مطالبي را كه عنوان « معجزه» دارد، كنار ميگذاريم تا همراه خود به تهران ببريم و به مسئول صفحة « جوانههاي انديشه» تحويل دهيم كه متني لطيف و اديبانه دارد و به شعر بيشتر ميماند تا يك گزارش خبري و توصيفي.مطلب ديگر را باعنوان « گشتي» با تغييراتي مختصر در همينجا ميآوريم تا در واقع كار بچههاي ديدهباني را كامل كرده باشيم. ديدهبانان هم اغلب با چنين مسائلي مواجه هستند و در كار « گشتي» و ديدهبانان، وجوه مشترك زيادي به چشم ميخورد. نوشته صالح افشار از افسران نيروي هوايي را به عنوان « گشتي» به اتفاق مرور ميكنيم:
طي اين مرحله بيهمرهي خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهـي
پروردگارا! ما را در اين راه پر خطر، از چشم دشمنان پنهان بدار.
پروردگارا! ما را در اين قربانگاه عشق پيروز بگردان.
پروردگارا! ما را در اين «گشت» شبانه موفق بدار و با اطلاعات كافي بازگردان… آمين.
ديشب، آسمان به سرپوش دود زده ديگ ميمانست. چنان بود كه سنگيني شب را روي كلاه كاسكت حس ميكردم. بعيد به نظر ميرسد كه در اين تاريكي، همديگر را گم نكنيم. بنابراين قرار گذاشتيم بهعنوان علامت ارتباط ـ سيگنال ـ سه بار به قنداق تفنگ بكوبيم و اين ضربهها طوري باشد كه فقط به گوش افراد خودمان برسد.
هر چند دقيقه يك بار ميايستاديم… و هر بار كه ميرفتيم 15 قدم شمارش ميكرديم تا همه سربازان برسند… ابتدا «بلد» حركت ميكرد و بعد بچهها يكييكي فاصله مشخص گام در راه ميگذاشتند. بلدي كه ما را راهنمايي ميكرد، از افراد بسيار جدي و پر تحركي بود كه ايماني راسخ و قلبي روشن داشت.
لازمة يك گشتي خوب، دارا بودن يك «بلد» است. ارتباط بين افراد كه برقرار ميشد. همه چيز را بررسي ميكرديم و براي بازگشت «علامت مخصوص» در مسير ميگذاشتيم تا در بازگشت. دچار اشكال نشويم، البته گراي عكس با استفاده از قطبنما گرفته و ضبط ميشد… ميايستاديم…. حركت ميكرديم… اخبار… صداي جيرجيركها… پيشروي با دشواري فراوان صورت ميگرفت، پوتينهايمان گاه در گِل و لاي فرو ميرفت و گاه بر زمين باتلاقي ليز ميخورديم… با همه مشكلات ستيز ميكرديم و پيش ميرفتيم. هر گاه منوري از سوي عراقيها به آسمان پرتاب ميشد و شعله ميكشيد و مثل روز منطقه را روشن ميساخت، به حالت درازكش سينه برسينه زمين خاكي مينهاديم گويي مردگاني كه بر مفرش زمين نقاب كشيدهاند. و بهسانِ تل خاكي در رديف برجستگيهاي طبيعي زمين در ميآمديم… و دو، سه و بعضي وقتها دهها منور در تاريكي قيرگون، فضا را در بر ميگرفتند. ابتدا مثل صدف ميدرخشيدند و نور ميدادند و اندك اندك نور مجازي خود را از دست ميدادند و مثل يك گلوله ذغال سرخ در ميآمدند و با چتر مخصوص به زمين ميافتادند و خاموش ميشدند…
و باز تاريكي محض فرا ميرسيد و زمانِ خيز افراد گشتي، اين راهيان نور از ميان ظلمات كه آري! بايد ظلمات را پشت سر گذاشت تا سپيده را ديد… بلند ميشديم، باز چند گام جلو ميرفتيم يك بار آمار گرفتيم: ستوانيكم حجازي… سه تق سرباز منتظري… سرباز جمشيد غلامي… تق… تق… تق…. سرگروهبان پير حياتي… سرباز… همة برادران علامت دادند سر حال. بيخوابي و اضطراب كسي را آزار نميداد.
…به هنگاميكه انسان در شبي قيرگون و نمناك از يك تا سه بعد از نيمه شب بهعنوان گشتي در منطقهاي خطرناك پرسه نميزند، نفس را در سينه حبس ميكند. در صحراهاي متروك و سردابه مرطوب و زمين سنگلاخ پايكشان در قربانگاه عشق به پيش ميرود… و يقين دارد كه در اين رهگذر كژدمهايي خطرناك با نيشهاي تيز در كمينش هستند، طبيعي است كه رفته، رفته زانوانش از فرط راهپيمايي طولاني و طاقتفرسا و پيچ در پيچ سست شود. چقدر ميدان مين، چقدر سيم خاردار حلقوي و بشكههاي بمب آتشزا در ميان ظلمات، كه جز هالهاي سياه رنگ، چيزي ديگري نيست و مانند نواري محكم بر چشمان آدمي بسته شده، همراه گروهي «گشتي ـ رزمي» پيش ميرويم… گاهي چنان فضاي تيره و تار مقابل چشمان را ميگيرد كه نابينايي حاكمتر است تا بينايي و يك چيز ميتواند اين نابينايي چشم را بينا كند، البته چشم دل را… كه بايد با توسل به دعا، خود را از اين ظلمات رهاند و به سوي روزنة نور ره گشود.
بسمالله الرحمن الرحيم
بسم الله النور… بسمالله النور و النور…
من در اين گشت، هيچ كس را نديدم كه ادعا كند ميتواند ببيند. البته به غير از آنها كه دوربين مادون قرمز در دست داشتند كه آنهم تمرين زيادي ميخواهد.
اما ديدة ما با خواندن دعاي نور كه از سفارشات حضرت فاطمه(س) بر سلمان فارسي است، روشن ميشود. يك گشتي، وقتي در محدوده استحكامات دشمن قدم ميگذارد، هرآن با خطري تازه مواجه است.
هر بار ميپندارد كه ممكن است به لب پرتگاهي رسيده باشد، خود را به جلو ميكشد، آنگاه در حاليكه از گم كردن جهت سخت نگران است، يك خيز ديگر بر ميدارد و در اين گيرو دار چه بسا مرگ حتمي يا اسارت در كمينش باشد. با اين همه. از روي ايمان و حدس، با جسارت به راه خودش ادامه ميدهد. و اينجاست كه همة بينايي در «من» خود را به مدد ميطلبد. سراپا به شنوايي مبدل ميشود. قوة لامسه به حد كامل ميرسد و حس ششم، هر آن در حال اوج شگرفي قرار ميگيرد. در اين حوزه، كوچكترين صدا، نجوا، حتي خشخش خزهها و خارها تشخيص داده ميشود و صداي جغد شوم «استراق سمع» دشمن كه در كمين نشسته است به مرحلة ظهور و شناسايي ميرسد. گاهي نيز در اين اثنا ـانسان گشتيـ و رزمنده دلاور، اصولي را ميشنود و اشباحي را ميبيند كه اگر خوب دقت شود، در مييابد توهمي بيش نبوده است…
اما اگر اين خيال را از خود دور نكند دچار اشكال ميشود. چرا كه لحظة رواني فرا ميرسد. اشباح كاذب رشد ميكنند و مانع از حركت يك گشتي ميشوند. به نحوي كه آدمي حس ميكند هم اكنون به دست شيئي نامربوط و ناشناس كشته ميشود… يا به محض ظاهر شدن از ميان سياهي سر نيزهاي را در قلبش فرو ميكند… ولي يك سرباز گشتي با ايمان نبايد از هيچ خطري بهراسد… عبور از اين مرحله ايثار ميخواهد و مقام «مجنون» در جستجوي «جبهة ليلي» و وقتي «گشتي» رزمنده جان را بخشيد و نامي هم نخواست، سنگ در دستش نرم ميشود، سنگلاخ در پيشش هموار ميگردد و آفتاب نور بر اميدش ميتابد… و بر همة ناگواريها فايق ميشود.
درست مقابل دشمن، در گذار خط به نشانهبرداري ميپردازد. امشب را بس است، آنچه ميخواستيم بدانيم دانستيم… ناگهان شاخههاي خشكيده، زير پاي يكي از بچهها صدا ميكند، سكندري ميخورد و ميافتد. در آن حال و منال از گلنگدن تفنگ او صداي خشكي بر مي آيد و سكوت شب را بههم ميزند. خداي من! امّا بخت يار است و گلوله از دهانه تفنگ رها نميشود و گرنه همه نقشهها و زحماتمان لو ميرفت و ممكن بود مثل بچههاي ديشب بدون هيچ نتيجهاي درگير شويم.
شب سياه و بيشكل همچون دريايي سياه و خاموش همه جا را احاطه كرده است. «بيسيم» مرتب ارتباط ميدهد و بهخاطر كشف نشدن كانال ارتباطي، «رمز» ما چندين بار تغيير ميكند.
در پشت خاكريز دوم. سراسر ميدان مين است و سيم خاردار و بشكههاي آتشزا و كانال لجن و گلولاي. در اينجا جلو رفتن يا بازگشتن بدون دقت و آشنايي ـ بلد ـ مساوي با مرگ و لو رفتن است. ناگهان: گوش كنيد بچهها! «ولك ولك تعال… تعال» عراقيها شنيده ميشود. پريشان شدهاند و «عجرش» از همراهان ما كه اهل سوسنگرد است و زبان عربي را به خوبي ميداند ترجمه ميكند كه آنها ميگويند باز هم ايرانيها گشتي فرستادهاند… و ميخواهند حمله كنند.
با خواندن اين دعا، بچهها را به عقب ميكشيم و راه بازگشت را در پيش ميگيريم: و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم اللهم اياك نعبدو و اياك نستعين قد نري ما انا فيه ففرج عن يا كريم.
پا نوشته ها:
1- روزنامة اطلاعات، چهار شنبه 25 تير ماه 1365؛ صالح افشار تويسركاني، سرهنگ نيروي هوايي.
انتهای مطلب