شب را در خوابوبیداری، در سرمای سوزناک زمستانی کویر و بیابانهای شرق عراق سر کردیم و در طلوع روز دوم، اسارت را در حالی که از میان روستاها و شهرهای کوچک و بزرگ عراق میگذشتیم، آغاز کردیم. مردم درحرکت کند کامیونها که حالا بهخوبی مشخص بود، از خیابانها با سنگ، آب دهان، لنگهکفش پاره، آجر… و گاهی نقلونبات و شکلات از ما پذیرایی میکردند هو میکردند، کف میزدند و ما سرمازده، گرسنه و تشنه، خسته و پژمرده، در خوابوبیداری، زهر این رفتار را ذرهذره میچشیدیم.
بعدازظهر روز دوم، از میان خیابانهای بغداد وارد زندان الرشید شدیم؛ زندانی که بعدها فهمیدیم محل آشنایی برای همه اسرا است. حدود سیصد نفر بودیم. فقط چند اتاق کوچک در اختیار ما قراردادند، بدون زیرانداز یا روانداز؛ با غذایی جهت زندهبودن. چند روزی که گذشت، شپش بدن همه را پر کرد. جراحتها به دلیل نبودن درمان و وسایل بهداشتی چرکین شد و در این مدت کوتاه چندنفری از مجروحان شهید شدند.
احساس میکردم صدای جعفر لرزش خاصی دارد. تهمانده سیگارش را در دست له کرد و گفت: «شبی در کنار یک بسیجی شیرازی که پای چپش از پایین قطعشده بود و استخوان رانش شکسته بود، نشسته بودم. محل جراحتها کرم گذاشته بود و عفونت زخم، درد را به جانش میریخت. او به یاد فرزندانش، با لهجه شیرازی شعر میخواند. غم غربت، درد اسارت را فزونی میبخشید و در این وانفسای تنهایی، تنها یکچیز میتوانست آرامشی واقعی در قلبهای پژمرده وارد کند و آن، ذکر خدا با تمام وجود بود. صبح فردا دیگر صدای آن بسیجی شیرازی را نشنیدیم او خاموش شده بود.»
سختی زندگی، نبود هرگونه وسیلهای برای زنده ماندن، غم و درد از دست دادن رفيق را از دلها برده بود. ماهم مردههای متحرکی بودیم که در نوبت مرگ، چند روزی باید بیشتر دستوپا میزدیم. روزها که چندساعتی برای هواخوری بیرون میآمدیم، با پایبرهنه روی ریگها و خردهشیشهها راه میرفتیم. شبها داستانی داشتیم برای اینکه اشیای تیزی را که به کف پا فرورفته بود، بیرون آوریم.
چند ماهی بدینصورت گذشت. اندامها لاغر و نحیف شد، چهرهها پژمرده شد و چشمها گود افتاد و تعداد کمتر شد. روزی ما را سوار کامیون کردند و بهطرف تکریت به راه افتادیم. هنگام غروب آفتاب، بهجایی به نام اردوگاه رسیدیم. از روی کامیون، محوطه اردوگاه بهخوبی معلوم بود. وقتی پیاده شدیم، جلوی در ورودی دو ستون سرباز را دیدیم که در دست آنها باتوم، کابل برق، شلاق، چوب و حتی نبشی بود. اسم این کوچه گوشتی، کوچه مرگ بود. نفری که از تونل عبور میکرد، تا انتها ضربه میخورد و هر چه کندتر میرفت، بیشتر. مجروحان و کسانی که مجروح حمل میکردند، سهمیه بیشتر و سختتری داشتند. تعدادی سر و دستشکسته شد و بسیاری، مجروح و خونین، روی زمین سیمانی سلول ولو شدند. محرم رازمان، صدای ناله یکدیگر و غذایمان، خوندلی بود که میخوردیم. شب تاریک و سرپناه سرد سلولی که پر از اسرای مجروح شده بود، فکر و اندیشه را پرواز میداد و با این پرواز، چند لحظهای پلکها را روی هم گذاشتیم.
صبح زود، با صدای بدوبیراه و دادوفریاد عراقیها از خواب بیدار شدم. همراه با ضربات شلاق، جلوی یک حمام ده دوشه به خط شدیم. هوای سرد، بدنهای مجروح و شکمهای گرسنه، حمام آب سرد را تبدیل به شکنجه دیگری کرده بود. بعد از حمام که فقط خودمان را خیس کردیم، لباس دادند؛ اما از دمپایی خبری نبود و همراه دریافت لباس، دوباره کتک زدن شروع شد. به هر بهانهای میزدند؛ حتی به بهانه مرتب نبودن وسایل یا خندیدن و یا هر چیز دیگر. به فاصله هرچند روز یکبار، غمی تکراری همه را فرامیگرفت؛ مجروحی شهید میشد و یا اسیری زیر ضربات کابل جان میداد و یا بیماری از درد میمرد و من بهواسطه مسئولیتی که داشتم، بار سنگینتری از این غم را احساس میکردم؛ به ویژهگاهی که وظیفه داشتم جنازهای را از سلول یا محل شهادت خارج کنم. یکبار، اسیری را بهشدت کتک زدند. جای سالمی در بدنش نبود و جلوی چشمان من، او را زیر دوش انداختند و آب سرد روی بدنش ریختند و بعد او را لای پتو پیچیدند و بیرون بردند. کجا؟ معلوم نیست!
چندی که گذشت، شپش دوباره به سراغمان آمد و بیماری پوستی گال، چون خوره، گریبانمان را گرفت. وضعیت ضعف جسمانی، بهواسطه تغذیه بسیار نامناسب و نبود بهداشت و دارو و دکتر، بدنها را برای پذیرش هر نوع بیماری مساعد میکرد و سرانجام اسهال؛ این مرض ساده اما مرگآور. خارش بدن، مانند نفس کشیدن، کاری دائمی شد و چرک و خون زخمها، خورش غذای مجروحان بود و اسهالیها همیشه دست روی شکم، بهطرف صف دستشویی کنار سلول روان بودند و بعضی چه التماسی برای جلو رفتن میکردند و وقتی آب بدن کم میشد، انتظار مرگ، سادهترین کار بهحساب میآمد.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب