بعد از اتفاقات و حوادث جنگ در منطقه پل سابله که ارتش عراق تلاش کرد به شمال رودخانه سابله دستیابی و از آن منطقه مجدداً شهر بستان را تصرف و ارتباط جبهه شمالی و جنوبی خود را برقرار سازد، از آن به بعد، با شکست نیروهای عراقی در این منطقه جبهه میانی خوزستان وضعیت فعالی نداشت و هردو طرف حالت پدافندی اتخاذ کرده بودند و درگیریها به صورت تبادل شدید آتش توپخانه و گاهی هم با درگیریهای کمی در خطوط تماس ادامه داشت. با توجه به اهداف طرح کربلا1هنوز طرح به صورت کامل انجام نشده بود چون بخش کوچکی از منطقه عملیات به وسعت 100 کیلومتر مربع به شکل یک چهار ضلعی در تصرف دشمن قرار داشت که از شمال به خط تماس جنوب سابله، از شرق به خط تماس لشکر16 زرهی، از جنوب به رودخانه نیسان و از غرب به حوالی حاشیه هورالعظیم محصور بود. در این حالت، مأموریت یگانهای توپخانه بیشتر شده و عمدتاً توسط هواپیماهای دشمن مواضعشان مورد هجوم قرار میگرفت.
نیمه دوم آذر ماه، در آتشباریکم در شمال رودخانه کرخه حوالی روستای جابرهمدان در حال تیراندازی بودیم که هواپیماهای دشمن مواضع ما را بمباران کردند. شدت بمبارانها زیاد بود و تا مسافت زیادی ادامه داشت. در کنار مواضع آتشبار به فاصله دو کیلومتر یک گله گوسفند متعلق به اهالی روستاهای اطراف در حال چرا بودند که مورد بمباران هواپیماهای دشمن قرار گرفتند. صحنه بسیار دلخراشی بود. در میان دود و گرد و غبار ناشی از بمباران، پسر بچهای را دیدم که به طرف مواضع آتشبار در حال دویدن است. سریع با خودرویی به همراه استوار محسن کلانتری و استوار امین سبزعلی گل به طرف آنها رفتیم. صحنه بسیار دلخراشی را دیدم، پدر آن پسر بچه به شهادت رسیده بود و گوسفندانشان کاملاً تار و مار شده بودند و حدود30 رأس گوسفند کلاً تکه پاره شده و از بین رفته بودند. پسر بچه که حدود 12سال داشت، برای پدرش میگریست و ناله میکرد. من و همراهانم سعی کردیم به آن پسر داغدیده، مصیبت زده و وحشت زده آرامش دهیم. گوسفندانشان را جمع و جور کردیم، تعدادی که در حال از بین رفتن بودند را سر بریدیم و خانوادهشان که در چند کیلومتر آن طرف تر در چادری زندگی میکردند را از این حادثه مطلع کردیم.
همسر مرد چوپان را که به شهادت رسیده بود، ملاقات کردیم. واقعاً نمیتوانم شرایط ناگوار آن زن را توصیف کنم. همه چیز زندگیاش را از دست داده بود، غم وجودش را به نحوی گرفته بود که نمیتوانست صحبت کند. من به همراه تعدادی از درجهداران آتشبار به آنان که هموطنان عزیز و داغدارمان بودند، کمک کرده و سعی کردیم شرایط مناسبی را برایشان در شرق ارتفاعات اللهاکبر فراهم نماییم. وقتی نفرات گردان از این بمباران وحشیانه دشمن و وضعیت آن عزیزان مطلع شدند، همه متأثر شده و هرکس به نوبه خود میخواست کمکی به آنان بنماید. برای جبران خسارت آن مصیبت دیدگان، کارکنان گردان پولی را جمعآوری کردند تا به بازماندگان آن چوپان بدهند. پول جمعآوری شده مبلغ قابل ملاحظهای بود که بعد از اینکه خانواده آن چوپان به اندیمشک کوچ کردند، توسط نماینده آتشبار، استوار بهروز رستمی به آنان تحویل داده شد. بعداً چندین مرتبه در فرصتهای مناسب به آن خانواده سرکشی کردیم و تا آن جایی که امکان داشت، آن پسر بچه را که صحنه وحشتناک و فراموش نشدنی را از نزدیک دیده بود، دلداری میدادیم. شاید توانسته باشیم به عنوان یک هموطن با آن عزیزان همدردی کرده باشیم، هر چند آن واقعه دردناک هیچ وقت از یاد و خاطر آن پسر محو نخواهد شد، ولی مطمئناً محبتهای رزمندگان را هم فراموش نخواهد کرد. وضعیت در آن زمان به گونهای بود که برای تأمین منطقه و اتمام طرح کربلا 1 با شرایط موجود در منطقه نیاز به یک نیروی تازه نفس بود تا استحکامات دشمن را در مناطقی که در تصرف آنان بود، در هم بشکند ولی لشکر16 زرهی و سپاه پاسداران به علت حملات پیاپی و تلفات وارده به آنان در شرایطی نبودند که بتوانند دشمن را کاملاً در این منطقه بیرون برانند، ضمن اینکه احتمال تک به پل سابله که نیروهای عراقی حدوداً در یک کیلومتری جنوب آن موضع داشتند، هر زمان متصور بود. لذا تیپ1 لشکر77 ثامنالائمه برابر دستور، از منطقه شوش به شمال سابله تغییر مکان داد تا بتواند از این منطقه حیاتی پدافند کند.
حضور نیروهای عراقی در شمال رودخانه نیسان، یک خطر جدی برای تأمین مجدد بستان و دور زدن لشکر16 زرهی و حتی دستیابی به سوسنگرد تلقی میشد. لذا تأمین کامل شمال شط نیسان تا کنارههای هورالعظیم از اهم اقدامات بود که پس از پیگیریهای بسیار توسط فرماندهان ارتش و سپاه پاسداران، طرح عملیاتی جدیدی برای پاکسازی منطقه کربلا1 تدوین و به طور مشترک با نیروهای ارتش و سپاه پاسداران قرار شد، اجرا گردد. بعد از ماهها تلاش شبانهروزی، یگانهای حاضر در منطقه عملیاتی کربلا1و عدم تأمین کلیه اهداف طرح، یگانهای مستقر در منطقه در تکاپوی باز سازی، تحکیم مواضع و… بودند. تجدید روحیه رزمی نفرات هم یکی از نکاتی بود که میبایست صورت پذیرد، لذا با تلاش فرماندهان و با وضعیت منطقه عملیاتی تصمیم گرفته شد که یگانها به نحوی نفرات خود را به مرخصی اعزام نمایند تا آمادگی رزمیشان حفظ و خللی بر آن وارد نشود. در همین راستا در دهه سوم آذر ماه، تعدادی از نفرات آتشبارهای گردان388 توپخانه به مرخصی چند روزه اعزام شدند تا روحیه خود را برای عملیاتهای آینده ارتقا دهند. من بیش از70 روز بود که در منطقه حضور داشتم. اولاً شرایط منطقه به نحوی بود که وجود افسران و درجهداران کلیدی آتشبار در منطقه بسیار مهم بود، از طرفی، من در آن زمان مجرد بودم و سعی میکردم بیشتر دوستان و همرزمان متأهلم از مرخصی استفاده نمایند، هرچند گاهی در منطقه عملیات واقعاً دلم میگرفت و فشارهای روحی و روانی و استرسهای عملیات و کار و تلاش مداوممرا آزار میداد، اما امید داشتم بتوانم دشمن را از خاک کشورمان بیرون کنیم. در همین ایام، من هم فرصتی یافتم تا به مرخصی بروم. مدت هفت روز به مرخصی اعزام شدم، سعی کردم در کنار خانوادهام روحیهام را باز سازی کنم. خانوادهام، هر بار که مرا میدیدند بسیار خوشحال میشدند. وقتی به خانه میرسیدم، نمیدانستم آن همه قلب مهربان برای دوست داشتن من وجود دارد. اما وقتی که میخواستم از آنها جدا شوم و به منطقه بروم، دیگر فکر نمیکردم که بتوانم بار دیگر آنها را ببینم و فکر میکردم این آخرین دیدارم با خانوادهام خواهد بود. روزی به مرحوم پدرم گفتم: نگران من نباش، او به من گفت: نمیشود پدر باشی و نگران نباشی. با تمامی این اوصاف به من روحیه میداد، ولی مادرم اصلاً طاقت نداشت و هنگام جدا شدن از او به چشمانش نگاه نمیکردم تا قطرات اشکی که از چشمانش جاری میشد را نبینم. زیرا این وابستگیها ممکن بود در میدان رزم در کارایی من تأثیرگذار باشد. با خداحافظی از آنها دیگر آنان را از زندگی خودم حذف میکردم، فقط و فقط به یگانم، به درجهداران و سربازانی که من را فرمانده و امید خود میدانستند، فکر میکردم و به جنگی که پیش روی داشتیم، میاندیشیدم. فقط در این شرایط بود که میتوانستم خودم را از نظر روحی حفظ کنم. روزی یکی از همرزمانم در جبهه به من گفت: دوست دارم زنده بمانم تا ببینم بعد از جنگ، با این همه فداکاریهایی که میکنیم، با ما چه رفتاری خواهند کرد؟ به او گفتم: ما به تکلیف و وظیفه خود عمل میکنیم، هرکس هر فکری میخواهد بکند. ما برای رضای خدا میجنگیم و بس. متأسفانه یا خوشبختانه آن همرزم عزیز در جبهه به شهادت رسید و پایان جنگ را ندید.
ستوانیکم عباس صالحی (سرهنگ بازنشسته) فرمانده آتشبار دوم گردان388 توپخانه در خاطراتش از عملیات طریقالقدس میگوید:
قبل از عملیات بستان، من در مرخصی بودم. با شروع عملیات، روز دوم عملیات خودم را به منطقه رساندم. از اهواز که به طرف دشت آزادگان، بویژه ارتفاعات اللهاکبر در حرکت بودم، بمبارانهای هواپیماهای عراقی را میدیدم که دیوانهوار سرتاسر منطقه را بمباران میکردند. شهرها، خطوط مواصلاتی و مواضع یگانهای مستقر در منطقه اهدافی بود که به طور مداوم بمباران میشد. من از شروع عملیاتی بزرگ در منطقه بستان آگاهی داشتم و یگانم را از هر حیث آماده عملیات کرده بودم، اما با مشاهده صحنههای بمباران متوجه شدم که رزمندگان اسلام ضربه مهلکی به عراقیها وارد کردهاند. خیلی سریع خودم را به یگانم واقع در شرق ارتفاعات اللهاکبر رساندم. از اوضاع و احوال و شرایط منطقه جویا شدم. معاون آتشبار، ستوان عیسی مختارینسب (شهید مختارینسب) من را توجیه کرد و خبر پیروزی رزمندگان اسلام بویژه تیپ3 زرهی لشکر92 زرهی را به من داد. خیلی خوشحال شدم، بعد از دیدار با کلیه نفرات آتشبار به پاسگاه فرماندهی گردان رفتم و فرمانده گردان و افسران ستاد گردان را ملاقات و از اوضاع منطقه اخبار خوبی را دریافت کردم. فرمانده گردان، مختصاتی را در منطقه عملیاتی بستان به من داد و گفت: حوالی این مختصات مواضعی را شناسایی و انتخاب کن و سریع آتشبار را برای ادامه عملیات جابهجا کن و از مواضع جدید، عملیات تیپ3 زرهی و سایر یگانهای درگیر را پشتیبانی کنید. ایشان کاملاً من را با طرح کلی مانور و مسیرهای ورودی به بستان توجیه و تأکید بسیاری روی آلودگی زمین منطقه عملیات کرد.
صبح روز10/ 9/60، من با معاون آتشبار از مسیر جاده خاکی منتهی به شهر بستان وارد منطقه شدیم. مواضعی را در حوالی مختصات ابلاغی فرمانده گردان شناسایی و انتخاب کردیم. بعد از شناسایی دقیق، منطقهای را که به نظرمان مناسب میرسید، برای اشغال موضع آتشبار انتخاب کردیم. پس تعیین محل توپها و دیگر رسدهای آتشبار، ساعاتی بعد احداث سنگرها را شروع کردیم. لودر مشغول کندن سنگر بود که من در مرکز آتشبار متوجه شدم حدود50 جنازه از افراد عراقی در زیر خاک هستند که به صورت تعجیلی روی آنها خاک ریخته شده بود تا از بوی تعفن آنها جلوگیری شود. با مشاهده این صحنه، کندن سنگرها را متوقف کردیم و مجبور شدیم مقداری محل آتشبار را به سمت راست و به طرف شمال انتقال دهیم که همین کار را هم انجام دادیم ولی در آن محل هم وجود اجساد عراقیها و گلولههای عمل نکرده و… زمین را آلوده کرده بود.
چارهای نداشتیم مشغول آرایش موضع شدیم و تمامی سنگرها را تکمیل نمودیم اما در طول روز بمبارانهای هوایی دشمن به شدت ادامه داشت.
در تاریخ 60/9/11، با رعایت کلیه اصول ایمنی و اقدامات حفاظتی، آتشبار را حرکت داده و مواضع جدید را اشغال کردیم. ساعت1700 استقرارمان پایان یافت و آتشبار در موضع جدید عملیاتی شد. آمادگی آتشبار را برای عملیات اعلام کردم. تیراندازیهای ما بیشتر روی یگانهای عراقی در غرب تنگ چزابه بود. البته اهداف خوبی را هم در عمق خاک عراق زیر آتش داشتیم که میتوانست روحیه سربازان عراقی را متزلزل کند.
شدت بمبارانهای هوایی دشمن به قدری زیاد بود که در عملکرد نفرات آتشبار و روحیه آنان تأثیر سویی گذاشته بود و واقعاً ما را آزار میداد. دستور دادم روی سنگرها را خاک بریزند تا آسیب پذیری نفرات به حداقل برسد اما بمبهای رها شده توسط هواپیماهای عراقی به قدری بزرگ و قدرت انفجارشان زیاد بود که تا عمق پنج متر گودال ایجاد میکرد و قطر گودال را هم اگر بگویم بالای 10مترکم گفتهام.
در یکی از روزها در همین موضع، من در سنگر سرگروهبان آتشبار، ستوانیار سوم کرمانی بودم. استوار علی فتوحی و استوار رفیع صلاحی هم آن جا حضور داشتند، مشغول صرف ناهار بودیم که هواپیماهای عراقی حملات شدیدی را علیه آتشبار ما انجام دادند. چندین بمب و راکت به موضع آتشبار اصابت کرد. یکی از آنها به سنگر من که درست پشت سنگر سرگروهبان بود، اصابت کرد. تعدادی از نفرات آتشبار را دیدم که به سمت من میدوند. فکر کردند من داخل سنگر هستم و میخواستند به یاری من بشتابند. خوشبختانه من در آن جا حضور نداشتم. وقتی نزدیک سنگر خودم رفتم، مشاهده کردم سنگر بر اثر بمباران کاملاً منهدم شده است. وسایل به جای مانده را جمعآوری کردیم و داخل مهماتبر گذاشتیم تا در فرصتی مناسب سنگر دیگری احداث کنم. نفرات آتشبار واقعاً از بمبارانها ناراحت بودند و کمکم در وضع روحی آنان تأثیر منفی میگذاشت. صبح زود که نفرات از خواب بیدار میشدند، اگر هوا ابری بود، بلند فریاد میزدند. برتری هوایی با ما است! زیرا در روزهای ابری هواپیماهای دشمن وارد منطقه نمیشدند و نفرات آتشبار این شرایط را برای خود برتری میدانستند و آن روز جان تازهای میگرفتند. بالأخره بمبارانهای هوایی دشمن صحنههای بدی را برای ما ایجاد کرد، زیرا در یکی از این بمبارانها در نزدیکی توپهای آتشبار، سرباز متین دفتری به شهادت رسید. پزشکیار آتشبار به سرعت خود را به محل سانحه رساند، من و تعداد دیگری از نفرات آتشبار به کمک آنها شتافتیم ولی متأسفانه سرباز متین دفتری به شهادت رسیده بود و کاری از ما ساخته نبود. نفرات مجروح را سوار آمبولانس کردیم، گروهبان علیرضا جوادی، پزشکیار آتشبار هم به همراه مجروحین با آمبولانس رفت. در بین راه نزدیکی پل بستان، آمبولانس هممورد هجوم هواپیماهای دشمن قرار گرفت و بمباران شد، نفرات آتشبار یکم به فرماندهی ستوانیکم علیاکبر اصلانی به کمک آنها شتافتند، واقعاً روز بدی برای من و مجموعه آتشبار و گردان388 توپخانه بود.
منبع: توپخانه دوربرد در سال 1360 ؛ اصلاني، علی اکبر،1398 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب