– سپهبد کریملو در دوره آموزشی به ما تفهیم کرده است که: فرمانده موفق کسی است که در خط اول و در کنار نیروهایش باشد و در همه وضعیتها آنها را هدایت و رهبری کند.
تیمسار فلاحی که گویا با سپهبد آشنا بود گفت:
– ایشان درست فرمودهاند. میبینی که من هم در مقام یک فرمانده مسئول هم اکنون در کنار شما هستم. ولی ایشان نگفته که فرمانده مجروح نباید به بیمارستان اعزام بشود!
گفتم: تیمسار اجازه بده تا تثبیت نیروهای خودی در اینجا باشم. بعداً به بیمارستان اعزام بشوم.
تیمسار فلاحی نگاهی به من کرد و گفت: آیا تیمسار کریملو در مورد اطاعت از مافوق درسی به شما نداده است؟
– گفتم: چرا، اطاعت از مافوق وظیفه هر زیردستی است.
– ایشان فرمودند: من به شما دستور نظامی میدهم که همین الان به بیمارستان اعزام بشوی.
من مجبور بودم که از دستورات تمیسار فلاحی اطاعت بکنم. تیمسار فلاحی در ادامه فرمود:
– من به فرماندهانی مثل شما نیاز دارم. شما باید هرچه زودتر خوب بشوی. بعد به خط برگردی.
پس از آن اشاره به یکی از همراهانش کرد که مرا تا بیمارستان آبادان همراهی کند.
من دیگر اسیر دستور نظامی تمیسار و همراه مراقبم شده بودم. به همین خاطر با همراه او به بیمارستان آمدم. گویا تیمسار فلاحی سفارشاتی به پزشکان داشت که آن هم توسط همراه من به پزشکان منتقل شد.
پزشکان بلافاصله شروع به معاینه پرداختند و در نهایت اعلام نمودند که باید هرچه زودتر عمل جراحی بشوم. خواستم جمله شکوائیه ای به پزشکان بگویم که مانع از صحبت من شدند و قول دادند روز بعد مرا عمل جراحی کنند.
من در بد وضعیتی گیر کرده بودم. اصلاً اولاً دستور تیمسار باید اجرا میشد، ثانیاً به هیچوجه نمیتوانستم خودم را دورتر از سربازانم ببینم. به همین خاطر چند ساعت فکر کردم و در آخر خودم را متقاعد کردم که دستور تمیسار را اجرا کرده و به بیمارستان آمدهام. پس اگر از بیمارستان فرار کنم عمل خلاف نظامی انجام ندادهام. از طرفی وقتی کنار پرسنل گردانم برسم مسلماً آرامش خاصی به من دست خواهد داد که به مراتب از دوا و درمان برایم مفیدتر خواهد بود. به همین خاطر تصمیم نهایی خود را گرفته و پس از بررسی اوضاع از تخت پیاده شدم.
با آنکه آن لحظه حدود نیمههای شب بود، ولی آن بیمارستان بسیار فعال بود و شبانهروز برای پرسنلش یکی بود. به همین خاطر باید به نوعی عمل استتار را انجام میدادم. مثل یک مریض عادی در راهرو بیمارستان قدم زدم. ناگهان اتاق در بازی در مقابلم پیدا شد. آهسته به داخل آنجا سَرَک کشیدم. احتمالاً اتاق یکی از پزشکان بود. نگاهی به اطراف کردم. کسی متوجه نبود. به سرعت وارد اتاق شدم و لباسهای آن پزشک را پوشیده و گوشیاش را هم به گردنم انداختم. لباس های بیمارستانی خودم را در داخل کمد پنهان کردم و از اتاق خارج شده و از راهرو خیلی طبیعی قدم زنان به بیرون محوطه رفتم.
از درب ساختمان به طرف درب اصلی خروجی رفتم. چون نیمه شب بود درب بیمارستان بسته شده بود. دقایقی ایستادم و از خدا کمک طلبیدم. ناگهان صدای آژیر آمبولانسی در فضا پیچید و به دنبال آن درب بزرگ و اصلی بیمارستان باز شد. در حالی که آمبولانس وارد میشد به سرعت خودم را به درب رسانده و از آن خارج شدم. تعدادی از هزاران مریضی که با آمبولانس آورده بودند در بیرون درب بودند و نگهبان مانع از ورود آنها می شد. یکی از آنها به طرف من آمد و شروع به توصیف وضع بیمارش کرد. من جوابهایی به او دادم. در این حال یک دستگاه سواری در مقابل بیمارستان توقف نمود. اصرار داشت وارد شود. معلوم شد آنها هم مریضی را به همراه دارند. یکی از سرنشینان با نگهبان مشغول صحبت بود که سرنشین دوم که احتمالاً راننده بود از ماشین پیاده شد و به اصرار از من خواست که مریض او را معاینه کنم.
من از روی ناچاری به طرف ماشین رفتم و مریض او را که در صندلی عقب دراز کشیده بود مشاهده کردم. نبض او را گرفتم و گوشی را به روی قلبش گذاشتم و لحظه ای مکث کرده و سپس سرم را از ماشین بیرون آورده و گفتم:
– شما مریض را ببرید به داخل بیمارستان، خودم میآیم معاینهاش میکنم.
خوشبختانه نگهبان با ورود آن ماشین موافقت کرد و آنها مریض خود را با ماشین به داخل بیمارستان بردند.
من کمی از بیمارستان فاصله گرفتم. دقایقی بعد یک دستگاه سواری جلویم توقف کرد و از داخل ماشین گفت: کجا می ری آقای دکتر؟
– گفتم: دربست.
– گفت: بفرما.
داخل سواری نشستم و از راننده خواستم به طرف سه راهی اهواز آبادان برود.
راننده در طول مسیر هر چه درد بلد بود به زبان آورد و گفت آن دردها را دارد و از من دوای آنها را خواست. من به او توصیه کردم تا حد امکان از داروهای گیاهی استفاده کند. او باز هم اصرار کرد. در نهایت به او گفتم که الان عازم مأموریت هستم و او میتواند 2 روز بعد به بیمارستان بیاید و از دستگاه گوارش خود عکس بگیرد.
نزدیکی صبح بود که به سه راهی آبادان رسیدیم. دست در جیب کردم. راننده تا این حرکت مرا دید قسم خورد که پول نخواهد گرفت. من با آنکه جیب لباسم خالی بود تعارف دیگری کردم. راننده قسم محکمتری خورد و در نهایت گفت وقتی آمدم بیمارستان خدمت میرسم.
دقایقی بعد تانکر آب که به سمت منطقه میرفت در مقابلم توقف کرد. وقتی سوار شدم مرا شناختند و احترام زیادی گذاشتند. آنها با چای از من پذیرایی کردند. مهمترین مسئلهای که مرا در آن لحظات مشغول کرده بود این بود که اگر مجدداً با این وضع با تیمسار فلاحی روبهرو شدم از زبان سپهبد کریملو چه جملهای بگویم که ناراحت نشوند.
علی لَگَدی
آزاده علیرضا بصیری جزی
در اردوگاه اسرا پس از خاموشی هرگونه فعل و انفعال و حتی بیدار بودن ممنوع بود. تعدادی از بچهها مرتب روزه میگرفتند. آنها نان شب خود را پنهان کرده و در موقع سحر میخوردند. البته خوردن در ساعت نیمه شب و زمان خاموشی ممنوع بود. به همین خاطر بعضی از بچهها نان سحری خود را زیر پتو میخوردند و گاهی همراه با نان مقداری پرز پتو هم به معده آنها وارد میشد که در هر صورت دچار اشکال مینمود.
اسرا پس از خوردن نان یک لیوان آب هم میخوردند. ظرف آب در انتهای سالن بود و اسرا مجبور بودند برای خوردن آن طول آسایشگاه را طی کنند. با توجه به اینکه در آسایشگاه 50 نفری، 154 نفر جا داده شده بود. شخصی که برای آب خوردن بلند میشد معمولاً در تاریکی شب با رعایت احتیاط به طرف ظرف آب میرفت.
یکی از روزه بگیران که اهل آذربایجان بود و چشمانش هم بسیار کم سو بود، هر وقت برای آب خوردن حرکت میکرد، در طول مسیر دست و پا و سینه و شکم اسرا را لگد میکرد و آنها را بیدار میکرد. تعدادی از اسرا به او اعتراض کردند. یکی از دوستان به او گفت: تو مگر قرص برو و بیا خوردهای که هر شب بلند میشوی و بقیه را بیدار میکنی؟
علی آقا از همه عذرخواهی کرد و قول داد که در سحرهای بعدی مواظب خود باشد و نهایت احتیاط را رعایت کند. بدبختانه از وقتی که علی آقا اقدام به احتیاط کرد وضعیت بدتر شد و او بیش از پیش به لگد کردن دوستان پرداخت. البته او قصد و منظوری نداشت. ولی کم سو بودن چشمش باعث ایجاد این مشکل شده بود. در هر صورت اسرا حریف علی آقا نشدند. ولی برای آنکه بچه ها دق و دلی از این کار علی آقا دربیاورند به پیشنهاد سایر آذربایجانی های آسایشگاه نام علی آقا را علی تپيح (علی لگدي) گذاشتند.
انتهای مطلب