ابتدا به ساری اعزام شدیم و از آنجا برای طی دوره آموزشی به عجبشیر منتقل شدیم. پس از طی دوره آموزشی در عجبشیر، از آنجایی که تخصص ما رشته فنی راه و ساختمان بود به پادگان فنی مهندسی بروجرد برای طی آموزشی کوتاهمدت ساخت پل، منتقل و از آنجا به گردان مهندسی و گروهان پل لشکر 81 زرهی کرمانشاه اعزام شدیم. در آن زمان فرماندهی گروهان را جناب سروان کریمی و معاون گروهان سروان صحرایی بودند که انشالله هر کجا هستند سلامت و تندرست باشند. گروهان ما یک گروهان تخصصی شامل 70تا 80 نفر کادر و 70 تا 80 نفر وظیفه بود. این گروهان برای احداث پل به جنوب مأمور شد. ابتدا وارد اهواز شدیم و از آنجا برای ساخت پل در دزفول به بقیه برادران رزمنده پیوستیم. حدود ساعت 10شب بود که وارد دزفول شدیم. از صدای انفجارها زمین زیر پای ما میلرزید. آن شب برای ما که تا آن زمان چنین حجم آتش توپ و انفجار را ندیده بودیم، شبی فراموش نشدنی بود. در ابتدا، هر کدام از ما به دنبال پناهگاه میگشتیم، اما بعد از مدتی این اوضاع، برای ما عادی شد.
در فروردین سال 61 و قبل از عملیات فتحالمبين از ما خواسته شد که سه نفر بهصورت داوطلب برای شناسایی منطقه، جهت احداث پل روی کرخه به منطقه اعزام شویم که من بلافاصله دستم را بالا بردم. در آنزمان قبل از عملیات فتحالمبين، کرخه بیشتر در دست نیروهای عراقی بود و عراق کاملاً بر آن اشراف داشت. تنها گوشههایی از رودخانه در دست ما بود و زیر سایتهای 4و 5 دهلران بود و تقریباً کل کرخه زیر آتش دشمن قرار داشت. یکی از همراهانم که به عنوان داوطلب دیرتر از من دستش را بالا برده بود، مرتب از من خواهش میکرد که محرابی تورو به خدا بگذار من به جای تو به این ماموریت بروم. سرانجام در هنگام نماز جماعت از امام جماعت خواستیم که برای ما استخاره کند که برگ برنده به دست همرزمم افتاد و گویا قسمت من نبود که به این مأموریت بروم. سرانجام این دوستان قسمتهایی از این رودخانه را برای ساخت پل انتخاب کردند. پل اول در کنار جسر نادری توسط گروهان ما، در زمانی حدود نیمساعت تا یکساعت ساخته شد. این پل در دهانه کمعرض رودخانه ساخته شد که از نوع (پی ام پی)، شناور و دارای محفظهای بسته با فضایی خالی بود که اگر احیاناً آب در این فضاها پر میشد آب توسط تلمبههایی به بیرون هدایت میشد. این پلهادارای کارایی بالایی بودند و با اینکه کرخه در بهار پرآبترین زمان خود را پشت سر میگذارد، با قطعاتی که در اختیار داشتیم توانستیم دومین پل شناور را در محل شناسایی شده راهاندازی کنیم. انتخاب محل هم خیلی مهم بود. بطوریکه این پلها در کنار نیزارها در جایی که دید دشمن خیلی کم بود بنا شد. گویا در آن لحظات رحمت الهی هم شامل حال ما شده بود و هوا در بهترین وضعیت جوی قرار داشت. هوا ابری و بارانی با مه غلیظ در سطح آب، طوری بود که دور از دید هواپیماهای دشمن توانستیم با خیال راحت این پلها را مستقر کنیم. دو روز قبل از حمله گویا تیپ دوم زرهی لشکر 92 زرهی زیر فشار دشمن بود و میبایست به هر شکل ممکن تیپ سوم زرهی لشکر 92 زرهی برای کمک به تیپ دوم بپیوندد. در کنار سروان صحرایی بودم که به ما اطلاع داده شد که بنا به دلایلی باید تانکها همراه با ماشین حمل تانک (ماز) از پل عبور داده شوند. بهرغم هشدار سروان صحرایی مبنی بر اینکه سرعت آب کرخه بالاست و پل تا وزن 70 تن قدرت تحمل دارد، با ریسک بالا اینکار انجام شد. متأسفانه بعد از عبور 4یا 5 تانک، به علت عدم رعایت حداکثر قابل تحمل وزن، کمر پل شکست. البته این مشکل با درایت کارکنان پایور و همکاری کارکنان وظیفه در حداقل زمان ممکن ترمیم شد.
بعد از انجام این عملیات، به سمت خرمشهر حرکت کردیم و از گوشه و کنار زمزمههایی از حمله دیگری میشنیدیم. گویا عملیات بیتالمقدس در راه بود و این بار نوبت کارون بود. کارون نسبت به کرخه آرامتر بود. اما پهنای آن زیاد بود و فشار حملات دشمن در آنجا بیشتر بود. بر روی کارون در محل دارخوین دو پل ساخته شد. در شب حمله از آن به خوبی استفاده شد و من خدا را شکر میکنم که حرکت برای آزادی خرمشهر از روی این پلها آغاز شد. یکی از مهمترین مسائل، پدافند هوایی و حفظ این پلها بود. من بارها با چشم خود دیدم که هواپیماهای دشمن به قصد بمباران این پلها میآمدند ولی با جانفشانیهای نیروهای پدافندی روبرو میشدند و این پلها همچنان سالم ماند تا نیروها بتوانند به راحتی از آن عبور کنند و خرمشهر را از دست نیروهای متجاوز عراقی نجات دهند. من آنجا واقعاً به اهمیت پدافند هوایی پی بردم. یکی از خاطرات شیرین من در کنار همین پلها بود.
روزی من در کنار پل ایستاده بودم و ماشینهایی را که از پل عبور میکردند، بنا به وزن و دیگر مسائل امنیتی راهنمایی میکردم. از تلویزیون برای مصاحبه آمده بودند و از من چند کلمهای سوال شد و من پاسخ دادم. گویا این مصاحبه از تلویزیون پخش شد. خانوادهام در شمال این مصاحبه را دیدند. خواهرم به قدری ذوقزده شده بود که مرتب فریاد میزد اداش3 اداش…
پدرم که خواب بود فکرکرد که من از جبهه برگشتم. سراسیمه از خواب برخاست و گفت:« تي اداش كوجه دره؟»4
صمیمیت جبهه و آن شبهای نوحهخوانی و دعای کمیل هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود. در آن زمان روحم صیقل داده شد و از آنجایی که بیان بدی نداشتم بارها در آن شبها برای همرزمانم سخنرانی میکردم و ارتباطها خیلی صمیمی بود. با آنکه گروهان ما اغلب تحصیلکرده بودند و خیلی از افراد قبل از حضور در جبهه دارای مسئولیت بودند، برای پیشبرد اهداف انقلاب از هیچ کاری فرو گذار نبودند. یادم هست چون گروهان ما مهمان بود و آشپز خانه نداشتیم برای تهیه غذا از آشپزخانههای دیگر کمک میگرفتیم و بنا به دستور فرمانده، قرار بر این گذاشته شد که هفتهای یک نفر از ما برای کمک در آشپزخانه برود. گاهی اتفاق میافتاد که افراد برای اینکه نفری که در آشپزخانه هست استراحت کند، زودتر از موعد برای تعویض پست میآمدند.
در آن مدت که در جبهه بودم ارتباطها قابل وصف نبود. در صف نماز فاصلهای بین کادر و سرباز نبود و آنقدر این برادران ارتشی به ما هویت داده بودند که هیچگاه فکر نکردم که به عنوان یک سرباز وظیفه در حال خدمت هستم و همیشه احساس یک کادر در من زنده بود. گویا همه انقلاب را درک کرده بودند. در آنجا بین شیعه، سنی، مسیحی و ارمنی هیچ فاصلهای نبود و همه آن وحدت کلمهای که امام عزیزمان بارها بر آن تاکید داشتند را با جان و دل پذیرفته بودند.
یادم هست که یک گروه سرود 10تا 15 نفرهای را تشکیل داده بودیم و در نماز جمعه دزفول، سرود «ای امام» را خواندیم و امام جمعه وقت دزفول یک جلد قرآن را به گروه ما هدیه دادند. در بین ما سربازان، یکی از برادران اهل سنت حضور داشت که همه گروه به اتفاق این قرآن را به برادر سنی هدیه کردیم.
در آنجا هر آنچه که بود از هر قوم و مذهبی زیر پرچم جمهوری اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) در برابر کفر ایستادیم و تا پای جان ازکشور عزیزمان دفاع کردیم. یاد آن ایام به خیر.
پا نوشته ها:
1- فایل صوتی مصاحبه با مهندس محمد مهدی محرابی
2- سرباز منقضی خدمت سال 57 و مدیر اسبق بنیاد مسکن شهرستان تنکابن
3- به گويش محلي در روستاهاي تنكابن به معناي« برادر» است.
4- به گويش محلي در روستاهاي تنكابن به معناي« برادرت كجاست؟»
منبع: با دوست به سر رفت، جهان فر، رضا، کرمی، فهیمه، 1393، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب