پس از راهاندازی فاضلاب یک روز عبدالله یکی از سرنگهبانان عراقی در مراسم آمار صبح رو به اسرا کرد و گفت:
– سید الرئیس (صدام) به خاطر رفاه شما دستور ایجاد فاضلاب صادر کرده است.
این منت نهادن بارها و بارها تکرار شد. یعنی هروقت عبدالله فرصت میکرد، با اشاره به راهاندازی فاضلاب از صدام تعریف میکرد.
یک روز محمد ملکی پس از سخنان مبسوط عبدالله دست بلند کرد و گفت:
– سیدی ما از شما ممنون هستیم. شما کاری کردید که ما هر روز در چند نوبت به یاد شما و شخص صدام بیفتیم. ما هروقت از این فاضلاب استفاده میکنیم به یاد شما و رئیس جمهورتان میافتیم.
بلافاصله مترجم که رضا خوزستانی بود صحبت ملکی را ترجمه کرد. عبدالله با شنیدن این جمله بادی به غبغب انداخته و مثل یک سردار فاتح محوطه را ترک کرد. اسرا که متوجه موضوع بودند و به سختی جلوی خنده خود را گرفته بودند، با رفتن عبداله سرنگهبان، اسرا خنده بلندی سر دادند و همگی به محمد ملکی دست مریزاد گفتند.
اطلاعات
ناخدا حسن مسعودیان
جنگ تن به تن ادامه داشت. عراقیها تیرباری را بالای یک ساختمان کار گذاشته بودند و نیروهای ما را درو میکردند. در چنین شرایطی تنها راه این بود که وارد ساختمان بشویم و آن عراقی و تیربارش را از کار بیندازیم. به همین خاطر آهسته با چند تن از تکاوران صحبت کردیم و در نهایت قرار شد من و 2 تکاور وارد ساختمان بشویم.
ما با رعایت اصل غافلگیری و در سکوت خودمان را به دیوار ساختمان رساندیم و در کنار دیوار پناه گرفتیم. در حالیکه نحوه ورود به ساختمان را ارزیابی میکردیم، ناگهان یک نفر به ما نزدیک شد. ما به خیال آنکه یک عراقی است حالت گرفتیم و اسلحههای خود را به طرف او نشانه رفتیم. لحظاتی بعد شبح یک مرد با نوار فشنگ در سینه و چند نارنجک در کمر دیده شد. وقتی دقت کردم او را شناختم. او یکی از جوانان معتاد و معروف بود. از دیدن او خندهام گرفت. خندهدارتر اینکه او از ما پرسید:
– اینجا چه کار میکنید؟
در حالی که با دستم پشت بام را نشان میدادم گفتم: فلانی آمدهایم این تیربارچی را بکشیم.
– گفت نه، نه، داخل نشوید. عراقیها داخل ساختمان هستند.
من برای لحظهای فکرم منجمد شد که با او چه کار کنیم که بتوانیم مأموریتمان را انجام بدهیم. در این حال باز هم او پیشدستی کرد و گفت: من الان ترتیبش را میدهم. قبل از آنکه منتظر نظر ما باشد، نارنجکی از کمر درآورد و ضامن آن را کشید و آنرا به طبقه دوم ساختمان پرتاب کرد. نارنجک به زیر طاق طبقه دوم خورد و به طرف ما برگشت.
تنها راه نجات ما دورشدن از آن نقطه بود. در آن لحظه حساس بی آنکه به فکر تیرانداز عراقی باشیم که ممکن بود ما را بزند، تصمیم به دور شدن از منطقه گرفتیم. ما هنوز در اندیشه اجرای تصمیم خود بودیم که آن شخص به سرعت دور شد و در پشت دیوار بعدی پناه گرفت.
من واقعاً از سرعت عمل او حیرتزده شده بودم که با بیماری اعتیادش سریعتر از ما تکاوران از محل دور شد و در جای مطمئنی پناه گرفت. نمیدانستیم به حرکتهای او بخندیم یا به کارمان برسیم. بالاخره تصمیم گرفتیم که برای بردن او و دور کردن او از محل، از بچهها کمک بگیریم. پس از آن وارد عمل شدیم. اطلاعاتی که آن معتاد داده بود درست بود و تعدادی عراقی داخل ساختمان بودند و در پشت بام نیز چند نفر بودند. ما با اطلاعات دريافتي از او با احتیاط وارد عمل شدیم و آن تیربار را خاموش کردیم.
پس از پایان عملیات یکی از تکاوران همراه ما گفت:
– مسلماً اگر فلانی همراه ما بود، تیربار را هم به کولش میانداخت و آن را برای خودش برمیداشت.
تکاور بعدی گفت: چطوره او را برای شناسایی به نقاط دیگر بفرستیم.
من برای اینکه این بحث را تمام کنم گفتم: هنوز از شر نارنجک او خلاص نشدهایم. بگذار صداي انفجار نارنجک او از گوشمان برود، بعد.
منبع: میگ و دیک2، سرهنگ پور بزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب