بچهها گفتند:
– اگر ارشد خودمان بگوید ما اطاعت میکنیم.
سپس دهخوارقانی از بچهها خواست تا بنشینند. همه اطاعت کردند و نشستند. البته ناگفته نماند، معاون اردوگاه قبلاً گفته بود که باید زانو بزنید و این خیلی با نشستن فرق داشت. اینکه زانو زدن به نشستن تبدیل شده بود، خود یک عقبنشینی از خواستهشان بود که بر اثر مقاومت بچهها به آن راضی شده بودند.
– سرهنگ، فرمانده اردوگاه رو به جمع ما کرد و گفت:
– کسی صحبتی دارد؟
از داخل صف بیرون آمدم و گفتم:
– برای ما ننگ است که جلو کسی زانو بزنیم. ما تنها در مقابل خدا زانو میزنیم و بس! این چه کاری است که از ما توقع دارید؟!
با لحنی تند گفت:
– اجلس! اجلس!
در جوابش گفتم:
– خودتان گفتید چه کسی حرف دارد؟
دیگر پاسخی نداد و با دست اشاره کرد که بنشینم. پس از من جناب لقمانی نژاد بلند شد و خطاب به فرمانده اردوگاه گفت:
– تو از آن زمانی که این افسر را گذاشتی معاون اردوگاه اینجا را به گند کشیده، اگر گردنمان را هم بزنید در مقابل شما زانو نمیزنیم.
در این موقع، همهمه درون بچهها بالا گرفت. هر کس چیزی میگفت. فرمانده وقتی وضعیت را اینچنین دید، ترسید اوضاع از آن هم که هست خرابتر شود، لذا دستور داد تا همه ما را به آسایشگاه برگردانند.
* * *
روزی درون آسایشگاه بودیم که صدای فریاد کسی در محوطه به گوش رسید. کنجکاو شدیم و کنار پنجرهها آمدیم. چند نفر کماندوی عراقی با هیکلهای درشت و قلچماق، با باتومهایی در دست، در حال زدن یکی از اسرا بودند. وقتی خوب دقت کردیم، دیدیم که یکی از درجهداران نیروی انتظامی به نام «محرم ولدخانی» است.
محرم ولدخانی از درجهداران شجاع و مؤمنی بود که بسیار معتقد بود. امام را از جان و دل دوست میداشت و فردی به تمام معنا حزباللهی بود. او را در آسایشگاه سربازان اسیر ایرانی نگهداری میکردند. همیشه به سبب اعتقادات راسخی که داشت، با برخی از سربازان که گول منافقین را خورده بودند، بحث و جدل میکرد. روزی بین او و تعدادی از سربازهای معلومالحال که با نیروهای عراقی همکاری میکردند، درگیری رخ میدهد و کمی هم کتککاری میکنند.
وقتی گزارش درگیری ولدخانی با سربازان به گوش مسئولان اردوگاه رسیده بود، او را به محوطه آورده و به باد کتک گرفته بودند، محرم مرتب داد میزد:
– کشتنم! به دادم برسید!
خون در رگهای همه ما به جوش آمده بود، و از اینکه میدیدیم او را کتک میزنند به خود میپیچیدیم، ولی کاری از دستمان ساخته نبود، چرا که دو قفل بزرگ به در آسایشگاه زده بودند و خروج ما غیرممکن بود. فکرهایمان را روی هم ریختیم و تصمیم گرفتیم برای نجات دادن او سروصدا راه بیندازیم. همه باهم دادوفریاد راه انداختیم و از ته دل فریاد میکشیدیم، شاید دست از سر ولدخانی بردارند. اما مؤثر نیفتاد؛ مرتب او را میزدند.
در این میان یکی از خلبانان که با دیدن این صحنه غیرتش به جوش آمده و کنترل از دستش خارج شده بود، سرش را نزدیک در برد و شروع کرد به صدام حسین ناسزا گفتن. با شنیدن صدای او و ناسزاهایش که مرتب نثار رهبر عراق میکرد، گوشهایشان تیز شد. یکی از افسران عراقی که نظارهگر کتک خوردن محرم بود، به طرف آسایشگاه آمد تا ببیند چه کسی است که جرأت فحش و ناسزا گفتن به صدام حسین را به خود داده است. آن دوست خلبان که گویی خون … ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب