هندوانه ی کوچک و آب انداخته ای را در دست گرفته و با تفاخری که انگار مدال های فتح را بر گردن آویخته، رو به ما کرد که :
ـ می دانید که این چیست ؟
چند تا از بچه های زبر و زرنگ که دستش را خوانده و در ردیف اول نشسته بودند، زودتر از دیگران جواب دادند که:
ـ خب، چیست مگر ؟!
او که با این سئوال فکر کرده بود با چند انسان از زیر بوته در آمده طرف است، باد در غبغب انداخته، گفت:
ـ به این می گویند هندوانه. هندوانه را باید دونیم کرد، داخلش را خورد و پوستش را بیرون انداخت. رنگ داخلش . . .
و شروع کرده بود به کلی توضیح و تفسیر و تحلیل اندر باب هندوانه !! صحبتش که تمام شد، رو به یکی از همان بچه های ردیف اول کرد و پرسید:
ـ ببینم تو در ایران هندوانه دیده ای؟ آن را خورده ای ؟
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ در مملکت ما، هندوانه، خوراک خر و گاوهاست؛ نه انسان ها !!
این جواب، از یک طرف، توپ خنده ی بچه ها را شلیک و از طرف دیگر، چهره ی آن افسر را مثل کوره آتش، سرخ و برافروخته کرد.
تنها چیزی که آن افسر میدان باخته توانست از شیپور حلقومش بیرون بدهد، چند فحش بود که قبل از هر کلامی، پرده از باطن اش برداشت.
منبع: سایت جامع آزادگان
انتهای مطلب