ما به هیچکدام از این تهدیدها اهمیت نمیدادیم و هر جا میرفتیم خانواده را با خود میبردیم. شغل نظامی فراز و نشیبهای فراوانی دارد. بخصوص شرایط خدمتی من که همه زوایای کشور پهناور و سترگ ایرانزمین را شامل میشد، علاوه بر این، مأموریتهای برونمرزی هم داشتهام مانند فرماندهی نیروهای سازمان ملل در لبنان و سوریه و اسرائیل؛ و همچنین طی دورهای در ایتالیا.
اینهمه جابهجایی و تغییر مکان شغلی، هر پشتمیزنشین را خسته و فرسوده میکند، چراکه وی خانواده، فامیل و دوستانی دارد که در روزهای سخت زندگی به پشتگرمی انحا دلخوش میکند و از نبودنشان در کنار خود احساس تنهایی و دلتنگی میکند.
حال در نظر بگیرید چنین شخصی نه اداری است و نه پشتمیزنشین، بلکه یک نظامی است، آنهم بنا به شرایطی در سطح کلان خدمت میکند که نیاز خدمتی او را به اینسو و آنسو میکشاند و علاوه بر وظیفه وجدانی، بنا بر تعهد شغلی و اخلاقی، کوتاهی کردن عواقب سنگینی به همراه خواهد داشت که تمرد محسوب شده تا پای محاکمه و اعدام هم پیش خواهد رفت.
اگر بگویم در همه پستهایی که طی خدمت احراز کردهام خانوادهام کنارم بودهاند و باهم زندگی کردهایم اغراق نکردهام. در ضمن این در صورتی بوده که سعی کردهام حتیالامکان از خانههای سازمانی استفاده نکرده، تحت حفاظت نیروهای نظامی و انتظامی هم نباشیم. در پیرانشهر، همزمان با مبارزه با دشمن خارجی با ضدانقلاب داخلی درگیر بودیم بااینحال همراه خانواده داخل شهر کنار دیگران زندگی میکردیم. تا مدتها نمیدانستند همسایه انحا، خانواده فرمانده لشگر۶۴ هستند!
علاوه بر اهالی خود شهر، پرسنل بومی خرسند میشدند میدیدند فرمانده مافوق انحا در میان انحا و با انحا زندگی میکند. این موضوع باعث به وجودآمدن صمیمیت بیشتری میشد و کارها بهتر پیش میرفت. همیشه سعی کردم از این روش استفاده کنم، موفق هم بودم.
در مریوان، شهر جنگزده و جنگی، بازهم در میان مردم خانهای اجاره کردم و زندگی میکردیم. فکر میکنم هر مردی برای آیندهاش برنامههایی دارد که اگر عاقبتاندیش نباشد به مشکلاتی برمیخورد. من هم از این قاعده مبرا نیستم.
روز اولی که از همسرم خواستگاری کردم به ایشان گفتم، من قبل از هر چیز عاشق شغل نظامیگری هستم. این شغل سنگین و پرمسئولیت است، آوارگیهای زیادی به دنبال دارد. اگر نمیتوانید این وضع را تحملکنید همین الآن بفرمایید بگویید تا پیوند زناشویی نبندیم؛ اما اگر شرایط مرا قبول میکنید چمدانهایتآنهمیشه بسته و آماده حرکت باشد؛ و الحق هم طی این سالها به قولی که داده بودند عمل کردند.
بهعنوان فرمانده لشگر کردستآنوقتی رادیو کردستان سخنانم را پخش میکرد، گفتم: روی سخن من با مردم کردستان است، کردستانی که بخشی از ایران است و هرکس جز این اندیشه داشته باشد که بخواهد آن را از ایران جدا کند، بیرحمانه با او مقابله خواهیم کرد.
در کردستان به روحانی خود ماموستا میگویند. درگیری که پیش میآمد چند ماموستا میآمدند پیش ما میگفتند: «تیمسار، اینها جوان هستند گولخوردهاند. انحا را منحرف کردهاند شما جدی نگیرید و انحا را ببخشید کاری بهشان نداشته باشید.»
میگفتم: ما مسئول حفظ جان مردم این منطقه هستیم. اگر یک بچه خردسال هم توسط این افراد مسلح که علیه مردم تیراندازی میکنند کشته شود، او وظیفه ماست نگذاریم چنین اتفاقی بیفتد، درثانی وظیفه ماست انتقام آن بچه را از اینها بگیریم. انحا اگر با نظام و نیروهای مسلح اختلاف دارند چرا مردم بیگناه را سپر بلای خود میکنند؟
زمانی که کسی جرئت نمیکرد یک لیتر نفت وارد کردستان کند، من با نیروهای تحت امرم امنیت تمام جادههای کردستان را تأمین کردیم، پنجاه کامیون تانکر نفت وارد منطقه شد و بین شهرها روستاییان تقسیم شد. چه کسی جرئت چنین کاری را داشت؟
شنیدم میگویند: «آذرفر نفت را آورده.»
میگفتم، نگویید آذرفر، بگویید ارتش نفت آورده. کسی که به دنبال آذرفر باشد از طریق ارتش به او دسترسی پیدا میکند نه بهوسیلهی نفت.
زمانی آرد پیدا نمیشد. من اعمالنفوذ کردم و با کمک خیرین و سرشناسان منطقه دو هزار کیسه آرد وارد منطقه کردم. از کجاها که کمک نگرفتیم. با استانداران گیلان و مازندران تماس میگرفتیم و تقاضای کمک میکردیم.
کسی که نامه ما و تقاضای آرد ما را نزد استاندار برده بود میگفت: وقتی نامه شما را دادم و نام شما را در آن دید شروع کرد به گریه! در نامه درخواست دو هزار کیسه آرد کرده بودیم اما زیر نامه دستور ۵۰۰۰ کیسه را داده بود.
همان استاندار بعداً با من تماس گرفت، گفت: تیمسار، اگر درخواست کنید همه محصول برنج استان را میفرستیم خدمت شما تا هر طور صلاح میدانید بین مردم و نیروهای نظامی تقسیم و مصرف کنید. اینها فقط باصداقت و یکرنگی حاصل میشود و اینکه شناخت روی من آذرفر داشتند میدانستند از دست ما یکدانه برنج با یکمشت آرد و یا هر چیز دیگری، به بیراه نخواهد رفت.
قبلاً گفتم، خانم بنده تمام دوران ناامنیها همراه من بود با همه سختیها با من زندگی میکرد. البته هر شهر و منطقهای که برای اولین بار پا میگذاشتیم، بیوگرافی من دستشان بود، میدانستند ما نرفتهایم آنجا که کسی را بکشیم.
میگفتم من آن دمکرات کمونیست شدهی بینامونشان وطنفروش را میکشم، نه آن دمکرات باوجدان را که کنار ما بود و گولخورده بود و با چند کلمه نصیحت و روشنگری متوجه میشد که گولخورده است، برمیگشت اماننامه میگرفت و ایبسا از خادمان به ارتش و نظام و میهن میشد. من نمیخواهم از خودم تعریف کنم، اما مردم میآمدند با همان لهجه محلی خودشان میگفتند: «تیمسار، زن و بچههایمان گرسنه هستند. نمیدانیم چه کنیم؟».
نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و شاهد گرسنگی زن و بچه آنها باشم. نامه به چند جا مینوشتم. لوازم خوراکی بود که از اکثر استانها سرازیر میشد. بخصوص از آذربایجان غربی که تا حدود زیادی شاهد و ناظر اوضاع در منطقه بودند.
اسامی افرادی را که کمک میکردند با هر وسیلهای که میشد از رادیو تا سخنرانیها در جمع به گوش مسئولین و مردم محروم میرساندم و آن افراد کمککننده در هر ردهای بودند از استاندار تا خیرین بازار به مردم معرفی میکردم و مقدار کمک را اعلام میکردم.
انحا با من تماس میگرفتند و گلایه میکردند: «تیمسار، کمک ناقابل ما ارزش اینهمه تعریف و تمجید را نداشته که شما به عملآوردهاید.»
در جواب میگفتم، املا میخواهم مردم کردستان بدانند که فرقی بین کرد و ترک و بلوچ و فارس وجود ندارد همه از یک خاک و کشور هستیم. در ثانی، به این وسیله افراد دیگری هستند که توانایی کمک دارند اما نمیدانند چطور و چگونه این کار را بکنند. انحا به این وسیله راه کمکرسانی را یاد میگیرند.
یکدفعه میدیدم بیست – سی میلیون از طرف بانک ملت و ملی و بانکهای دیگر میآوردند. جامعه زحمتکش درجهداران ما هم نیازمند بودند. آمار میگرفتیم و دستوبالشان را میگرفتیم. ما گاهی میشد چند روز نه خواب داشتیم، نه خوراک. به قرآنی که اون روبروی شما روی قفسه است قسم میخورم خیلی شبها کیسهخواب را میبردیم آنطرف جاده که نه تأمین داشت و نه امنیت جانی، میگرفتیم میخوابیدیم که صبح زود در همان منطقه نزدیک یگانهای خود باشیم.
من خسته بودم خوابم میبرد متوجه نمیشدم. بعداً میشنیدم که چند تا حیوان درنده نزدیک من بوده قصد حمله داشتهاند. بچههای پایگاههای اطراف بهموقع رسیده و آنها را فراری داده بودند و تا صبح بالای سر من کشیک داده بودند.
حرکت فقط برای رضای خدا و مردمی بود که جنگ بهشان تحمیلشده بود. بعضی ندانسته و یا مرضی که داشتند مسئله اهل تسنن را پیش میکشیدند. میگفتم، این چه حرفی است که میزنید؟ تسنن ریشه در صدر اسلام دارد آنوقت شما انگشت روی مسئله تسنن میگذارید؟ شما سنت نمیفهمید یعنی چه؟ فقط شنیدید در یک کلمه میگویند، آقا اینها سنی هستند.
من هم برای مخالفت با اینگونه تفکر، آمار روستاییان کرد را که عیالوار بودند میگرفتم. پدر خانواده را دعوت میکردم و مبلغی از کمکهای نهادها که جمع شده بود به او میدادم و میگفتم، این پول از جيب اذرفر درنیامده. پول بیتالمال و این ملت است که به نیت خیر به ما دادهاند. این مبلغ را بگیر برو برای بچههایت لباس و دفتر و قلم بگیر تا درس بخوانند باسواد شوند، خوب و بد را تشخیص بدهند گمراه نشوند.
تأکید میکردم، اگر سواد داشته باشند و خوب و بد خود را تشخیص بدهند با دو کلمه که از بیگانه میشنوند منحرف نمیشوند اسلحه بگیرند راهی کوه و جنگل شوند و علیه نظام که از خودشان است بجنگند.
این کرد بیچاره که در محدودیت کامل فرهنگی اجتماعی به بس میبرد میفهمید که ما برای جنگ با او و خانوادهاش نرفتهایم بلکه رفتهایم او را از خطراتی که در پیش بود محافظت کنیم.
وقتی این کارها را از طرف ما میدیدند آنقدر که برای ما ارزش و احترام قائل بودند به خانها و اربابهای خود قائل نمیشدند. من در لشکر برای خودم استقلال عمل داشتم و درآمد حاصل از همان کمکهای مردمی و نهادها خیلی بیشتر از آن بود که از ستاد نیرو کمک میشد.
فرمانده حسنی سعدی آدم خوبی بود اما اگر میگفتی دو میلیون تومان به لشگر کمک کنید، برایش سخت بود.
درنهایت خدا را شکر میگویم اگر فکر کنیم در ارتش ارج و منزلتی نداشتیم، مردم کوچه و بازار و روستاییان ارزش زیادی برای ما قائل بودند. به قول امام حسین (ع) که میفرمایند: «اگر آزاده نیستید جوانمرد باشید. »
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوجی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب