من هم نمیتوانستم در آن شرایط به او توضیح بدهم ولی صحبتهای ایشان را درک میکردم و عمل مینمودم. آن شب ما تا صبح خواب نداشتیم، هر لحظه امکان حمله عناصر ضدانقلاب به پایگاهمان متصور بود. بههمین دلیل مرتب با گلولههای روشنکننده خمپاره اطراف پایگاه را روشن میکردیم تا غافلگیر نشویم. تا صبح چندین نوبت توسط جنگندههای نیروی هوایی با منور روشنایی داشتیم و روی منطقه دیدهبانی میکردیم. صبح روز بعد حوالی پایگاه یک نفر را مشاهده کردیم که با اسب، بهطرف ما میآمد، به او ایست دادیم، توقف کرد و به طرفش رفتیم، من و سرگرد مظفر کشاورز، آن مرد را ملاقات کردیم، وی حامل نامهای از رؤسای ضد انقلابیون بود. من و سرگرد کشاورز نامه را مطالعه کردیم، دست خط نویسنده نامه، خیلی خوب بود و نوشتهها معلوم بود، نوشته فردی باسواد است. سرگرد کشاورز گفت: بعدازظهر پاسخ نامه را خواهم داد.
در نامه نوشته شده بود که، تعداد 11 نفر از شما کشته شده و اجساد کشتهشدگان نزد ماست، ما از کشته شدن آنها و نفرات خودمان متأثریم، میخواهیم کشتهشدگان را به شما تحویل دهیم و با گستاخی خواستار شده بودند، مسئول این درگیریها را معرفی و دادگاهی کنیم و خواستههای دیگری که جای مطرح نمودن آنها نیست. نامه را سرگرد کشاورز نزد خود نگه داشت و با هماهنگی مسئولان پاسخ نامه را داد. عصر همان روز یک دستگاه تراکتور،که رموکی پشت آن بسته شده بود، بهطرف پایگاه آمد و اجساد شهدا را کفن کرده به ما تحویل دادند. نکته جالب اینکه، سرگرد کشاورز به یکی از درجهداران به نام استوار رهبر گفت: کفن این اجساد را باز کن ببین، واقعاً شهدا هستند؟ یا افراد دیگری هستند؟ نکته آموزشی بسیار خوبی برای من و دیگران بود، زیرا ما اصلاً به فکرمان هم خطور نکرده بود که ممکن است نیروهای ضدانقلاب، نفراتی را برای خرابکاری به این شکل و فرم درآورند و به پایگاه بفرستند. آن درجهدار بهدلیل ناراحتی روحی نتوانست روی اجساد را باز کرده و کنترل نماید، سرگرد کشاورز رو به من کرد و گفت: جناب سروان اصلانی تو این کار را سریع انجام بده، من هم برابر دستور اقدام نموده و تکتک اجساد را با کمک گروهبانیکم سعید بدرقه و یک درجهدار دیگر گروهان پیاده، بهنام گروهبان ملکی شناسایی نمودم و صحت آنها را تأیید کردم، با دیدن اجساد آن عزیزان، واقعاً متأثر شدم ولی دیگر کاری از ما ساخته نبود. بعد از قرائت فاتحهای برای آن عزیزان شهید، آنها را به پادگان سردشت تخلیه نمودیم.
بعضیها در زمان بحران، مردان بینظیری هستند، که سرگرد کشاورز از آن مردان بود. با مشاهده پیکر شهدا، چیزیکه برایم تعجبآور بود، این بود که اکثر شهدا، از ناحیه سروصورت مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند و معلوم بود که اولاً از فاصله نزدیک به آنها شلیک شده بود، درثانی نیروهای ضدانقلاب از سلاحهای دوربیندار استفاده مینمایند، زیرا دقت تیراندازی آنها بالا بود. این مسئله میتوانست برای ما تجربه خوبی باشد، تا در برخوردها و درگیریهای بعدی، درخصوص این موضوع دقت نمائیم تا بهراحتی در تیررس آنها قرار نگیریم. بعد از چند روز در پایگاه روزنامهای به دستم رسید که در آن، جریان عملیات آن روز به اختصار نوشته شده و اسامی شهدا را نیز ذکر کرده بودند. تحمل مرگ آن عزیزان برای سربازان باتجربه و پیر هم آسان نبود. اما آنچه را که روی داده بود باید میپذیرفتیم و از آن درس میگرفتیم و برای زیانهایی که دیده بودیم مویه نمیکردیم، در غیر این صورت اندوهها و رنجها، زندگی ما را میبلعید. افسوس خوردن برای شکستهایمان دردی را درمان نمیکرد، فقط باید فکر چاره بودیم و به روزهای آتی میاندیشیدیم، هرچند شکست نخورده بودیم، ولی از نظر نظامی پیشرفتی هم نداشتیم. ذات جنگ همین است، خصوصاً جنگهای چریکی. در آن روز مرگ به جان جوانانی افتاد که واقعاً غمناک بودند، آنها در شجاعت، چیزی کم نداشتند و عملکردشان فقطو فقط برای امنیت مردم کشورمان بود. آنها جوانانی بودند که ضعف دوران پیری را تجربه نکردند و در جایی بهتر از این دنیا زندگی کردند و میکنند. روزی خواهد رسید که همه ما دوباره برای همیشه در کنار هم خواهیم بود.
من بعداً اظهارنظرهایی از مسئولان آنها شنیدم که واقعاً ناراحتکننده بود و متوجه شدم بعضیها در باختن هم، تجربه کسب نمینمایند ولی در پنهان کردن شکستهایشان آنقدر ماهر بودند، که شاید کسی متوجه نمیشد، هرچند برای کارشناسان نظامی موضوع کاملاً آشکاربود. فقط برداشت من از آن عملیات این بود، که مسئولان آن نیروهای غیرحرفهای، برخوردشان با مسائل سطحی بود و اظهارنظرشان بیشتر حدیث نفس بود تا بیان واقعیات. آنها بهگونهای رفتار میکردند که ما دو برادر، دو همراه، همانند دو رقیب بهنظر بیاییم که این اصلاً به نفع و صلاح هیچکدام ما نبود.
شکستخوردگان دو گروهند: اول آنهایی که اندیشیدند، لیکن عمل نکردند. دوم آنهایی که عمل کردند، لیکن پیشاپیش اندیشه نکردند.
درود می فرستم به ارواح پاک شهیدان آن عملیات، ولی مطمئن هستم افرادی که درآن عملیات حضورداشتند و من آنها را نمیشناختم، از آن عملیات درسهای زیادی گرفتند که در آینده برایشان مفید خواهد بود. شکستها ابتدای پیروزیها است. هیچ فرمانده بزرگی در تاریخ بدون شکست نبوده است. افرادی موفقند که از شکستها و ناکامیها، درس بگیرند. آن عملیات اولین درس و تجربه جنگی من بهشمار میرفت که هنوز هم در خاطرم مانده است.
سروان غلامرضاعلمی سرپرست آتشبار از درگیریهای شمال روستای ملاشیخ این چنین میگوید:
در تاریخ 22/8/58 حدوداً200-150 نفر به سرپرستی فردی بهنام آقای قمی به پادگان سردشت آمدند و میگفتند از اعضای کمیته میدان ارک تهران هستند. سروان محسن زینعلی نیز آنها را همراهی میکرد و اظهار میداشتند جزء گروه چمران هستند و قصد داشتند به منطقهای حوالی شمه شیخه در انتهای شمالی روستای ملاشیخ بروند و عملیاتی را انجام دهند و میگفتند: انبار مهمات ضدانقلابیون در آنجاست و میخواهند آنرا منهدم نمایند، مسئولیت منطقه بهعهده گردان پیاده 147 لشكر 1پیاده مرکز، مستقر در منطقه سردشت بود، معالوصف آنها میخواستند با تدبیر و تفکر خودشان در آن منطقه عملیاتی را انجام دهند. سرگرد گلچین که افسر رابط هوایی بود نیز با سرگرد مظفر کشاورز و ستوانیکم ایرج رستمی به آنها اضافه شده و هماهنگیهایی را در پادگان سردشت انجام دادند و آن روز آنها مأموریت را اعلام کردند. به من نیز مأموریت را اطلاع دادند که از نظر پشتیبانی آتش توپخانه مشکلی نداشته باشند. من هم به آنها گفتم مشکلی نیست، اگر هماهنگیهای لازم را انجام دادهاید، از نظر آتش پشتیبانی توپخانه مشکلی نخواهید داشت. دیدهبانان آتشبار ما در منطقه مستقر و به وظایف خود کاملاً آگاه هستند و از نظر ما مشکلی نیست. آنها در تاريخ 22/8/58 و شروع تاریکی حرکت خود را بهطرف منطقه مورد نظر شروع کردند.
منبع: افسر توپخانه در مأموريت كردستان ؛ اصلاني، علی اکبر،1393 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب