بعد از شهادت ستوان علیلو، تصمیم گرفتیم که سنگر بتن آرمه عراق را منهدم کنیم. پس از شور و مشورتهای جدی، من و ستوان ایازی به این مأموریت انتخاب شدیم و به قلب دشمن زدیم. پس از ساعتها کمین هر دو نفر عراقی را دستگير و با خود آوردیم.
استوار حسینی آن دو نفر را بازجویی کرد. یکی از آنها به نام جلیل فارسی و دیگری حبیب خلف بود. آنها ابتدا از ما خواستند که آنها را اعدام کنیم، ولی ما به گرمی از آنها پذیرایی کردیم. به آنها صبحانه و چای داغ دادیم. آنها با دیدن مهربانی ایرانیها لب به سخن گشودند و هر چه بلد بودند گفتند و در نهایت جلیل فارسی گفت:
– مرا بفرستید شب با 4 نفر بیایم.
این حرف عراقی برای ما غیر قابل باور بود، ولی وقتی بیسیم او به صدا درآمد، او پس از کسب اجازه از ما با آن سوی بیسیم صحبت کرد و گفت مشغول انجام مأموریت است و حرفی از اسیر شدنشان نزد.
ما پس از مشاوره با سایر دوستان این ریسک را پذیرفتیم که او را رها کنیم که برود و با 4 نفر برگردد. ما حتی بیسیم او را پس دادیم، ولی فرکانسی به او دادیم که با ما هم بتواند تماس بگیرد.
ساعت 8:30 شب، جلیل فارسی به بیسیم ما وارد شد و از ما خواست به دیدبانهای خود بگوییم که آنها را نزنند و ساعت 10:30 جلیل فارسی با 4 نفر دیگر به جمع ما پیوست.
جلیل فارسی و دوستانش وقتی وارد جمع ما شدند، جلیل با سرگروهبان خود تماس گرفت و گفت:
– ما میخواهیم خودمان را تسلیم ایرانیها بکنیم.
سرگروهبان جلیل فارسی در جواب گفت: اگر قصد چنین کاری داشته باشی، شما را از پشت سر مورد هدف قرار میدهم.
جلیل فارسی گفت: آقای علی محمد، الان ما 6 نفر هستیم که در مهمانی برادران ایرانی هستیم. تو هم اگر دوست داری حاضریم وساطت بکنیم تا تسلیم بشوی.
پس از آن ارتباط قطع شد. ما جلیل فارسی و دوستانش را به پشت جبهه فرستادیم، ولی بیسیم را برای خود نگه داشتیم.
*****
سربازی داشتیم به نام نقوی. او تا دیپلم در کربلا درس خوانده بود و زبان عربی عراقیها را به راحتی صحبت میکرد. پدرش هم از روحانیون برجسته بود. این سرباز فردی معتقد و نماز خوان و متدین و در عین حال زرنگ و کیاس بود. او با همان بیسیم عراقیها استراق سمع میکرد و گاهی با جملاتی آنها را گمراه میکرد. او اسم عراقیها را یادداشت کرده بود و اکثر نیروهای عراقی مستقر در آنجا را میشناخت.
یک بار به بیسیم عراقیها حمله کرد و با بهرهگیری از اطلاعاتی که از بیسیم گرفته بود به سرگروهبان آنها علی محمد گفت:
– تو دیشب مست بودی و میخواستی با فلان سرباز کار بدی بکنی که من آن را صورت جلسه کردهام و فردا تحویل دادگاه میدهم.
پس از آن با یک عراقی دیگر صحبت کرد و به او نیز مطالبی گفت و بعد با نفر سوم و ….
او در چند ساعت بیسیمهای عراقیها را به هم ریخت و کاری کرد که در بیسیمهای عراقی فقط مسائل شخصی و خلافهای آنها گفته میشد. نقوی حتی اسلحهای را که چند روز پیش ستوان ايازي از عراقیها سرقت کرده بود وارد بحث کرد و چند نفر از آنها را متهم به دزدیدن اسلحه کرد.
این آشفتگی در بیسیمها، فرصت مناسبی به ما داد که یک شبیخون جانانهای به عراقیها بزنیم. در حالیکه آنها با هم در بیسیم دعوا میکردند، ما هر دو طرف دعوا را مورد هدف قرار دادیم و تلفات سنگینی به آنها وارد کردیم.
*****
پس از آرام شدن اوضاع، فرصتی دست داد که چند روز به مرخصی بروم. وقتی از مرخصی به اهواز برگشتم تصمیم گرفتم برای دیدن یکی از سربازان قدیمی خودم که در ایستگاه صلواتی اهواز مشغول بود بروم. در نزدیکی ایستگاه صلواتی ناگهان چشمم به جلیل فارسی افتاد. این همان عراقی بود که ما او را اسیر کرده بودیم و با ما همکاری کرده بود. فکر کردم از اسارت فرار کرده است. در آن لحظه اسلحه نداشتم، در حالی که چشم از جلیل فارسی بر نمیداشتم، چشمم به 2 نفر از بچههای نیروی انتظامی افتاد. در حالی که آنها را توجیه میکردم، 2 نفر از برادران پاسدار هم از مقابل ما رد شدند. آنها را هم متوقف کردم و به صورت یک تیم 5 نفره به جلیل فارسی حمله کردیم. وقتی نزدیک جلیل فارسی شدیم، او به آغوش من پرید و مرا غرق در بوسه کرد. آن 4نفر هم که میخواستند در دستگیری جلیل به من کمک کنند، مثل من گیج شده بودند. ولی لحظهای بعد آن برادران پاسدار شروع به خنده کردند. با تعجب و کمی عصبانیت گفتم: چرا میخندید؟
یکی از برادران پاسدار گفت: ایشان جزء نیروهای آیت الله حکیم هستند. اینها عاشق امام خمینی هستند و حاضرند به خاطر امام، جان خود را فدا کنند.
پس از آن به زبان عربی حرفهایی به جلیل فارسی زد. جلیل فارسی دست در جیب کرده و کارت شناسایی خود را به ما نشان داد. حالا نوبت خنده من و 2 نفر نیروی انتظامی بود.
پس از لحظاتی از آنها دعوت کردم که با هم به محل مهراب زارع در ایستگاه صلواتی برویم. مهراب زارع با تمام وجود و با همه امکاناتی که داشت از تیم 5 نفره ما پذیرایی کرد.
منبع: میگ و دیک2، سرهنگ پور بزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب