برای اینکه از نگرانیاش بكاهم گفتم که به صورت «اسکورت» هواپیماهای شکاری که عازم مأموریت برونمرزی هستند، میروم. اما همین موضوع هم کافی بود که تا زمان بازگشت من سر از سجاده برندارد و مرتب به نذر و نیاز بپردازد.
با شناختی که از همسرم داشتم، میدانستم که با ترک منزل به آنچه امام و امامزاده وجود دارد متوسل میشود و انواع نمازهای مستحبی را میخواند تا من به سلامت بازگردم. حتماً مبلغی صدقه هم کنار میگذاشت و مبلغی هم برای روضه حضرت زینب و … اختصاص میداد.
آن روز، پس از بازگشت نخستین هواپیما از دسته پروازی، همسرم به پست فرماندهی زنگ میزند و از من سراغ میگیرد. به او میگویند که هنوز مشغول پرواز است و در حال گشت زنی هوایی است. با توجه به مأموریتهای قبلیام، تا حدودی همسرم (و سایر همسر خلبانان) تجربه پیدا کرده و تقریباً مدتزمان پروازهای برونمرزی و گشت زنی را فهمیده بود. از اینرو وقتی خبری از برگشت ما نمیشود، پی میبرد که باید اتفاقی برایم افتاده باشد.
* * * *
زمانی که زمزمه آزادی اسرا و تبادل آنها در اردوگاهها بالا گرفت، بچهها برای بازگشت به وطن لحظهشماری میکردند. علیرغم اینکه در لیست صلیب سرخ ثبتنام شده بودم، ولی هر بار که اسامی را میخواندند نامی از من و تعدادی دیگر از دوستان به میان نمیآمد. کمکم شک ورمان داشته بود که نکند قصد آزادی ما را ندارند.
هنگامی که اسرا دستهدسته به ایران وارد میشوند، و حتی خلبانان مفقودالاثری که صلیب سرخ آنها را ثبتنام نکرده بود، آزاد میشوند، بستگان، بهویژه همسرم نگران میشود، حالش دگرگون شده و قلبش میگیرد. او را به بیمارستان میبرند و پس از چند روز سلامتی نسبی به دست میآورد.
در حالی که مرتب اخبار بازگشت اسرا را پیگیری میکرده، خبر بازگشت یکی از خلبانان به نام «ادیبی» به وی میرسد که اشتباه و به سبب تشابه لفظی «عبیری» میشنود. تا فرودگاه مهرآباد هم میآید ولی وقتی متوجه میشود، دوباره ناراحت میشود.
سرانجام جزو آخرین دسته از اسرا ما را از اردوگاه بیرون آوردند و به لب مرز بردند و تحویل نیروهای ایران دادند. وقتی به کرمانشاه رسیدیم، تیمسار یوسفی که در کرمانشاه مسئولیتی داشت و از همسایههای ما بود، وقتی مرا دید، شناخت. از من خواست تا بروم و تلفنی با منزل تماس بگیرم. ولی چون وقت کافی برای این کار نداشتم و هواپیما در حال حرکت به سمت تهران بود، خودش این کار را کرده بود و خبر بازگشتم را به خانوادهام داده بود.
وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدیم، قلبم به شدت میتپید، نمیتوانستم کنترلش کنم. با خود میگفتم: «خدایا چقدر با شکوه است لحظهای که خانوادهام را خواهم دید. دوستان را، دختر کوچکم آمنه را …
چشمانم هرچند خسته و بیسو، ولی به دقت به هر طرف میچرخیدند تا اینکه با دیدن آشنایی از اهل خانواده روشنایی دوباره یابند، در یک آن، همسر و بچههایم را دیدم که آنها نیز در صف منتظرین، کاوشگرانه اینسو و آنسو را میپاییدند تا اثری از من بیابند. در دست همسرم دست دختربچهای بود که به گمان نزدیک به يقين دانستم آمنه است. با آن آمنهای که من در ذهن داشتم و قبل از اسارتم نوزاد کوچکی در قنداق بود، بسیار فرق داشت. دختری ۶ ساله شده بود، بسیار زیبا و دوستداشتنی. همسرم مرا نشانش داد، او دوید و دستان کوچکش را دور کمرم حلقه زد. دختر دیگرم هم آمد و مرا در آغوش کشید. اشک شوق امان حرف زدن را از من گرفته بود و صورت آن دو کودک معصوم که سختیهای فراوانی را در نبود من تحمل کرده بودند، در شبنم اشکم تار دیده میشد.
آن دو پاره تنم را در آغوش کشیدم، گویا گرمی تنشان بر زخمهای چندین سالهام که در گوشه قفس اسارت بر دلم نشسته بود، مرحمی بود که سريع التيام يافت و تمام آن مرارتها به دست فراموشی سپرده اشد. خدای را شکر و سپاس که بزرگترین نعمت، یعنی آزادی را آفرید و انسان را به گوهر آزادی و آزادگی شایسته کرد! حمد بی حد و حصر
خداوندی را که دوباره زمینه خدمت را برایم فراهم ساخت و با بازگردانم به آغوش وطن اسلامی بار دیگر لطف بیانتهایش را نصیبم کرد؟
سرهنگ خلبان آزاده محمدعلی عبیری (نفر دوم از سمت راست)
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب