فرماندهشان گفت: «خب! بگذاريد افراد ما روي تانك بايستند»
گفتم: «ايستادن روي تانك در شرايط تك خودكشي است. هم ديد خدمه تانك را ميگيرد و هم ممكن است در حركتهاي ناگهاني و چپ و راست شدن تانك، افراد بيفتند و زير شني تانك بروند.»
گفت: «پس قبول نميكنيد؟»
گفتم: «من مسئول جان تك تك افراد اين گردانم؛ از سرباز گرفته تا افسر و درجهدار. درباره جوانان غيوري مثل شما كه داوطلبانه آمدهايد، مسئوليت سنگينتر است و ابداً وجدانم قبول نميكند.»
آنها پس از شنيدن حرفهاي من از محل تجمع گردان خارج شدند.
طبق دستور فرماندهي از ساعت 08:30 تا 10:25 سكوت راديويي برقرار شد و همه به گوش بودند. عقربه ساعت كه به 10:30 رسيد، سكوت شكسته شد و صداي بيسيم درآمد و آغاز عمليات نصر را اعلام كرد. صداي من بلند شد: «به ياري خدا همه واحدها به سوي هدف به پيش!». تانكها غريدند و به سرعت به سمت دشمن حركت كردند.
ساعت 10:45 تيپ 3 اعلام كرد: «با دشمن درگير شدهايم. فشار زيادي روي واحدهاي ماست»
با شنيدن اين پيام سرعت حركتمان را زياد كرديم. 10 دقيقه نگذشته بود كه از پشت دشمن سردرآورديم. فرمان آتش دادم و گفتم: بي وقفه شليك كنيد. تانكها يك لحظه آرام نبودند. ميغريدند و ميكوبيدند. من داخل يكي از تانكها بودم و از آنجا دائم با فرماندهان گروهانها تماس ميگرفتم. از آنها ميخواستم ثانيهاي از شليك كردن غافل نشوند. دهانم كف كرده بود.
در همين موقع تيپ 3 اعلام كرد فشار قطع شده و تانكهاي دشمن زمينگير شدهاند. دشمن افتاده بود وسط. از يك طرف تيپ 3 و از پشت سر تيپ 1 جهنمي برپا شده بود. از تانكهايشان آتش و دود به هوا ميرفت.
بعد از 20 دقيقه، عراقيها را ميديدم كه از تانكها و نفربرها پياده شده و پارچههاي سفيد به دست گرفتهاند. بلافاصله بيسيم زدم دژبان و ترابري لشكر آمدند و 820 اسير را تخليه كردند. در ميان اسرا تعدادي هم مجروح بودند كه به واحد بهداري فرستاده شدند. كشتههاي دشمن به 1000 نفر ميرسيد. بيشتر از 40 دستگاه تانكشان كاملاً سوخته و منهدم شده بود.
يك ساعت از ظهر گذشته بود. به فرماندهان گروهانها گفتم: سريعاً آمار مجروحين و شهدا را بدهيد. فرماندهان گفتند: به لطف خدا همه سالماند!
ساعت 14:30 فرمانده لشكر – جناب سرهنگ لطفي- به منطقه آمد و تبريك گفت و آمار تلفات يگان را خواست. گفتم به حمدالله همگي سالماند و هيچ وسيلهاي آسيب نديد.
ساعت 14:45 به فرماندهان گروهانها و اركان گردان دستور دادم سريعاً تانكها و نفربرها را سوختگيري كنيد. گلولههاي تانك و بقيه مهمات را تأمين كنيد و سرويس و نگهداري و هر اقداماتي كه ميدانيد انجام دهيد.
ساعت 15:15 فرماندهان گردان براي شركت در شور ستادي تيپ احضار شدند. فرمانده تيپ تك تك ما را در آغوش گرفت و تبريك گفت. خبر داد كه حضرت امام (ره) براي اين پيروزي پيامي دادهاند كه در راديو و تلويزيون چند بار پخش شده است. از شنيدن اين خبر چشمها درخشيد و باراني شد. انگار دوباره جان گرفته بوديم. پس از 105 روز حمله ناجوانمردانه عراق و شكست پشت شكست، حالا اين دشمن بود كه مزه شكست را ميچشيد…
ساعت 23:30 بود كه ستوان قريشي افسر پست شنود سراسيمه آمد و گفت: «جناب سرگرد! خبرهايي است. الآن 3 يگان عمده عراق زير نظر يك قرارگاه دارند با هم مبادله اطلاعات ميكنند. قرارگاه دشمن دارد آنها را براي حمله هماهنگ ميكند.»
قريشي افسر با تجربه و قابلي بود. زبان عربي را كامل ميدانست و دورههاي اطلاعاتي را گذرانده بود.
گفتم: «باز هم شنود كن ببين چه خبر است؟»
رفت و چند دقيقه بعد آمد.
گفت: «به احتمال زياد آن سه يگان، سه لشكر است كه تحت امر قرارگاه يك سپاهاند»
گفتم: «توانستي سمت حركتشان را تشخيص بدهي؟»
گفت: «سمت حركتشان از منطقه خرمشهر، جفير و طلائيه است و هر چه ميگذرد كلماتشان بهتر به گوش ميرسد.»
گفتم: «يعني آنها دارند به طرف ما ميآيند؟!»
گفت: «يقيناً حركت آنها به سمت ماست و با سرعت هم ميآيند»
سريع ستاد تيپ را در جريان اين شنود قرار دادم. همه فرماندهان و مسئولان گردان را جمع كردم و از آنها خواستم براي پدافند در برابر پاتك دشمن آماده باشند. ميدانستم روز سختي را در پيش خواهيم داشت. ايستادن دو تيپ در برابر سه لشكر، كار بسيار دشواري است. طبق اصول جنگ، براي حمله گسترده چنانچه نيروي تكور دو برابر نيروي پدافند كننده باشد، كافي است و حالا ارتش عراق با 5/4 برابر ما پاتك را شروع ميكرد.
روز تلخ و روزهاي پس از آن
سحرگاه روز 16/10/59 بين يگانهاي دشمن سكوت راديويي برقرار شد. دستور دادم سريعاً بلدوزرها بيايند و خاكريزهايي را به صورت قوسي براي تانكها آماده كنند. يكي از بلدوزرها را گفتم بيايد و يك سنگر خاكريز به شكل نعل درست كند تا به عنوان پاسگاه فرماندهي گردان آماده شود.
ساعت 05:00 پس از نماز صبح، سوار موتور شدم و جلو رفتم تا وضعيت دشمن را ارزيابي كنم. بعد از يك كيلومتر نفرات پياده دشمن را ديدم كه به حالت نيمدايره در اطراف ما مستقر شدهاند. فاصله خط آنها تا ما كمتر از سه كيلومتر بود.
هوا روشن شده بود. اما هنوز سكوت راديويي دشمن پابرجا بود. به همراه معاون گردان، رئيس ركن 2، رئيس ركن 3، افسر مخابرات و افسر توپخانه در خاكريز فرماندهي مستقر شديم. ….
ساعت 08:00 آتش تهيه دشمن شروع شد. 15 دقيقه به شدت آتش ريختند. بعد ديدم نفراتي از آنها ساك به دست جلو ميآيند. اين ساكها 70 سانتيمتر طول، 50 سانتيمتر عرض و 25 سانتيمتر ارتفاع داشت. درون اين ساكها موشكهاي ضد تانك قرار داشت كه توسط كنترل سيمي هدايت ميشد.
آتش تهيه دشمن كه قطع شد، تيراندازي غير مستقيم و منحني بر روي ما لحظه به لحظه زياد ميشد. …
از ساعت 12:00 تا 14:00 دشمن ديوانهوار آتش ميريخت. گلولهها از همه طرف ميآمد و معلوم بود هر سه لشكر عراق از همه محورها بدون شكاف، خيال محاصره كردن ما را دارند. اما آتش به موقع و پايدار بچههاي ما، پيشروي آنها را كند كرده بود. ما با جنگ نابرابري روبهرو بوديم و حجم آتش آنها بسيار بيشتر بود؛ سه لشكر در برابر دوتيپ!
تيپ 3 در سمت چپ و تيپ 1 در سمت راست مستقر بودند. در تيپ 1 از سمت چپ به ترتيب گروه رزمي 220 تانك، گردان 185 و گردان 201 قرار داشتند. يعني ما درست وسط خط پدافند بوديم.
واحد بهداري پيام داد آمبولانسها جوابگوي تعداد مجروحين نيستند. تقاضا كردند مجروحين را با نفربر بفرستند. گفتم: «به هيچ وجه اجازه چنين كاري را نداريد.» و بلافاصله دستور دادم جيپ ويژه فرماندهي گردان به كمك واحد بهداري برود و مجروحين را به عقب حمل كند. اين تصميم براي اين بود كه ميترسيدم اگر يك نفربر شنيدار به هر علتي به طرف عقب حركت كند، اطرافيان تصور ميكنند واحد دارد عقبنشيني ميكند. در اين حال همه پشت سرش راه ميافتند و ممكن است كنترل از دست فرمانده خارج شود. اين موضوع را با تيپ هم در ميان گذاشتم تا مبادا واحد ديگري اين كار را بكند.
چيزي از اين ماجرا نگذشته بود كه خبر شهادت ستوان يكم نصرتي را آوردند. صحنه دلخراشي بود. شني تانك، او را از كمر دو نيم كرده و چشمانش از حدقه بيرون آمده بود. شهيد نصرتي 26 ساله از اهالي مازندران بود. متدين، اما اهل ظاهرسازي نبود. افسر شجاع، جسور و پر تحرك بود. گروهان 176 با مديريت قوي او، يك واحد رزمي با توان بسيار عالي شناخته شده بود. …
يگانها دائم از آتش سنگين دشمن ميناليدند و اعلام ميكردند ديگر تاب مقاومت ندارند.
ساعت 14:30، قرارگاه مقدم نزاجا مجوز عقبنشيني را به لشكر داد و در پي آن، فرماندهي تيپ 1 و 3 هم به يگانهاي تحت امر خود، اين دستور را ابلاغ كرد.
يگانهاي همجوار كمكم عقب نشستند. ما هنوز ايستاده بوديم. تانكهايمان را به حالت قوسي و با زاويه 45 درجه هدايت كرده بودم كه مدام تيراندازي ميكردند. واحدهاي كناري ما كه عقب نشستند، دشمن ما را مثل چنكگ در ميان گرفته بود.
سرهنگ رادفر پيام داد: «فردوسي! اگر تا چند دقيقه ديگر عقب نيايي، كاملاً محاصره شدهاي»
ميدانستم داريم محاصره ميشويم؛ چون فشار دشمن در سمت راست كه گروهان سوم بود، خيلي بيشتر از سمت چپ بود. حجم آتش از جلو و پهلوي راست ما هر لحظه بيشتر ميشد.
سرهنگ رادفر دوباره روي بيسيم آمد. گفت: «فردوسي! چه ميكني؟ بيا عقب، الان همهتان اسير ميشويد!»
بغضم تركيد. سخت گريه كردم و گفتم: «چطور عقب بيايم؟ من اينجا شهيد دادم، زخمي دادم. ميخواهم با آنها باشم!»
گفت: «فردوسي! خودت را كنترل كن. اگر فقط جان خودت بود، اختيار خودت را داشتي. حالا بايد به فكر افرادت باشي.»
او درست ميگفت. بايد به احساسم غلبه ميكردم. با فرماندهان گروهانها تماس گرفتم و دستور عقبنشيني دادم. گفتم در كرخه كور و مواضع توپخانه قبلي دشمن مستقر شويد.
در آخرين لحظه به همراه افسراني كه داخل خاكريز فرماندهي بوديم، سوار جيپ شديم و حدود 300 متر عقب آمديم. آنجا پلي بود به نام فردوس. پياده شديم. بچههاي مهندسي لشكر مشغول مينگذاري روي پل بودند. با كمك آنها خودرو را عبور داديم. من آخرين نفري بودم كه از ميان مينها گذشتم. به مواضع توپخانه قبلي دشمن آمدم. تانكها آنجا جمع شده بودند. سريع آنها را مستقر كردم و دستور دادم به سمت دشمن تيراندازي كنند.
پس از چند ساعت مبادله آتش، بالاخره اين روز سخت طولاني از نفس افتاد. شب از راه رسيد و دشمن به حمله خود ادامه داد …
ساعت 02:00 نيمه شب 17/10/59 شروع به پخش صدا كرديم. به راننده وانت گفتم: در طول خط آهسته حركت كند. صداي تانك در منطقه پيچيده بود. گويي دهها تانك دارند براي ما از راه ميرسند. تصور دشمن حتماً همين بود. چون تا ساعت 11:00 صبح فردا هيچ حركتي انجام نداد. در اين موقع يك هواپيماي عراقي بالاي سرمان آمد و براي بمباران شيرجه زد. يكي از سربازانمان در حال حركت بود؛ ارتفاع هواپيما آنقدر پايين بود كه موج آن سر او را از بدن جدا كرد. اين حادثه آنچنان سريع اتفاق افتاد كه پيكر بي سر او حدود 10 قدم دويد. هواپيما در عمق يگان ما اوج گرفت و در ارتفاع بالا برگشت. هواپيما، هواپيماي شناسايي بود. حالا وضعيت و استعداد ما براي آنها مشخص ميشد.
گروهي را براي شناسايي خط دشمن اعزام كردم. آمدند و گفتند قواي دشمن در زمين باز مستقر شده و به شدت آسيبپذير است. خودم را به ستاد تيپ رساندم. از اعزام نيروي كمكي سؤال كردم و اينكه الآن بهترين فرصت براي ضربه زدن به دشمن است. گفتند هنوز هيچ نيروي كمكي براي لشكر 16 اعزام نشده. با دلي پر از غصه و حسرت به گردان برگشتم.
خورشيد روز هفدهم رو به غروب بود. بار ديگر سه تيم شناسايي براي پي بردن به حركات دشمن فرستادم. پس از دو ساعت از مأموريت برگشتند. گزارش آنها از استقرار تانكها در جلوي اين واحدها و تفكيك و آرايش قوسي يگانها به سمت نيروهاي ما، حكايت از اين ميكرد كه دشمن به زودي پاتك خود را ادامه خواهد داد.
شب، مثل آوار بر وجودم سنگيني ميكرد. فقط نماز و خلوتي با خداوند ميتوانست سبكم كند. …
روز هجدهم ديماه هنوز روشنايياش را نياورده بود. در گرگ و ميش هوا، پاي پياده راه افتادم. تا آنجا كه ميشد با احتياط جلو رفتم. تا جايي كه تانكها و نفرات دشمن را با دوربين به خوبي ميديدم. حركتهايشان داد ميزد كه آماده حملهاند.
ساعت 08:00، توپخانه و خمپارهاندازهاي دشمن شروع كردند. اما اين بار ما داخل كرخه كور در مواضع بهتري قرار داشتيم. كرخه كور در آن موقع سال، خشك بود و بهترين موقعيت را براي پدافند داشت. نزديك سه ساعت كوبيدند و كوبيديم. عراقيها نزديكتر آمدند.
حالا ما در دام موشكهاي ضد تانك روسي يا همان موشكهاي چمداني بوديم. تيرانداز، موشك و دستگاه پرتاب كننده را مثل يك چمدان حمل ميكرد، در مكان مورد نظر ميگذاشت و خود ميتوانست تا 25 متر فاصله گرفته و به وسيله يك رشته سيم موشك را كنترل كند.
استوار صدر ذاكري مسئول آشپزخانه گردان بود. از او خواسته بودم غذاي گرم به خط برساند. ساعت يك بعدازظهر، كاميون غذا رسيد. غذا، برنج و خورشت به صورت استانبولي بود. بعد از توزيع غذا، نزد من آمد و گفت: «شما ظرف نداريد، بگذاريد بروم ظرفي پيدا كنم.» داخل كاميون، تكههاي مقوا بود. گفتم روي يكي از آن مقواها بريز. گفت: اينها گريسياند! گفتم حالا وقت اين حرفها نيست.
ساعت 15:00 دسته بهداري خبر داد مجروح زياد شده، براي تأمين آمبولانس چه كار كنيم؟ به استوار صدر ذاكري دستور دادم ظرفها را كنار بگذارد و با كاميون غذا به كمك حمل مجروح برود. به او گفتم: هيچكس جز مجروح، حق سوار شدن ندارد!
ساعت 14:30 بعدازظهر، تانك ستوان فريد آريا مورد اصابت موشك قرار گرفت. او در برجك فرماندهي تانك بود. لباسهايش غرق در آتش شد. با همان حالت بيرون آمد و به طرف گودال آبي كه در نزديكي بود دويد خود را داخل آن انداخت.
درگيري همچنان ادامه داشت. در طول خط آرام نداشتم. بچهها كه مرا ميديدند، بيوقفه شليك ميكردند. لوله خمپارهانداز را ميديدم كه از فرط شليك يك سوم آن ذوب شده بود. آنها فرماندهشان را در كنار خود ميديدند و قوت قلب ميگرفتند.
ساعت 16:30 بعدازظهر منطقه در دود و آتش فرو رفته بود. انفجار پشت انفجار، شليك پشت شليك، اما نابرابر؛ تيپ در برابر لشكر.
پس كو نيروي كمكي؟ سؤالي بود كه دايم از ستاد تيپ ميپرسيدم. اما ولعي براي شنيدن پاسخ نداشتم. چون پاسخ آن را از قبل ميدانستم؛ كمكي در كار نبود. …
بالاخره روز 18/10/59 به پايان رسيد. در اين روز آمار شهداي ما نسبت به يگانهاي ديگر بسيار پايين بود. …
ساعت 05:00 روز 19/10/59 بعد از نماز صبح، از جاده اهواز – سوسنگرد حدود سه كيلومتر به سمت كرخه كور رفتم. خبري از دشمن نبود. فوراً نتيجه شناسايي را به فرمانده تيپ گزارش دادم. ايشان را توجيه كردم، به هر طريقي حداقل سه كيلومتر جلو برويم. اگر جا بمانيم، نقطه نشاني دشمن خواهيم شد و همه ما را از بين خواهد برد. …
حالا خط دفاعي ما خاكريزي به طول سه كيلومتر و ارتفاع حدود سه متر بود. اين يكي از اولين خاكريزهاي ابتداي جنگ بود. تانكها و نفربرها پشت خاكريز مستقر شده و سنگرهاي خود را آماده كردند. در وسط خط محلي براي پاسگاه فرماندهي گردان تعيين كردم. تكليف سنگر فرماندهان هم معلوم بود كه نميتوانستند عقبتر از فرمانده گردان باشد. …
ساعت 10:00 صبح روز 20/10/59 ديدبانان از شروع تك دشمن خبر دادند. دوربين را گرفتم. 10 دستگاه تانك عراقي به صورت خطي به سمت ما در حركت بودند. دستور دادم: «همه نفرات پشت خاكريز قرار بگيريد و آماده باشيد. تا من دستور تيراندازي ندادم، هيچكس تيراندازي نكند.»
تانكهاي دشمن كه به تيررس تانكهاي ما رسيد، به استوار غلام بيگي گفتم: «سومين تانك از سمت راست را بزن»
اولين گلوله غلام بيگي تانك عراقي را غرق آتش كرد. واقعاً تيرانداز قابلي بود. بلافاصله گفتم: «حالا روي تانك هفتم نشانهروي كن.»
با فرمان آتش، دومين تانك دشمن را هم زد. تانكهاي ديگر كه سرنوشت آن دو تانك را ديدند، معطل نكردند و با سرعت از معركه فرار كردند.
ساعت 11:30صبح يك پيك با موتور نزد من آمد و گفت: «دكتر چمران به شما سلام رسانده و تشكر كردند و گفتند: چه كمكي از ما برميآيد براي شما انجام دهيم؟»
گفتم: «از لطف و محبت ايشان تشكر ميكنم. سلام بنده را خدمتشان برسانيد. ما نياز به نيروي رزمنده داريم.»
هنوز يك ساعت نگذشته بود كه برادراني از گروه جنگهاي نامنظم، گروه دكتر هادوي و فدائيان اسلام خودشان را به من معرفي كردند.»
گروهي نيز مسلح و با تجهيزات با معرفي نامه روحانيت مبارز آمدند. مجموع اين برادران 20 نفر ميشدند كه در خط پدافندي مستقر شدند.
فردا و پس فرداي آن روز خطوط جبهه در آرامش به سر ميبرد. دو طرف مشغول تحكيم مواضع خود بودند. در اين دو روز خط دفاعي در پشت خاكريزها كامل شد. دستههاي خمپارهانداز و سپس توپخانه لشكر در منطقه مستقر شده. پاسگاه فرمانده تيپ هم آمد جاده اهواز – سوسنگرد، توي يك كانال آبرو؛ اين كانال به عرض سه متر زير جاده بود.
ساعت 11:00 روز 23/10/59، دشمن از سمت چپ خط پدافندي دو موشك به طرف يكي از تانكهاي ما پرتاب كرد. فوراً با آن تانك دستور دادم تغيير مكان داده و طوري قرار گيرد كه از پهلو مورد اصابت موشك قرار نگيرد. يك كلاه آهني را روي چوب و بالاي خاكريز حركت دادم. يك گلوله سبك به كلاه آهني خورد و سمت تيراندازي برايم روشن شد. تيراندازان در منتهي اليه سمت چپ ما بودند.
سريع به قرارگاه تيپ رفتم و تقاضاي يك لودر كردم. سرهنگ جمشيدي به گروهان مهندسي دستور داد يك لودر در اختيارم بگذارد. سروان عابديني فرمانده گروهان مهندس، افسر شجاع و مديري بود. چند نفر را صدا كرد و گفت: «چه كسي حاضر است با لودر برود جلو؟» يك گروهبان وظيفه داوطلب شد و لودر را روشن كرد. من هم كنار دستش راه افتاديم. كنار خاكريز رسيديم. اولين كپه خاك را برداشت و پاي خاكريز سمت چپ ريخت تا آن موضع را پر كند. وقتي عقب آمد تا كپه دوم را بردارد، گفت: «جناب سرگرد، ديگر نميترسم. اگر پايين برويد راحتتر كار ميكنم.» پايين آمدم.
بيل دوم را بلند كرد و پاي خاكريز ريخت. هنگام برگشت به عقب موشكي به وسط لودر خورد. لودر متلاشي شد و تكههاي آن به اطراف افتاد و بدن راننده عزيزمان دو نيم شد!
ديدن اين صحنه طاقتم را برد. گريه امانم را بريد. انگار آواري روي سرم ريخت. در همان حال رو به آسمان كردم و گفتم: «خدايا، اين چه سرنوشتي است برايم مقدر فرمودهاي؟ اين عزيز، مهمان و امانت نزد ما بود. به فرماندهاش چه بگويم؟ چطور جواب پدر و مادرش را بدهم؟ خدايا تو شاهدي كه او براي جانپناه ديگران جانش را تقديم كرد. از تو ميخواهم او را در بهترين جاي بهشت قرار دهي!» …
براي مطالعه كامل خاطرات، لطفاً به كتاب «مأموريت در ساحل نيسان» مراجعه شود.
انتهای مطلب