– جناب غفاری، عبیری، دلخواد اکبری و اشکان! مأموریت زدن شهر بغداد توسط شما باید انجام شود. باید خیلی مواظب باشید، کسی از مأموریت بویی نبرد. غفاری با عبیری پرواز خواهد کرد و دلخواد اکبری با اشکان. صبح فردا به صورت دسته دو فروندی طوری باید «تیک آف»[2] کنید که طلوع خورشید بالای بغداد باشید. هدف زدن قصر صدام است. اگر نتوانستید، شهر بغداد را بمباران کنید. توجه داشته باشید هرگاه تهدید شدید، سریعاً برگردید، جناب بابایی تأکید زیادی کردهاند که در صورت بروز خطر سریع برگردند. حالا روی نقشه کار کنید، موفق باشید…
فرمانده اتاق را ترک کرد. ما چهار نفر به مرور نقشه و محاسبات پروازی – که اصطلاحاً «بریف» و یا توجیه پرواز میگویند- مشغول شدیم. هدف بسیار حساسی بود. دیوار دفاعی بغداد یکی از مستحکمترین پدافند هوایی محسوب میشد که گذر از آن دل شیر میخواست. به مأموریتی قرار بود اعزام شویم که ۹۰ درصد احتمال بازگشت از آن نبود. ولی بدون توجه به این مخاطرات، شور و شعفی بر تمام بچهها حاکم شده بود. چرا که برای زدن قصر صدام میرفتیم، اگر موفق میشدیم تا این کاخ ستم را بر سر طاغوت بغداد خراب کنیم، ممکن بود سرنوشت جنگ به یکباره عوض میشد. .
با دقت زیاد روی نقشه کار میکردیم و زمان از دستمان خارج شده بود. طوری که متوجه شدیم ساعت یک بامداد است و هنوز ما چهار نفر با حساسیت داریم به بحث و تبادلنظر میپردازیم. صلاح نبود بیش از آن به خودمان بیخوابی بدهیم چرا که ممکن بود در پروازمان که چند ساعت دیگر قرار بود انجام شود، اثر سوء بگذارد.
از پست فرماندهی بیرون آمدیم و هر یک رهسپار منزل شدیم. در این فاصله چندین بار وضعیت قرمز اعلام شده و آژیر هوایی به صدا درآمده بود. اما ما که در اتاق جنگ سرگرم بررسی حمله فردا بودیم، هیچ صدایی را نشنیده بودیم.
به در منزل رسیدم، کلید را به آهستگی از جیبم بیرون کشیدم و در قفل در جای دادم و به نرمی چرخاندم تا اینکه همسر و فرزندانم از خواب بیدار نشوند. غافل از اینکه تا آن ساعت، خواب به چشم همسرم نرفته بود و هر لحظه انتظار مرا میکشیده است. او فکر میکرد که من به مهمانی رفتهام، ولی نمیدانست که تا آن موقع در پست فرماندهی سرگرم طرحریزی عملیات به بغداد بودهام.
با صدای باز شدن در، همسرم سراسیمه جلو آمد و در حالی که کمی هم عصبانی بود، گفت:
– قاسم! تا این موقع مهمانی طول میکشه؟! ما نصف عمر شدیم، نمیدانی وقتی آژیر قرمز میکشند و برق پایگاه را قطع میکنند، این بچهها چه حال و روزی پیدا میکنند. آن وقت تو با خیال راحت در مهمانی میمانی، حتی یک زنگ هم به منزل نمیزنی تا از حال ما باخبر بشی…
خیلی عصبانی بود، حق هم داشت. چون من به او نگفته بودم که ممکن است چه ساعتی برگردم. حتی او نمیدانست که من تا آن موقع صبح حتى افطار هم نکرده و مشغول چه کاری بودهام. ترجیح دادم بیخبر بماند. چون نمیتوانستم به او بگویم که چند ساعت بعد عازم مأموریت بغداد هستم. نطقش گل کرده بود و مرتب غر میزد و میگفت:
– خوردن یک افطاری اینقدر طول میکشه؟!
– خانم، میدانم حق با شماست؛ ولی خب مهمانی کمی طول کشید، از اینکه شما را ناراحت کردهام معذرت میخواهم…
آخرین تیر کمانش را رها کرد و گفت:
– با اینهمه دلشوره و ناراحتی اصلاً فرصت نکردهام سحری درست کنم، برای سحر هیچی نداریم!
میخواستم بگویم، «آخه بیانصاف من شام هم نخوردهام حالا اگر سحری درستدرمونی هم نخورم چگونه پرواز کنم و…» ولی زبانم را گاز گرفتم و گفتم:
– مهم نیست خانم اگر بیدار شدیم، یه چیزی میخوریم.
ساعت را کوک کردم و بالای سرم گذاشتم و خوابیدم. سحر که بلند شدم. همسرم قبل از من بیدار شده بود، گویا …ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
[1] – عمل پریدن از هواپیما را گویند.
[2] – «Take off» برخاستن و پرواز کردن هواپیما از زمین را گویند.
انتهای مطلب