سحری را خوردیم، همیشه عادت داشتم، نمازم را میخواندم و بعد اگر فرصتی بود، کمی هم میخوابیدم؛ ولی آن روز، به خاطر اینکه موقع رفتنم، همسرم بیدار نشود و فکر کند که برای نماز بیدار شدهام به او گفتم:
– خیلی خستهام، میرم بخوابم، بعد برای نماز صبح بیدار میشوم.
– آخه چیزی به اذان صبح نمانده، نمازت را بخوان و بعد بخواب.
– خستهام، بعداً میخوانم.
چشمانم را به بهانه خوابیدن بستم، ساعتی بعد به خیال اینکه همسرم خوابیده بلند شدم. نمازم را خواندم و لباسهایم را پوشیدم… غافل از اینکه همسرم زیرچشمی مرا میپایید. همینکه کفشهایم را پوشیدم، سرش را بلند کرد و گفت:
– قاسم! کجا؟!
– گردان.
– صبح به این زودی؟
در آن برهه از جنگ، همسران خلبانها به خوبی به شیوه کار شوهرانشان آگاه شده بودند، مخفی کردن مسائل از آنها بسیار سخت بود، چراکه همانند روانشناسان از حالات و رفتار ما پی میبردند که یک روز عادی را شروع میکنیم و یا اینکه عازم مأموریت جنگی هستیم. . باید بگویم برای یک خلبان، خاکریز حملهاش از منزل و در کنار زن و فرزند شروع میشود. برخلاف سایر رزمندگان که کیلومترها با خانه فاصله دارند و در آن لحظه شروع عملیات، زن و فرزند، مادر و… او را نمیبینند که چگونه مهیا برای حمله میشود و این خود، مزیت بسیار خوبی است، زیرا آن رزمنده با فراغ بال بیشتری به مأموریت میرود. ولی این حالت برای خلبان نیست. باید در پایگاه مربوطه باشد و از همانجا لباس رزم بپوشد و با پرنده آهنینبالش به قلب دشمن یورش ببرد. ممکن است نیم و یا یک ساعت بعد موفق بازگردد و یا اینکه شهید و یا اسیر شود و دیگر بازنگردد.
بارها و بارها با دیدن این صحنههای خداحافظی به یاد سختی جنگ امام حسین (ع) با اصحاب يزيد (لعنت الله) افتادم. چراکه اصحاب امام حسین (ع) از خیمهها و در کنار زن و فرزند، برادر و خواهر به صحنه نبرد میرفتند و جلو چشمان آنها در خون خود میغلتیدند. هرچند خانواده پرطاقت باشد و از نظر ایمان قوی، ولی چون روح انسانی لطیف است و انسان کانونی از عاطفه و احساس است این صحنهها قلب او را جریحهدار میکند.
من نیز با این صحنهها خود را در صحرای کربلا تصور میکردم که از کنار خانواده برای در هم کوبیدن کاخ یزید زمان عازم بودم. هرچند خود خوشحال و مسرور از این عملیات بودم؛ ولی همسر و فرزندانم دلواپسی عجیبی بر وجودشان حاکم شده بود.
همسرم هر چه اصرار کرد تا به او بگویم که کجا میروم، بیفایده بود، سرانجام چشمش به نقشهای که در دستم بود، افتاد. از پایگاه تا بغداد خط قرمزی کشیده شده بود و او این مفهوم را میدانست که هدف زدن شهر بغداد است. به یکباره دلش فروریخت و با تعجب پرسید!
– قاسم! بغداد، وای…
– خانم، بغداد نمیرویم، برای یک گشت هوایی قرار است چند تا هواپیما را اسکورت کنیم.
– فکر میکنی من بچهام، تو داری به بغداد میروی! پس بگو چرا از امروز عصری دلم هی شور میزد، قاسم من خیلی میترسم، مواظب خودت باش! اگر خدای نخواسته طوریت بشه من با این دو تا بچه، بیچاره می شم…
برای اینکه او را دلداری بدهم و کمی آرامش کنم، گفتم:
– خانم کی گفته به بغداد می ریم، این فقط یک نقشه است، چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟!
از هر دری وارد میشدم، متقاعد نمیشد. او پی برده بود که عازم چه مأموریت خطرناکی هستم. دلشوره عصر همان روز او هم که زیاد بیربط نبود نگرانش کرده بود. گویا به او الهام شده بود که سفر مرا بازگشتی نخواهد بود. از اینرو بیقراری میکرد. سرانجام کوتاه آمد و… ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب