در ميان سربازاني كه دوره احتياط را ميگذراندند، سرباز ايزدي كه اهل خرامه فارس بود، همراه بقيه تصفيه حساب نكرد و گفت كه ميخواهد سه ماه ديگر در جبهه بماند ـ هر كجا هست خداوند توفيقش دهدـ بسيار متدين و با ايمان بود و خيلي به ما كمك ميكرد. عصاي دستم بود و خيلي با او مأنوس شده بودم. به دليل جديّت در انجام وظايف از مسئولان ردة بالا برايش درجة تشويقي درخواست كردم. موافقيت شد و به درجة گروهبان سومي مفتخر شد. بعد از آن او را سرگروهبان ايزدي صدا مي زديم كه خيلي خوشحال ميشد.
همان شب داخل سنگر درجهاش را برايش دوختيم. سر به سرش ميگذاشتيم و ميخنديديم. بعداً در عمليات فتح كوههاي اللهاكبر رشادت و فداكاري بسياري كرد، از اين رو درجة ديگري برايش درخواست كردم كه موافقت شد و ايزدي گروهبان دوم شد. با سربلندي خدمت وظيفه را به پايان رساند و به آغوش خانوادهاش برگشت. بعد از آن مرتب با من مكاتبه داشت.
روزهاي زمستان ميآمد و ميگذشت و خاطرات زيادي براي ما به يادگار ميگذاشت. تعدادي افسر وظيفه با مدرك كارشناسي و با درجة ستواندومي نيز به جمع ما اضافه شدند. محمد سلطاني اهل محمديه نايين، يكي از آنها بود. او مدرك كارشناسي روانشناسي داشت و بسيار متدين و محجوب بود. اوايل كم حرف ميزد؛ اما بعدها كسي در حرف زدن حريفش نميشد. جوان خونگرم، با احساس و مهرباني بود. همه دوستش داشتند. يكي ديگر از بچههاي نيروي هوايي كه به جمع ما پيوسته بود، ستوان نعمت ابراهيمي اهل نظامآباد تهران بود. افسري مؤمن و حزباللّهي بود و من با او خيلي دوست شده بودم. بعدها او، محمد سلطاني و من سه نفري همه جا با هم بوديم.
پشت پاي سلطاني كورك بزرگي زده بود كه مجبور بودم هر روز پانسمانش كنم. براي درمان سر ظهر، هنگام ناهار سر و كلّهاش پيدا ميشد. تا از دور بچهها ميديدنش، ميخنديدند و ميگفتند باز هم سر ظهر و ناهار آمد. محل كورك خيلي درد داشت. او هم در راه رفتن به عمد تكاني به خود ميداد و دست به كمر ميگرفت و راه ميرفت. با ديدن او همه از ته دل ميخنديدند. تا مدتها اسباب شادي بچهها را فراهم ميكرد. گاهي هم كه يكي از بچهها ميخواست از پشت سرش رد شود آهسته محل كورك را فشار ميداد. او هم خيلي سريع عكسالعمل نشان ميداد و فرياد بلندي ميكشيد و تكاني خاصي به اندام چاقش ميداد. در آن لحظه همه ميخنديدند و دوست داشتند سربهسرش بگذارند. كمكم ستوان سلطاني كارها را ياد گرفته بود و در آموزش كمكهاي اوليه شركت ميكرد. او كمكهاي اوليه، زخمبندي، تزريقات و كار در بهداري را به خوبي آموخته بود و در كارها بسيار به من كمك ميكرد. هر وقت ميخواستم به مرخصي بروم، او را به جاي خودم ميگذاشتم. منزل پدر همسرش در نظامآباد بود. يك بار كه در مرخصي بودم به منزلشان رفتم و از او تعريفها كردم. هنگام خداحافظي مقدار زيادي مغز گردو، بادام و پسته دادند كه برايش سوغات ببرم. جاي شما خالي در برگشت كه با هواپيماي سي 130 ـC130ـ از تهران به سمت اهواز ميرفتم كه با همراهان، حسابي دلي از عزا درآورديم و تنها كمي از آن سوغات به دست سلطاني رسيد. آنجا هم بچهها نگذاشتند چيزي به او برسد. سلطاني گفت: «باشد من هم به مرخصي ميروم و طوري دل خانوادهات را ميسوزانم كه كلي سوغاتي براي تو به همراهم بفرستند.» از قضا به منزل ما هم رفته بود و سري زده بود، و وقتي موقع خداحافظي گفته بود كاري نداريد، همسر زرنگ من گفته بود «فقط سلام مخصوص برسانيد و بگوييد دعايش ميكنم.»
پا نوشته ها:
1- دربندي، غلامحسين، بوي گل مريم، صص 22 ـ 20.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب