ما را به لویزان بردند. ما در حضور دكتر حسن كامران3 در حفاظت اطلاعات نیروی زمینی کار میکردیم. دوست داشتم به صورت مستقيم در جبهه حضور يابم. حقیقتاً ما احساس میکردیم جنگ و جبهه در اولویت اول ما هست. آقاي كامران از عملكرد ما راضي بود. لذا سعي كردند كه در همان قسمت ما را نگه دارند. با درخواستهای مکرری که به ایشان داشتیم بالاخره موفق شدیم مجوز حضور در جبهه را از ایشان بگیریم.
ما را به گروه 55 توپخانه اصفهان اعزام کردند. در آنجا پس از گذراندن چند ماه دورههای نظامی که بيشتر شامل دیدهبانی توپخانه بود، به جبهه سومار اعزام شديم. وقتی به آنجا رفتیم سعي كرديم با برپايي برنامههايي نظير تلاوت و آموزش قرآن، دعای کمیل و… در برنامههاي فرهنگي مشاركت داشته باشيم. البته اين مسائل در كنار امور رزمي بود كه توسط ما انجام ميشد. واقعاً خاطرات فراموش نشدني از منطقه سومار دارم.
هر بار دشمن در جبهههای نظامی شکست میخورد و یارای مقابله با رزمندگان ما را نداشت، میآمد شهرهای ما را بمباران میکرد. من شاهد بودم كه در يكي از بمبارانهای انجام شده توسط عراقيها، از تعداد 12 نفر یک خانواده، فقط یک دختر پنج ساله زنده ماند. آنهم به اين دليل كه او در خانه پدربزرگش بود. ما اجساد اين خانواده را تکه تکه از زیر آوار بیرون کشیدیم.
البته رزمندگان با رشادتهاي خود در برابر عراقيها مبارزه ميكردند. فرماندهان ارتش و سپاه با همدلی که داشتند جبههها را به صورت قوی نگه میداشتند. به لطف خدا موفقیتهای بسیار زیادی هم داشتند. در جبهه كمبودهايي هم بود كه در روحيه رزمندگان خللي ايجاد نميكرد. مثلاً سنگر خود ما با كمترين امكانات مواجه بود. ولی دشمن ما با تانکهای مدرن، تجهیزات ادوات پيشرفته ميجنگيد. واقعاً جنگ گوشت و گلوله بود. این یک واقعیت است. سربازان ما با رشادت تمام میرفتند تانكها، تجهيزات و استحكامات دشمن را منهدم میکردند.
يكي از خاطرات من مربوط به شهادت فرمانده ما در جبهه ميشود. يك روز متصدي مخابرات از من خواست كه براي لحظاتي پاسخگوي بيسيم باشم و خود براي انجام كاري از سنگر خارج شد. از آن سوي بيسيم به من اطلاع دادند كه «كبوتر شماره يك پرواز كرد». به دنبال كدها ميگشتم تا اين جمله را از رمز خارج كنم. در همين حين متصدي بيسيم وارد سنگر شد. ماجرا را به او گفتم. متصدي بيسيم دو دستي بر سر خود زد و اشك از چشمانش خارج شد. به او گفتم اين چه پيامي بود كه تو را اين قدر ناراحت كرد؟ گفت:« فرمانده ما در خط به شهادت رسيد»
بارها و بارها صحنه به شهادت رسيدن همرزمانم را به چشم ديدم. بارها ديدم كه قطع عضو شدند. اين صحنهها را فراموش نميكنم.
من در واحد توپخانه خدمت كردم. توپخانه ارتش ایران اسلامی یکی از قدرتمندترین بازوان اعمال قدرت ایران اسلامی حکومت بر علیه عراق بعث و زبون بود. ما واقعاً افتخار کردیم در یک ارتش قوی و انقلابي خدمت ميكنيم. ارتشی بود که واقعاً همه انقلابی؛ همه نیروهای واقعاً سالم بودند. همه ما به عنوان یک ایرانی افتخار میکردیم که در این یكانها مشغول خدمت هستیم و واقعاً با جان و دل همه کار میکردیم.
یک خاطره خوبی دارم، زمانی که ما دیدهبان بودیم و گراها را به توپخانه میدادیم، واقعاً این توپخانه با اقتدار نشانهها را دقیق مورد اصابت قرار ميداد. یعنی از پیشرویهای دشمن جلوگیری میکردند.
ما احساس غرور میکردیم که ارتشی داشتیم که در مقابل دشمن بعثی این چنین مردانه می جنگیدند و تلاش میکردند. حتی خود بنده رشادت نامههایی دارم از فرماندهان آن زمان، آن زمان که سرگرد الماسی فرمانده ارتشي گروه پدافند و توپخانه در محور عملیاتی غرب کشور بودند. چندین بار از دست ایشان رشادتنامه دارم. تقدیر نامههای مختلفی دارم که به خاطر انجام دادن ماموریتهای خاصي بود که در آن منطقه انجام دادیم.
گفته بودم كه سربازان با جان و دل خدمت ميكردند. یک سرباز داشتیم به نام علی مومنی، این آقا اهل اقلیت فارس بود. ایشان این قدر اعتقادات مذهبی قوی داشتند که تحمل پرچم عراق در منطقه جنگی را نداشتند. به یاد دارم كه سال 63 بود. دقيقاً 25 آبان 1363 بود که این سرباز متوجه يك پرچم عراقي شد. اطراف تيرك پرچم عراق سیم خاردار بود.و دور سیم خاردار هم مین بود. این سرباز ما با با رشادت یک جفت کفش کتانی، یک اسلحه کلاشينكوف برداشت و رفت پرچم عراق را کند و به جايش پرچم ایران را نصب كرد. یعنی واقعاً این قدر بچههای ما ولایتی بودند، نترس بودند، شجاع بودند.
يكي از خصوصيات خوب سربازان، گذشت و ايثار نسبت به يكديگر بود. مثلاً اگر كسي نيمه شب نگهبان بود، خودش تا صبح نگهباني ميداد و نفر بعدي را از خواب بيدار نميكرد مگر براي نماز صبح.
اين فداكاريها، بخش كوچكي از مرام يك سرباز ايراني مسلمان است.
روحيه قوي سرباز بيمار4
سرهنگ بازنشسته قاسم كريمي
در گروهان ما سربازي بود به نام علي قديمي. اين سرباز آنقدر ساده و کمدستوپا بود كه هر وقت ميخواست به مرخصي برود نميدانست كجا بايد برود و ما مجبور بوديم يكي از همشهريهاي او را به همراهش بفرستيم تا او را ببرد و بياورد.
اين سرباز به علت بيماري، از ناحيه شكم و جاهاي ديگر دچار نوعي زخم بود كه پزشك گردان دستور داده بود اين سرباز نبايد لباس بپوشد تا خوب شود. يكي دو هفته از بالا تنه لخت بود و از پايين تنه فقط از لباس زير كوتاه استفاده ميكرد اما پوشيدن كلاه و پوتين را هميشه رعايت ميكرد و اغلب با همان وضع در گروهان ظاهر ميشد. يك روز فرمانده گردان جهت بازديد گروهان ما آمده بود و اين سرباز در حضور ايشان با همان حالت احترام نظامي گذاشت. فرمانده گردان به من گفت: اين سرباز ديوانه است؟ گفتم: خير، مريض است و دستور پزشك گردان است كه نبايد لباس بپوشد. ايشان گفتند: لااقل او را به مرخصي بفرستيد تا به اين صورت در گروهان نباشد. بعد از اينكه فرمانده گردان، گروهان ما را ترك كردند، من به آن سرباز گفتم: ميخواهي به مرخصي بروي؟ ايشان گفت: نه نميروم من ميخواهم در عمليات شركت كنم. به او گفتم: عمليات به اين زوديها اجرا نميشود. گفت: پس به يك شرط به مرخصي ميروم كه وقتي برگشتم، ميخواهم تيربارچي شوم تا در عمليات، عراقيها را به رگبار ببندم. گفتم اشكالي ندارد. بعد او را به همراه يكي از سربازان همشهرياش به مرخصي فرستادم. اما او سربازي نبود كه مسئول تيربار گروهان باشد. در عمليات به عنوان كمك انباردار گروهان در عقبه جبهه گمارده شد و تا آخر خدمتش او را به خط مقدم جبهه نفرستاديم و در بنه گروهان و عقبه جبهه انجام وظيفه ميكرد. من كارهاي او را هيچوقت فراموش نميكنم. هدفم از بيان اين خاطره اين است كه روحيه جنگجويي سربازان آن زمان حتي در زمان بيماري، تحسين برانگيز بود.
پا نوشته ها:
1- فايل صوتي مصاحبه با حاجي عباسي گورخرم همچنين مجله سرباز، حجامي، محمود، جهانفر، رضا
2- رئیس اداره امور شعب بانک ملی استان قزوین
3- مدير وقت حفاظت اطلاعات نيروي زميني و نماينده فعلي مردم اصفهان در مجلس شوراي اسلامي
4- كريمي، قاسم، (1385)، صص 86 و 87
منبع: با دوست به سر رفت، جهان فر، رضا، کرمی، فهیمه، 1393، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب