نزديك عيد با هم به مرخصي رفتيم، آن روزها حال و هواي ديگري داشت، قرار بود با دختر مورد علاقهاش ازدواج كند. از مدتها پيش از همسر آيندهاش صحبت ميكرد و در فكر ازدواج با او به سر ميبرد، مرا هم به عروسي دعوت كرد، امّا نتوانستم در مراسم آنها شركت كنم، از قبل برنامه مسافرت خانوادگي درپيش داشتم و بايد ميرفتم.
بعد از ازدواج كه او را ديدم خيلي خوشحال بود. حالا غلام در آستانة سالگرد ازدواج خود همان شور و نشاط گذشته را داشت، بيصبرانه در انتظار تولد اوّلين فرزندش روز شماري ميكرد، خيلي دلش ميخواست در آن موقع در كنار خانوادهاش باشد. براي درخواست مرخصي به پيش فرمانده گروهان رفت و فرمانده گفت:
پرهادزاده تو بايد 20 روز ديگر صبر كني تا نوبت مرخصيات برسد.
غلام علّت درخواست مرخصي را توضيح داد و چون سرباز خوبي بود و همه از او رضايت داشتند، فرمانده گروهان نيز با مرخصياش موافقت كرد.
در ترابري مشغول تعمير خودرويي بودم كه غلام با خوشحالي از دور مرا صدا زد. لباس مرتبي پوشيده بود و كيفي هم در دستش بود، خندهكنان جلو آمد و گفت:
مجتبي، تعطيل كن با هم برويم اهواز، من ميخواهم خريد كنم، با من باشي بهتر است.
از ادامة كار باز ايستادم و با تعجب پرسيدم:
ـ خريد چي؟
همان طور كه برگ مرخصياش را نشان ميداد گفت:
ـ خريد براي نوزاد، نميخواهم دست خالي به تهران بروم، ميدانم كه در آنجا فرصتي براي خريد نخواهم داشت.
خندهاي كردم و گفتم:
ـ همينجا بايست، الان حاضر ميشوم.
بلافاصله از سر گروهبان، مرخصي روزانه گرفتم و حركت كرديم.
ابتدا به پايانة مسافري رفتيم. غلام براي ساعت 3 بعد از ظهر بليت خريد و ما هنوز چهار ساعت فرصت داشتيم. قدم زنان به يكي از خيابانهاي شلوغ كه مركز فروش انواع لباس بود رسيديم. غلام كه انگار تازه چيزي به ذهنش رسيده باشد، رو به من كرد و گفت:
ـ يك پلاك طلاي «بسم الله» بخريم بهتر از لباس نيست؟
سري به نشانة موافقت تكان دادم و بعد هم به چند طلا فروشي رفتيم و سرانجام يك پلاك «الله» كه با سنجاق به لباس وصل ميشد، انتخاب كرد. آن را بوسيد و از صاحب مغازه خواست كه كادوش كند، همراه با غلام و درحالي كه هر دو احساس خوشايندي داشتيم، مغازه را ترك كرديم.
ساعت 2 بعد از ظهر شده بود كه غلام را به طرف پايانة مسافري همراهي كردم.
موقع خداحافظي پرسيد:
ـ وقتي برگشتم تو هستي يا به مرخصي ميروي؟
ـ گفتم: احتمالاً نيستم، چون هفته ديگر نوبت مرخصيام است.
يك هفته بعد كه من تقاضاي مرخصي كردم، موافقت نشد چون عمليات بيتالمقدس درپيش بود و يكانها درحال آماده باش بودند. روز مراجعت غلام به گروهانش رفتم و سراغش را گرفتم، در سنگرش بود تا مرا ديد به طرفم آمد و احوالپرسي كرد. ولي او غلام دَه روز پيش نبود. خيلي غمگين و دلشكسته به نظر ميرسيد، قبل از آنكه چيزي بپرسم، گفت:
ـ مجتبي براي مرخصي عجله كردم؟ اگر چند روز ديرتر ميرفتم، خيلي بهتر بود. درست در آخرين روز مرخصيام، در حاليكه از خانوادهام خداحافظي ميكردم، همسرم را براي وضع حمل به بيمارستان بردند. خيلي دلم ميخواست بمانم ولي نميشد. من ميدانم الان او وضع حمل كرده است.
به او دلداري دادم و گفتم:
اين كه ناراحتي ندارد، خيليها مثل تو بودند كه نتوانستند در چنين ايّامي دركنار همسرشان باشند. نمونهاش در همين گردان ما، چند نفر پرسنل كادر هستند كه وضع تو را داشتهاند. انشاءالله اين دفعه كه به مرخصي رفتي فرزندت را ميبيني تازه تو فقط يك مرخصي در پيش داري بعد هم به اميد خدا خدمتت تمام ميشود.
غلام فكري كرد و گفت:
مجتبي يادته پارسال همين ايّام بود با هم رفتيم مرخصي.
كمي فكر كردم و گفتم:
آره، خيلي هم خوشحال بودي چون قرار بود ازدواج كني.
موقع اذان مغرب از او خداحافظي كردم و براي گرفتن شام به سنگر خودم بازگشتم. پس از آن به نظرم رسيد كه از غلام دعوت كنم تا شام را با هم بخوريم. همين كه از سنگر بيرون آمدم يكي از سربازان گفت كه دو نفر از بچههاي دسته ادوات شهيد شدهاند.
عرق سردي بر بدنم نشست و با نگراني سؤال كردم:
نام آنها را نميداني؟
نه، امّا يكي از آنها اهل تهران بود.
با عجله خودم را به سنگر غلام رساندم. سُراغ او را گرفتم با گريه هم سنگرانش فهميدم كه چه اتفاقي افتاده است، پاهايم سست شد و بر روي زمين نشستم. او لحظاتي پس از اقامه نماز مغرب و عشا هنگامي كه براي گرفتن غذا از سنگر خارج شده بود، بر اثر انفجار يك گلوله توپ در نزديكياش به شدت مجروح ميشود و لحظاتي بعد به شهادت ميرسد.
پا نوشته ها:
- حسینیا، احمد، زمزمه ای در تنهایی، ص 80-77؛ مجتبی اسدی، سرباز لشکر 21 در سال 1362.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب