ادبیات دفاع مقدس هرچند در گونههای مختلفی نظیر داستان و رمان و خاطرهنویسی هم تجربیات ارزشمندی را به کولهبار غنی ادبیات افزود، اما باید انصاف داد که شعر این حوزه، به لحاظ تأثیرگذاری و اجرا، چند سر و گردن بالاتر از دیگر تجربههای نوشتاری دفاع مقدس بود و هست. از شگفتیهای شعر این دوره این است که برخلاف اعتقاد پارهای از صاحبنظران و روشنفکران مبنی بر اینکه «شاعران در زمینه به گردن گرفتن مسئولیتهای اجتماعی و سیاسی نمیتوانند همان کاری را انجام دهند که نویسنده میکند؛ زیرا شعر در ذات خود- به قول هایدگر- معصومیتی دارد»، شعر این دوره با همان معصومیت ذاتی، آنچنان تأثیرگذار است که مشکل بتوان جایگزینی در نثر برای آن یافت و صد البته منظور ما آن دسته از اشعاری هستند که ما آنها را اشعار «فراتاریخی هنری» مینامیم. اشعاري که فراتر از زمان و تاریخ رفته و میروند و پدیدآورندگانشان همان شعرایی هستند که به تعبیر آلبر کامو پس از به اوج رسیدن هنرشان تواضع میآموزند. مفاهیمی نظیر شهادت، ایثار، حسرت، جانباز، شهید و… موضوعاتی هستند که به شکلهای مختلف و بیانهای متفاوت در اشعار شاعران این حوزه قابل طرح و بررسی هستند. به این موضوعات فهرست بلندبالایی میتوان اضافه کرد که برای سرودن دستمایه شاعران دفاع مقدس قرار گرفته است که در حوصله مجال مختصر این یادداشت نمیگنجد و البته این جستار هم در پی آن نیست. نمونههایی از اشعار موفق این نوع شعر را از شاعران نسلهای مختلف شعر دفاع مقدس گزینش کردهایم تا با هم بخوانیم:
بوسیدن آفتاب
نوشیدن نور ناب کاری است شگفت
این پرسش را جواب کاری است شگفت
تو گونه یک شهید را بوسیدی؟
بوسیدن آفتاب کاریست شگفت
قیصر امین پور
داغ دل
تمام غصه ما بال و پر نداشتن است
ز رمز و راز پریدن خبر نداشتن است
در این قفس متولد شدیم و میمیریم
طبیعت قفس عمر در نداشتن است
چگونه داغ دلش خون نباشد از غم عشق
که شرط داغ ندیدن جگر نداشتن است
طبیب حاذق بیمار زندگی مرگ است
علاج دردسر عمر سر نداشتن است
فقط نصیب شهیدان سرسپرده توست
سعادتی که سزای سپر نداشتن است
هادی محمد حسنی
اسبان بیسوار
«براي مفقودشدگان جنگ تحميلي»
در انتظار آمدنت
جولانگاه جهان را
اسباني بيسوار درگذرند
برميخيزم
تا ترانههايم را
با نامت عطرآگين كنم
شقايق خونيني
در دلم ميدود
و گلويم را
گلگون ميكند
خاطرهات
گلي است
كه خرام به گامهاي خسته نسيم ميبخشد!
به جستوجوي تو
گردباد گامهايم
قلمروي سنگ را
صيقل ميدهد
مادر
قنداقه پوسيده كودكيات را
ميبويد
و لالاي ضجهوارش
به زمزمه بيداري بدل ميگردد،
اكنون
گهواره خونين تو
بر دستان پرتلاطم درياهاي دوردست
تاب ميخورد
خورشيد
با واپسين پرسههاي پسينگاهش
ميرود
و در پشت كوههاي بلند
پنهان ميشود.
شب، رگان تو!
در فوراني روشن گشوده ميشوند
و غبار تيرگيها را
از رخساره ماه ميشويند
زلال آمدن را
اي رود پرخروش
بر لب بنشان!
كه راه!
به تلاطم درياهاي دوردست بردهاي
اينجا
در انتظار آمدنت
گلي است،
كه هر صبح ميشكوفد
و هر غروب
پژمرده ميشود
آفتاب
به شكار شبنم ميآيد
اما،
تو نميآيي!
پرندهاي سپيدبال ميآيد
با شقايق خونيني در منقار
و جهان
عطرآگين ميشود
زندهیاد تیمور ترنج
پیغام فتح
از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران
پيغام فتح دارند آن سوي جبهه ياران
در شط سرخ آتش، نعش ستاره ميسوخت
خوننامه نبرد است، آيين پاسداران
در كربلاي ايثار مردانه در ستيزند
رزمآوران اسلام با خيل نابكاران
در شام سرد سنگر روشن چراغ خون است
اي آب ديده، تر كن لبهاي روزهداران
در رزمگاه ايمان با اسب خون بتازند
تا وادي شهادت اين قوم سربداران
گلگونه شهيدان با خون گل بشوييد
تا سرختر نمايد رخسار روزگاران
هابيليان كجاييد قابيل ديگر آمد
ننگ است جان سپردن در دخمه تتاران
در بادهاي سوزان نيلوفران خاكي
چشمانتظار آباند، اي روح سبز باران
اي ابر پرصلابت، آبي ز ديده بفشان
با مرگ لاله طي شد افسانه بهاران
بيباوران عالم با چشم دل ببينيد
آيينه زمان است اين پير در جماران
زندهیاد نصرالله مردانی
شهید گمنام
نه جامهای، نه پلاکی، نه عطر خاطرهای
نه ره به سوی تو دارد، نگاه پنجرهای
نه واژهای، نه کلامی، نه بانگ آوازی
نه بغض میشکند در تو تار حنجرهای
سکوت، غرق سکوتی شهید گمنامم!
ندارد آن دل پر خون سر مناظرهای
تو کیستی گل پرپر که در عبور از خاک؟
میان حلقه فوج ملک محاصرهای
نمیشناسمت، اما چه میدرخشی تو
که آفتابی و من اشتیاق شاپرهای
تو آنقدر به خدای امید نزدیکی
که دست سبز گشایش برای هر گرهای
دریغ و درد که آغوش شهر کوچک بود
برای چون تو بزرگی، شهاب گسترهای
پروانه نجاتی
بار شهادت
ما در مسير حادثه مأوا گزيدهايم
پيغام موج از لب دريا شنيدهايم
از جنگل تمدن شب تا گذر كنيم
زخم هزار فاجعه بر جان خريدهايم
در جبههاي به وسعت دلهاي تشنه كام
مستانه از شراب تمنا چشيدهايم
گاه هجوم از دل سنگر، به سوي عشق
مثل شتاب رود به صحرا دويدهايم
از پشت خاكريز بلند ستارهها
در خون و خاك پيكر مهتاب ديدهايم
ما را در اين ديار، خدا را، قرار نيست!
ديري است دل ز خاك، ز دنيا بريدهايم
در كوچههاي شهر عزادار سالهاست
بر دوش خسته بار شهادت كشيدهايم
زين دشت خوابناك به ديدار آفتاب
با شب چراغ خون شقايق رسيدهايم
فریدون شمس(پژمان)
جزیره خارک
گنجينههاي قبيله ما
خارك
با گيسواني بافته از موج
از موجهاي سبز و طلايي
با آهوان ناز
با خندههاي گل
سرو بلندقامت مكر فسون
در كار شعلهسازي اغوا
سر بر فراز آب كشيده است
«خارك»
با گيسوان بافته از نور
در جشن آفتابي آيينههاي آب
چون سرو باشكوه
بنشسته روي تخت طلا
بر مدار آب
بيدار
اين كوه نور
نستوه و استوار
با گيسوان بافته از كوسههاي خشم
سر بر فراز آب كشيده است
با بالهاي سربي فرياد
با دستهاي موشكي باد…
هان، اي حراميان!
اين قامت فريب
گنجينه قبيله ما نيست
گنجينه قبيله ما عشق است
زندهیاد عزیزالله زیادی
ای کاش….
گامي به تولا زده بودم اي كاش
جامي ز «مي» لا زده بودم اي كاش
آن شب كه قراولان توفان رفتند
چون موج به دريا زده بودم اي كاش
زندهیاد حسن حسینی
گلهای زخم
خاك را داور بر این باور نبود
هیچ صیدی اینچنین پرپر نبود
هیچ جا مجموعهای اندوهبار
اینچنین از خون و خاكستر نبود
هم غبار و هم غریب و هم غروب
داغی از این داغ سنگینتر نبود
عشق چون افتاد جز گلهای زخم
در بر او جامهای دیگر نبود
جز شرار زخم ریز آفتاب
كاروان را سایهای بر سر نبود
پرویز بیگی حبیبآبادی
گلخاک شهیدان
بی سایه مرا آن نور، با خویش كجا میبرد
بی پرسش بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ها! گفت تماشا كن گلخاك شهیدان را
خالص نشدی ورنه، این خاك تو را میبرد!
من بودم و من بودم، در حال شدن بودم
انگار شوری، رقصان به سما میبرد
هنگامه محشر بود، یا وعده دیگر بود
آن پای كه بیسر بود، تن را چه رها میبرد
رو سوی خطر میرفت، یا سیر و سفر میرفت؟!
هم باورمان میداد، هم باورمان میبرد
پیری كه غریبی را، از كرب و بلا آورد
این بارغریبان را تا كرب و بلا میبرد!
محمدعلی بهمنی
روشنی دل
تو چرا میجنگی؟
پسرم میپرسد،
من تفنگم در مشت،
کولهبارم بر پشت،
بند پوتینم را محکم میبندم
مادرم، آب و آیینه و قرآن در دست،
روشنی در دل من میبارد
پسرم بار دگر میپرسد،
که چرا میجنگی؟
با تمام دل خود میگویم:
تا چراغ از تو نگیرد دشمن …
محمدرضا عبدالملکیان
نامه از جبهه
مادر
سلام
با «ماه گل» بگو
انگشتهای صبورت را
تنها نگین یاد خدا زیباست
انگشتری نامزدیمان را
بفروش و نذر جبهه کن
خرمن که جمع شد، باز برایت …
نامه
هنوز در راه بود
که «قاسم»
با دستهای حنا بسته
از جبهه، سوی روستا برگشت
اما بیسر
بیچشمهای تماشاگر
مثل شقایق پرپر
عباس باقری
ظهر عطش
از تو چه مانده است از آزارها؟
خيمه و قد قامت آوارها
آينه عشق شكستي و زخم
خيره به تو، خيره تكرارها
ظهر عطش شد، قمر روي تو
روشني چشم كماندارها
تا برسد خيمه به درياي مشك
دست تو و دامن نيزارها
تير كمر بسته مبادا به شرم
باز كني ديده به ديدارها
دلنگرانم كه چه خواهند كرد
بعد تو با دامن گل خارها؟
بعد تو هيهات كه لب وا كند
زخم به انكار وفادارها
گرگ رميده است، نخواهد رسيد
يوسفت اين بار به بازارها
رحم به لب تشنگي رود كن
ساقي لب تشنه بيمارها
مهدی خادمیان
لالههای گریبان چاک
از راه آمدند، ولی غمناک
توفانزده، شکسته، ولی بیباک
در کولهبارشان عطشی از عشق
همراه با تبلوری از ادراک
جز چند استخوان بهجا مانده
چیزی نمانده است از آن کولاک
بر باد دادهاند تن خاکی
پرواز کردهاند سوی افلاک
مست از سبوی وصل به سر برده
در دستهایشان قدحی از خاک
فریاد سرخشان یله در هر کوه
بر گوش هوش میرسد این پژواک
ماییم سروهای به خون خفته
ماییم لالههای گریبان چاک
رفتیم تا که باغ بماند سبز
رفتیم تا که عشق بماند پاک
در بیکران سرخ شقایقزار
هرگز مباد همدمتان خاشاک
عباس براتیپور
انتهای مطلب