به همین خاطر پرسنل را در محوطه گردان جمع و پس از تشریح مأموریت خطیر گردان، خاطرهای را که یکی از دوستان پزشکم تعریف کرده بود برای آنان بازگو کردم:
یکی از دوستان نزدیک من دکتری است که بعد از انقلاب ریاست بیمارستان ارتش را عهده دار شد. زمستان پارسال برف شدیدی بارید و این دوست عزیزم در مقام رئیس بیمارستان از سربازان خواست که پشت بام ها را پارو کنند.
تعدادی از سربازان با مراجعه به دفتر او اعلام کردند که چون انقلاب شده است، او هم باید در پارو کردن برف همکاری کند. رئیس بیمارستان بدون آنکه اعتراضی بکند پارو را برداشت و در کنار سایر سربازان و پرسنل دیگر به پارو کردن برف ها پرداخت.
پس از پایان کار به اتاق خود مراجعه نمود. دقایقی بعد یکی از سربازان سراسیمه به دفتر او مراجعه نمود و اعلام کرد که یکی از سربازان در وضعیت بسیار وخیمی قرار دارد و باید جراحی بشود. دوست دکتر ما با آرامش تمام به آن سرباز اعلام نمود:
– حالا که انقلاب شده یکی از سربازان زحمت جراحی آن سرباز بیمار را به عهده بگیرد.
وقتی این بحث در بین سربازان پخش شد، سربازان متوجه اشتباه خود شدند و با مراجعه به ریاست بیمارستان از او عذرخواهی کردند و قول دادند که از این پس وظیفه خودشان را انجام بدهند. رئیس بیمارستان وقتی یقین کرد که سربازان پی به اشتباه خود بردند از سرجای خود بلند شده و به مداوای آن سرباز مریض که رو به موت بود پرداخت.
وقتی صحبت من تمام شد یکی از پرسنل گردان که ممکن بود مسئله ساز باشد بلند شد و گفت:
– جناب کهتری العاقل یکفیه الاشاره. ما متوجه مطلب شدیم و قول می دهیم که تا آخرین نفس و آخرین لحظه به وظیفه خودمان عمل کنیم. شما هم قول بدهید در مقام فرماندهی مقتدرانه خود با آرامش و تمرکز ما را هدایت کنید. شما گربه را دم حجله کشتید!
گفتم: من افتخار می کنم در جمع افرادی باشم که وظیفهشناس باشند. صلواتی که در آن فضا پیچید به من اطمینان داد که با یک گروه همدل و صمیمی عازم مأموریت هستم.
منبع: میگ و دیگ2، سرهنگ پوربزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز
انتهای مطلب