در جوابش گفتم:
– وقتی چیزی نمیدانم، شما هر کاری کنید جوابم همین است که میگویم.
خیلی سمج بود، کلافهام کرده بود و هر بار که با جواب من مواجه میشد، طور دیگری سؤالش را مطرح میکرد و هر طور شده بود، میخواست مرا به حرف را دارد. از کوره دررفتم و میز عسلی کوچکی را که بین من و او قرار داست بلند کردم، به زمین کوبیدم و گفتم:
– از جان من چه میخواهید! ولم کنید، من هیچی نمیدانم.
با سرعت دستانم را درون موهای سرم فرو بردم و محکم کشیدم تا شاید دست از سرم بردارد. اتفاقاً ترفندم کارگر افتاد و در حالی که دستپاچه شده بود، مرتب میگفت:
– ناراحت نباش!
سپس دستور داد چشمانم را بستند و مرا از اتاق بیرون بردند.
اصرار زیادی داشتند که مرا برای مصاحبه تلویزیونی راغب کنند. هر بار که به سراغم میآمدند به بهانهای سعی داشتند راضیام کنند تا مصاحبه کنم. میگفتند اگر مصاحبه کنی، خانوادهات از وجود شما مطلع میشود. میدانستم اگر حاضر به مصاحبه شوم، حتماً از من خواهند خواست که به مملکتم و مسئولان بد بگویم. از اینرو از این کار سر بازمیزدم.
فردای آن روز، دوباره مرا به اتاق ژنرالی بردند. او نیز اصرار داشت که مصاحبه بکنم. ولی باز با جواب منفیام مواجه شد.
پس از چند ماه وقتی به اردوگاه رفتم، تازه فهمیدم که علت اصرار بیش از حد آنها برای انجام دادن مصاحبه چه بوده است. آنها به مردم عراق اعلام کرده بودند، هواپیمایی که در نزدیکی بغداد موفق به سرنگونیاش شدهاند، خلبانانش اسیر شدهاند و به زودی در تلویزیون با آنها مصاحبه میشود. اما وقتی با استقامت ما مواجه شدند، دست از پا درازتر نمیدانستند چه کار بکنند. ولی همچنان بر خواسته خودشان پافشاری میکردند.
روز بعد، همان تیمسار عراقی، جلو سلول آمد و گفت:
– ابوالقاسم! این سلول مثل یک ایران هست، اگر مصاحبه نکنی آنقدر اینجا میمانی تا بپوسی!
غیرتم اجازه نمیداد که مصاحبه کنم، زیرا دو روز پس از اسارتم بود که احساس کردم سرباز عراقی که برایم غذا میآورد، آدم خوبی است. چون عربی بلد نبودم، چیزهایی میگفت که از لحن صدایش میفهمیدم نباید، ناسزا و یا حرفهای بدی باشد. چهره مهربانی داشت و در لابهلای حرفهایش تنها متوجه شدم که میگفت: «سید خمینی و با احترام خاصی از امام «ره» یاد میکرد. روزی که مرا برای استحمام برده بود، تا من رفتم که حمام کنم، او مشغول نماز شد. اهل سنت بود. پس از اینکه نمازش تمام شد، گفت:
– از اینکه اسیر شدهای ناراحت نباش! در جوابش گفتم:
– ناراحت نیستم؛ چرا که قرآن میفرماید: «و من يخرج من بيته مهاجرة إلى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله وكان الله غفور رحيما»[1]
تا این آیه را تلاوت کردم، خیلی خوشش آمد، معلوم بود که از شادی در پوست خود نمیگنجد، از همان موقع به بعد زیاد به من رسیدگی میکرد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
[1] – سوره نساء / ۱۰۰ ترجمه: (… هرگاه کسی از خانه خویش برای هجرت به سوی خد و رسولش بیرون آید و در سفر، مرگ وی فرارسد، اجر و ثواب او بر خداست و خدا پیوسته بر خلق آمرزنده و مهربان است.»
انتهای مطلب