ابوفرح گفت: درباره حوله به سر انداختن تو با مدیر زندان صحبت کردم و او موافقت کرد از این به بعد، این کار انجام نشود. در مورد اضافه حقوق گفت: برای ریاست جمهوری نامه فرستادهایم و تقاضای پول کردهایم و در مورد گرفتن عکس، موافقت ردههای بالای امنیتی لازم است که آن هم در شرف انجام است. از این که به یکی از خواسته هایم رسیده بودم، خوشحال شدم. دو ماه بعد از ملاقاتم با مارک فیشر، روزی قاسم سلمانی برای اصلاح سر و صورت من آمد و لحظاتی بعد ابوفرح به همراه عکاس وارد سلول شد. من لباسی را که نیروی هوایی عراق به من داده بود، پوشیدم. عکاس سعی میکرد به گونهای عکس بگیرد که نشان ندهد این جا یک سلول است. یک عکس در کنار تلویزیون و یخچال گرفت. عکس دوم را روی تخت خواب و عکس سوم را روی میز ناهارخوری که در حال مطالعه بودم. بعد لباس ورزشی پوشیدم و در حال نرمش عکس گرفتم. من به عکاس کمک میکردم تا ظاهر قضیه خوب جلوه داده شود. دوست داشتم. وقتی عکسها به ایران فرستاده میشود، خانوادهام از بابت من خیالشان کاملاً راحت باشد و فکر نکنند جای من بد است و هر روز شکنجه میشوم. به خصوص سعی کردم با این عکسها، مادرم آرامش خاطر داشته باشد. یادم هست در زمان کودکی وقتی با برادر و خواهر هایم شوخی میکردیم و سر به سر مادر می گذاشتیم او همیشه تکه کلامش این بود «ان شاء الله بچهها اسیر نشوید، که این قدر با من شوخی می کنید»! او همیشه از اسارت و اسیر شدن ذهنیت بدی داشت و فکر میکرد؛ یک اسیر همه چیزش را باخته و از دست داده است. او سن زیادی داشت و خبرهایی که از من به او می رسید، میتوانست خطرناک باشد. پس از چاپ عکس ها، ابوفرح گفت: باید آنها را به مدیر زندان نشان دهد؛ چنانچه از نظر امنیتی اشکالی نداشت، به من خواهد داد.
یک ماه بعد از ملاقات با نماینده صلیب سرخ، ابوفرح خبر آورد که ریاست جمهوری با نامه اضافه حقوق من موافقت کرده و قرار است ماهیانه مبلغ ۲۰۰۰ دینار برایم از بیرون غذا تهیه کنند. از این مبلغ؛ در ماه برایم دو کیلو سیب زمینی، دو کیلو پیاز، دو کیلو گوجه فرنگی، یک کیلو خیار، ۱۵ عدد تخم مرغ و يک کيلو سیب درختی و یک کیلو پرتغال یا نارنگی و هر میوه فصلی که بود، تهیه میکردند. بعضی روزها یک عدد سیب زمینی به نگهبان می دادم، ببرد پایین و در آشپزخانه آب پز کند و اگر میخواستم، سرخ کند.
همان یک عدد سیب زمینی تا به طبقه بالای سلول من می رسید، توسط نگهبانها به نصف رسیده بود یا اینکه چیزی باقی نمیماند؛ لذا مجبور بودم بگویم فقط آبپز کند تا حداقل یک سیب زمینی پخته کامل داشته باشم. من با همین سیب زمینی و مقداری گوجه و نصف پیاز، شام خودم را کامل میکردم. دو روز در میان یک تخم مرغ می دادم برایم آب پز میکردند. اگر میگفتم نیمرو و یا املت میخواهم نصف بیشتر آن در مسیر آشپزخانه تا سلول، توسط آشپز و نگهبان ها خورده میشد. از وقتی که وضع غذایم تقریباً خوب شده بود، ابوفرح در وسط روز به بهانه سرکشی به سلول من میآمد و یک تخم مرغ آبپز همراه گوجه و نان لواش میخورد و من هم نمی توانستم چیزی بگویم. بعضی وقت ها، ابوفرح تخم مرغ هایی را که برایم می خرید، فاسد بودند. من، قبل از اینکه از تخم مرغ استفاده کنم، آنها را داخل آب میانداختم؛ هر کدام روی آب می ماند، معلوم بود؛ فاسد شده است. ابوفرح در این مدت از پول حقوق من به عناوین مختلف بی نصیب نبود. وسط برج که می رسید، فهرست بلند بالایی تهیه می کرد و به مدیر زندان میگفت: میخواهم برای ابوعلی مواد تهیه کنم و پول را می گرفت. در این میان کسی نبود کار او را کنترل کند. اوایل آبان ۱۳۷۴ ابوفرح خبر آورد که فردا رو ز ملاقات است. من به او سفارش کردم قولش را درباره دیدن کاظمین از نزدیک فراموش نکند و او هم جواب مثبت داد. اصلاح و حمام انجام دادم. نامههایی که از پیش آماده کرده بودم، برداشتم و برای رفتن آماده شدم. این سومین ملاقات من با نماینده صلیب بود. مارک، علاوه بر نامه همسر و پسرم، نامهای هم از برادرم به من داد. بلافاصله تک تک نامهها را خواندم. همه حالشان خوب بود. برادر بزرگم در نامه نوشته بود؛ حال پدر و مادر خوب است و سلام دارند. به آدرس نامه که دقت کردم، خانه پدریمان بود، ولی در حال حاضر آدرس برادر بزرگمان شده بود. حس کردم؛ باید پدرم فوت کرده باشد، ولی مطمئن نبودم. نامهای برای مادر و برادر بزرگم نوشتم و از آنها خواستم دقیقاً تاریخ فوت پدر را برای من بنویسند و یا اگر هر کدام از دوستان و فامیل در این مدت ۱۶ سال فوت کردهاند و یا شهید شده اند برای من بنویسند؛ چرا که تحمل شنیدن آن را دارم.
پس از پایان ملاقات با مارک، ابوفرح همان طور که قول داده بود اجازه داشت مرا تا نزدیک فلکه حرم ببرد. برای اولین بار توانستم با فاصله پنج متری از حرم، آن دو امام را از درون ماشین زیارت کنم. فاصله من تا ضریح کاظمین شاید کمتر از ۲۵ متر بود، سلام وعرض ادب به ساحت آقا موسی بن جعفر(ع) و امام محمد تقی (ع) کردم و از آنها گشایش خواستم و گفتم: اگر صلاح است، هرچه زودتر با بدنی سالم به ایران برگردم. ماشین دور زد و نیم ساعت بعد داخل سلول بودم. در تمام مدت به فکر مادر و پدرم بودم که چه به سر آنها آمده است. تا حالا باید پدرم ۹۶ ساله و مادرم ۸۸ ساله شده باشند. طبق عقل و تجریه و سن بالای آنها حدس زدم باید از دنیا رفته باشند و به همین خاطر، همسر و فرزندم برای اینکه من بیشتر ناراحت نشوم، چیزی برایم نمی نویسند. بالاخره در ملاقات بعدی، نامه مادرم به همراه چند عکس که توسط کارمندان شریف و محترم هلال احمر جمهوری اسلامی با مادرم گرفته بودند، برایم فرستادند. این عکس برایم خیلی مهم و خوشحال کننده بود. به همراه آن چند عکسی دیگر از زوایای خانه قدیمی که در ضیاءآباد داشتیم، گرفته بودند. این عکس ها در اسارت، یادآور خاطرات دوران کودکیام بود. با خالی بودن جای پدرم در عکسها مطمئن شدم او از دنیا رفته است.
از آبان ۱۳۷۴ به شکرانه ارتباط با خانوادهام عهد کردم کل قرآن را حفظ کنم و از همان تاریخ شروع کردم باسورههای کوچک قرآن هرماه یک جزء را حفظ میکردم و هر روز یک جزء را از حفظ مرور میکردم. این عمل روزی شش الی هشت ساعت وقت مرا میگرفت وقتی چند جزء اول را حفظ شدم آن قدر برایم لذت بخش و شادیآفرین بود، که با خدا راز و نیاز میکردم و می گفتم: مرا به ایران نفرست، تا بتوانم در اینجا کل قرآن را حفظ کنم.
سلول های مجاور و رو بهروی من، متعلق به زنان و دختران سیاسی بود. اکثر آنها جوان بودند و از قشر تحصیل کرده عراق به شمار می آمدند. آنها اسلامگرا و مذهبی بودند. بعضی از این خانمها به همراه بچه شیرخوار خود در سلول نگهداری میشدند. بعضی وقتها که این زندانی ها دیر وقت میآمدند و مواد خوراکی در زندان نبود، ابوفرح خودش و یا یک نفر را می فرستاد و از من مقداری خوراکی از قبیل نان و تخم مرغ و یا گوجه و سیب زمینی می گرفتند و به آنها می دادند. این زن و بچهها گاه و بیگاه گریه و شیون میکردند و صدای ضجه بچهها آنچنان دلخراش بود که قدرت تمرکز و تفکر را از من گرفته بود. از ابوفرح خواستم و تذکر سرهنگ ثابت را یادآور شدم که این نوع شکنجه ها و داد و بیدادها بر سر زنان و اطفال از نظر روحی برای من مضر و دردآور است. یا اینها را از این جا دور کنید و یا جای من را تغییر دهید. ابوفرح به نگهبانها دستور داد در اطراف سلول من کسی را شکنجه نکنند، و بحمدلله تا حدی از سر و صدا و داد و بیدادها کاسته شد.
زمستان پایان یافته بود و ما در بی آبی کامل به سر می بردیم. گاهی اوقات پیش میآمد؛ ۱۵ روز یا بیشتر آب سرد هم نداشتیم. نه می توانستیم لباسهایمان را بشوییم و نه خودمان را شستوشو کنیم. مجبور بودیم با دستان کثیف غذا بخوریم و نماز را با تیمم و بدن نجس بخوانیم. ظرف غذا چند روز یک بارشسته میشد. در قسمت سمت راست من، یک بند عمومی بود که حدود ۷۰ تا ۸۰ نفر در آن زندانی بودند. این تعداد وقتی توالت می رفتند و آب هم نبود که فضولات خود را بشویند، تمام کثافات در حوضچه توالت برای روزها و هفته جمع می شد و بهترین محلی برای رژه، سوسک و انواع کرمها بود. من که در کنار سلول آنها بودم، از این قضیه بی بهره نبودم. هر روز چند نفر در آن بند، مسئول له کردن سوسک ها بودند و به طور متوسط روزی یک سطل کوچک از این سوسکها را میکشتند و بیرون میریختند. سعی کردم با لباسهای کهنهام تمام درز در را بگیرم ولی با همه این احوال روزی ۴۰، ۵۰ تا سوسک را می کشتم و در سطل آشغال می ریختم. از ابوفرح خواستم؛ مواد ضد عفونی برایم بخرد. او گفت داروی ضد عفونی در عراق بسیار کمیاب است.
حاضر بودم دو ماه پول موادغذایی کمکیام را نگیرم و به جای آن یک اسپری سوسک کش و یا یک لیتر امشی داشته باشم. ابوفرح میگفت اگر هم در بازار سیاه وجود داشته باشد، قیمتش خیلی بالاتر از اینهاست. دوباره مرور زمان و ادامه اسارت در آن شرایط برایم داشت عادی می شد. نوشتن نامه هم دیگر برایم هیجان گذشته را نداشت. تنهایی، روز به روز هیبت و هیمنه اش را بیشتر به من نشان میداد. هنگامی که قرآن میخواندم به این آیه رسیدم که خداوند میفرماید؛ « از نشانههای قدرت اوست که برایتان از جنس خودتان همسرانی آفریده، تا به ایشان آرامش یابید و میان شما دوستی و مهربانی نهاد. در این عبرت هایی است. برای مردمی که تفکر می کنند.»
با اشک و انابه به خدای خودم گفتم: پس چرا من در اینجا تنها هستم و جز تو کسی را ندارم. تا این که روزی دیدم یک مارمولک متوسط از سوراخ هواکش وارد سلول شد. مقداری اطراف خودش را نگاه کرد و آنگاه شروع کرد به حرکت کردن به اطراف. تا حدود نیم متر از هواکش فاصله می گرفت و پس از نیم ساعت بازی کردن دوباره برمی گشت به جای اصلی خودش، گاهی هم دوست و یا زوج خودش را همراه می آورد. در آن تنهایی گفتم خدایا این نیست مگر از لطف و رحمت خاص تو که این دو حیوان را فرستادی تا مقداری سرگرم شوم و از تنهایی بیرون بیایم. این مارمولکها هرروز ساعت ۷ صبح می آمدند و ساعت 7:30 پس از نیم ساعت بازی برمیگشتند. دو سال و یا بیشتر این کار هر روز آنها بود. به قدری با آنها مأنوس شده بودم که اگر یک روز صبح تأخیر در آمدنشان پیدا میشد، احساس میکردم همراهی ندارم و امروز سر سفره صبحانه تنها هستم و آن روز خود به خود دلگیر و غمگین بودم.
خدایا چقدر مهربان هستی و بشر را اجتماعی خلق کردی، تنهایی فقط از آن توست و بس! برای اولین بار که مارمولک ها بیرون نیامدند، احساس دلتنگی کردم و شروع کردم به التماس کردن و در غیاب آنها میگفتم: مگر من به شما چه بدی کردهام که امروز نیامدهاید. خواهش میکنم بیایید و مرا از تنهایی نجات بدهید. این جملات را در آن شرایط واقعاً از صمیم دل می گفتم. روز بعد که آنها آمدند، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. عید سال ۱۳۷۵ فرا رسید. مثل همیشه در تنهایی، مراسم تحویل سال را برگزار کردم ولی فرقی که با سال های پیش داشت، این بود که در مراسم دعای سال تحویل، عکس های خانوادهام را در پیش رو داشتم و به یادشان بودم.
در ایام عید همسرم با هماهنگی هلال احمر جمهوری اسلامی برای من تعدادی کارت تبریک به همراه مقداری پسته، خمیر دندان، مسواک، جوراب، پیراهن و مقداری مواد غذایی کنسرو شده فرستاده بود که در مرداد همان سال وقتی به دیدار نماینده صلیب سرخ رفتم، نامه و کارت تبریک ها را به من دادند ولی در مورد بقیه چیزها گفتند:مسئولان عراقی این اشیاء را پیش خود نگاه داشتهاند و احتمالاً در ملاقاتهای بعدی آنها را به من خواهند داد. اوایل آبان که ملاقات بعدی صورت گرفت نماینده صلیب سرخ گفت عراقیها از دادن پسته و مواد غذایی خودداری کردند و احتمال می دهند مسئولان ایرانی آنها را مسموم کرده باشند و بخواهند تو را از بین ببرند.
از ابتدای سال ۱۳۷۶ زمزمه برقراری کنفرانس کشورهای اسلامی در ایران از رادیوهای ایران و بیگانه شنیده میشد. زمستان فرا رسید و سران کشورهای اسلامی یکی پس از دیگری وارد تهران شدند. ابوفرح – مسئول من – چون از عوامل اطلاعاتی بود، همراه یک هیأت بلند پایه به رهبری طه یاسین رمضان به ایران رفته بود. من امید زیادی داشتم تا در مذاکرات دو جانبه ایران و عراق موضوع تبادل آخرین اسرا مورد بحث قرار گیرد. رادیوهای بیگانه سعی می کردند به عناوین مختلف این کنفرانس را بیاعتبار نشان دهند و برای توجیه انتقادات خود در برنامههای خودشان کارشناس می آوردند و آنها هم نمی توانستند نیات سوء خودشان را پنهان کنند و شروع میکردند به گفتن این که مخارج این کنفرانس و هزینههای آن برای دولت ایران چه زیان هایی به بار میآورد؛ در حالی که در کشور ایران مایحتاج عمومی گران است و مردم در فشار هستند و از این گونه انتقادها فراوان می کردند.
عراق که نیاز مبرمی به حمایت کشورهای اسلامی داشت، در این کنفرانس در سطح بالایی شرکت کرد. پس از گذشت دو هفته از اتمام کنفرانس، هنوز هیئت عراقی به کشورشان بر نگشته بودند. پس از برگشت اعضای این تیم ابو فرح به دیدن من آمد. او گفت در ایران خیلی به آنها خوش گذشته است. غذای خوب و میوههای خوب و درشت از قبیل پرتقال ، سیب، کیوی، موز، و پستههای عالی بوده و ایرانیها خیلی خوب پذیرایی کردند. او گفت برای تفریح آنها را به سد کرج و پیست اسکی دیزین بردهاند. هیئت عراقی با ایرانیها در مورد تبادل بقیه اسرا به نتایج مثبتی رسیده بودند. ابوفرح گفت برایت نوشتهاند که بروی زیارت عتبات مقدسه و هر وقت خواستی میتوانی اعلام کنی تا من مقدمات آن را فراهم کنم. به او گفتم: مسئولان قبلی من حتی اوایل جنگ به من پیشنهاد رفتن به زیارت را دادهاند ولی شرایط آنها مناسب نبود؛ لذا من نپذیرفتم. شما چگونه میخواهید مرا به زیارت ببرید؟ ابوفرح گفت: من دستور دارم هرطور تو بخواهی و راحت باشی، این کار انجام بگیرد. فقط تعدادی از مأموران امنیتی همراه تو هستد و آنها هیچ کاری ندارند و تو هر طور که مایلی، میتوانی زیارت کنی. فقط با عرب ها نباید صحبت کنی و هر چیز که خواستی به ما می گویی و ما برای تو تهیه می کنیم.
یک هفته به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود و پیامد آن تعطیلات عید فطر بود. گفتم انشاء الله پس از اتمام ماه رمضان به این سفر خواهیم رفت. از این که میتوانستم به زیارت کربلا و نجف بروم، روحیه تازهای گرفتم و کمربندم را بستم؛ برای گذراندن یک دوره طولانی اسارت. خداوند را سپاس گفتم؛ که امسال قبل از فرا رسیدن عید، عیدی خوبی به من عنایت کرد. تعطیلی عید فطر برای عراقیها سه روز است. تعطیلات که تمام شد صبح شنبه ابوفرح آمد و گفت: «قاسم حلاق» را گفتم بیاید. پس از اصلاح سر و صورت دوش آب سرد گرفتم و لباس مرتب پوشیدیم. ابوفرح از من خواسته بود؛ هنگام رفتن به زیارت به او یادآوری کنم روسری دخترش را با خود بیاورد و در این مورد توضیح نداد. ساعت 7:15 دقیقه صبح ابوفرح آمد و من موضوع روسری را به او یادآور شدم. او تشکر کرد و گفت با خودش آورده است. این دفعه بدون این که حوله به سرم بکشم همراه ابوفرح رفتیم و سوار ماشین شدیم، دو ماشین دیگر در جلو و عقب ما در حرکت بودند که در هر ماشین چهار نفر امنیتی نشسته بودند.
متوجه شدم ابوفرح و بقیه مأموران از این که به این سفر میروند، خیلی خوشحال به نظر میرسند. بعداً فهمیدم أبوفرح برای بردن من به زیارت، ۲۰۰ هزار دینار اعتبار در خواست کرده و همه آن را نقدا دریافت کرده است. آنها این مأموریت را برای خودشان از نظر مادی پربار می دانستند. برای خوردن صبحانه در مسیر نجف – بغداد غذاخوری خوب و تمیزی بود که همان جا توقف کردیم. غذاخوری «فدک» نام داشت و صاحب آن شیعه بود. دو عدد مهر تربت کربلا منقوش به ضریح کربلا و اسامی چهارده معصوم را در محلی آویزان کرده بود. برای اولین بار تربت کربلا را گرفتم و بوسیدم. همه، غذای گوشتی سفارش دادند، ولی من با توجه به این که در سفر بودیم مقداری آش خوردم. ابو فرح مرا به صاحب غذاخوری معرفی کرد و مشخص بود صاحب آن باید از عوامل اطلاعاتی عراق باشد؛ چون با مأموران خیلی صمیمی بود.
پس از نوشیدن چای ابوفرح پول صبحانه را پرداخت و حرکت کردیم. در اولین پمپ بنزین، باک ماشینها را پر کردیم و ابوفرح چند پاکت سیگار و چند کیلو موز و نارنگی خرید و آن را بین سه ماشین تقسیم کرد. برنامهای که برای زیارت تدارک دیده بودند، اول باید به نجف و کوفه و سپس به کربلا می رفتیم. فردا هم قرار بود؛ برویم سامرا و پس از زیارت سید محمد برادر بزرگ امام حسن عسکری (ع) به کاظمین بر میگشتیم. تقریباً تا شهر نجف سه ساعت در راه بودیم. ماشین را در پارکینگ مخصوصی جلو حرم پارک کردند. پلیس راهنمایی جلو آمد و گفت این جا مخصوص مقامات دولتی است و شما اجازه پارک کردن ندارید. ابوفرح پایین رفت و پلیس با دیدن لباس سبز حزبی او و کلتی که به کمرش بسته بود در گفتارش تجدید نظر کرد. ابوفرح مقداری به پلیس تشر زد. من از او خواستم وقت را تلف نکند و زودتر به زیارت برویم. ماه رمضان تمام شده بود و مردم از اطراف و اکناف عراق برای زیارت آمده بودند. زن و مرد، کوچک و بزرگ، همه در اطراف حرم و داخل آن بساط پهن کرده بودند و بیتوته می کردند.
همگی به اتفاق از درهای بزرگ وارد شدیم و به سوی حرم رفتیم. سلامی به مولا و مقتدایم نمودم و آنگاه به سوی کفشداری رفتم. کفشدار، کفشهای ما را در کارتنی جدا قرار داد. به جلو ایوان رسیدیم. ابوفرح یک روحانی را که در گوشهای نشسته بود، صدا زد و از او خواست برایمان اذن دخول بخواند. او بلافاصله بلند شد و آمد. پس از اذن دخول، همان روحانی اشاره کرد که وارد شویم. درهای ورودی را بوسه زدم و داخل شدم. نگاهم به ضریح افتاد. خدایا چه جلال و عظمتی! نا خودآگاہ بغض گلویم را گرفت. حال عجیبی به من دست داده بود. هیچ وقت فکر نمیکردم این سعادت نصیبم شود و به پابوسی آقا بیایم. در دل گفتم: خدایا تو بهترین هستی و هر کاری بخواهی می کنی. روحانی که اذن دخول خوانده بود، ما را تحویل خادم دور ضریح داد. او هم با دیدن ما بلافاصله جلو مردم را گرفت و نصف ضریح را خلوت کرد تا ما بتوانیم به راحتی زیارت کنیم. به راحتی بر ضریح بوسه میزدم و جلو میرفتم.
به قسمت بالای سر امام که رسیدیم خادم اشاره کرد؛ اینجا جای خواندن نماز زیارت است. دو رکعت نماز بجای آوردم و طرف دیگر را زیارت نمودم. نگهبان ها در تمام مدت مرا مثل نگین در میان گرفته بودند. زیارت که تمام شد، ابوفرح در حدود چهار هزار دینار پول داخل ضریح انداخت و سپس از حرم بیرون آمدیم. یکی از نگهبان ها با خود دوربین آورده بود. پس از گرفتن عکس و نوشیدن چای، تعدادی مهر و تسبیح از دور حرم خریداری کردم. عکس بزرگی از مولا را برداشتم که پولش را ابوفرح حساب کرد. بین نجف و کوفه بلواری است به طول ۱۵ کیلومتر. در کوفه پس از زیارت مسجد کوفه و محراب مولی(ع) به سوی ضريح مسلم ابن عقیل رفتیم. سپس ضریح هانی ابن عروه را زیارت کردیم. هر جا می رسیدیم عکسی به یادگار برایم می گرفتند. به سوی خانه حضرت علی (ع) رفتیم. خانه امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، خانه ام البنین و محلی را که مولی را در آنجا غسل داده بودند، زیارت کردیم. از چاهی که حضرت علی (ع) حفر کرده بود آب گوارایی نوشیدیم. سوار ماشین شده، به سوی کربلا حرکت کردیم.
در پنج کیلومتری شهر کربلا، گنبد براق حضرت ابوالفضل العباس (ع) نمایان شد. بسیار برایم با عظمت و پرجاذبه بود. ابتدا به حرم آقا اباعبدالله الحسین (ع) وارد شدیم. از ابوفرح خواستم؛ اجازه دهد مثل یک زائر عادی زیارت کنم و نیاز نیست کسی برایم اذن دخول بخواند. یکی از نگهبان ها که شیعه بود، قبل از من اذن دخول را خواند و همگی وارد شدیم. در حالی که ضریح شش گوشه را میبوسیدم و دست میکشیدم از خداوند خواستم تمام آرزومندان زیارت آقا امام حسین (ع) را به آرزویشان برساند. نیت کردم؛ زیارت میکنم از طرف پدر، مادر، خانوادهام و همه ملت قهرمان ایران و تمام مسلمانهای دنیا که آقااباعبدالله(ع) را دوست دارند و از خداوند شفاعت آن بزرگوار را برای همه آنها آرزو کردم. سعی داشتم در تمام مدتی که دور ضریح می گشتم، توجه ام را از غير، دور نگه دارم و با ذکر صلوات و یاد خدا، ارتباط بهتری داشته باشم.
حرمامام حسین (ع) مانند مشهد همیشه زائر زیادی دارد ولی در عراق زیارتگاهها تقسیم بندی نشده و زن و مرد اجباراً مختلط زیارت می کنند. نماز زیارت و سپس نماز ظهر را در حرم خواندم. برای غربت و مظلومیت آقا اشک ریختم و با دیگر زائران همنوا شدم. نمی توانستم از ضریح دل بکنم. مجدداً و در چند مرحله بوسه بر ضریح زدم تا شاید عطش درونم را التیام بخشم. پس از زیارت، همان نگهبان شیعه ما را به ضریح حبیب ابن مظاهر و گودی قتلگاه راهنمایی کرد. مردم عادی با دیدن من که در محاصره ۱۰ نفر زیارت میکردم، توجهشان جلب شده بود. خیلی دوست داشتم با آنان صحبت کنم ولی هیچ کدام جرات این کار را نداشتند. از امام حسین (ع) خداحافظی کردیم و وارد بلواری که به حرم حضرت ابوالفضل (س) ختم میشد، وارد شدیم. این فاصله را به صورت قدم زدن طی کردیم. به خانوادههایی که برای فرار از پرداخت کرایه هتل و مسافرخانه در اطراف حرم و زیر نخلها بساط خودشان را پهن کرده بودند، می نگریستم و آرزو کردم؛ روزی باشد من هم در کنار خانواده باشم.
به حرم حضرت عباس (س) رسیدیم و از پله ها پائین رفتیم. در همین موقع به ابوفرح یادآوری کردم؛ روسری دخترش را با خود بیاورد. او گفت در جیبم است. از ابوفرح خواستم علت آوردن روسری دخترش را بگوید. او گفت: حضرت عباس (س) باب الحوائج است. دخترم مدتهاست موی سرش بدون دلیل میریزد و از دکتر و دارو هم تا به حال نتیجهای نگرفتهایم، چیزی نمانده کچل شود. می خواهم این روسری را به ضریح بمالم و تبرک کنم. از گفته ابو فرح که سنی مذهب بود و زندانیها را شکنجه میداد، تعجب کردم؛ چگونه به این مسائل اعتقاد دارد. پس از طواف و زیارت، نماز عصر را همان جا خواندم. بیرون از حرم، دو قطعه کفن – یکی برای خودم و یکی برای مادرم ۔ خریدم. روی کفنها اسم اعظم خداوند و دعای جوشن کبیر نوشته شده بود. مقداری هم مهر و تسبیح که همه را ابوفرح حساب میکرد.
در بین راه کربلا به بغداد، مزار حربن ریاحی را هم زیارت کردیم. چند ساعت بعد با مقداری سوغاتی و صفای زیارت، که تمام وجودم سرشار از شادی و نشاط بود، به سلول برگشتم. پس از ادای نماز مغرب به شکرانه زیارت، دو رکعت نماز بجا آوردم و با شوقی تمام سوغاتیها را وارسی کرده و با دقت بسته بندی کردم. آن شب به عشق زیارت امام حسن عسکری(ع) و کاظمین که قرار بود فردا برویم به خواب خوشی فرو رفتم.
قرار ساعت ۸ صبح بود. با خودم اورکت را هم برداشتم. لباسی که به تن داشتم، یک بلوز یقه اسکی بود که همسرم از ایران برایم فرستاده بود و یک شلوار مشکی که از بیرون برایم خریده بودند و یک کفش بندی نظامی. در طول مسیر بساط موز و نارنگی برای همه مهیا بود. پس از عبور از خیابان اصلی شهر سامرا، به حرم امام حسین عسکری (ع) و امام علی النقی(ع) رسیدیم۔ داخل حرم و دور ضریح پنج قبر که متعلق به خانواده امام حسن عسگری (ع) بود همه را زیارت کردیم. بیرون از حرم از پلهها پایین رفتیم تا به سرداب غیبت آقا امام زمان (ع) رسیدیم. پنجره نقرهای بود و بعد از آن هم دیوار و چیز دیگری وجود نداشت.
خادمی در آنجا ایستاده بود و چون جای باریکی بود هر پنج نفر را یک بار به بالای پله ها نزدیک پنجره میبرد و دعای مخصوصی را میخواند. عکاس با ما بود و در همه این مکانها به اتفاق عکس می گرفتیم. از دو امام بزرگوار خداحافظی کردیم و پس از یک ساعت رانندگی به طرف بغداد، به بقعه سید محمد – برادر بزرگ امام حسن عسگری(ع)- که در یک منطقه دهستانی واقع شده بود، رسیدیم. پس از زیارت، در کنار گنبد لاجوردی این بزرگوار عکسی به یادگار گرفتیم و به طرف کاظمین حرکت کردیم. ماشینها را در جلو حرم پارک کردیم و قدم زنان به طرف در ورودی حرم به راه افتادیم. گنبد و گلدسته ها از بیرون عظمت خاصی داشتند. داخل حرم جمعیت مشتاق زیارت موج می زد. اینجا از کربلا و نجف هم شلوغتر بود. به بازار کاظمین رفتیم و من در آنجا یک عدد مانتو برای همسرم و یک عبا و دو عرق چین برای پسرم خریدم. در پایان زیارت، با سلام و صلوات مرا وارد سلول کردند و رفتند. این مسافرت باعث شد از حالت رکود فکری و انزوا خارج شوم و به من نشان داد در بیرون از این سلول زندگی دیگری وجود دارد و من هم می توانم آزاد و رها در کنار خانوادهام زندگی کنم. این فقط بستگی به توافق دو کشور دارد.
منبع: 6410، یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان حسین لشکری، اکبر، علی، 1390، آجا، تهران، چاپ پنجم
انتهای مطلب