چنانچه هوانیروز و نیروی هوایی عملیات نیروی زمینی و دیگر نیروهای انقلاب را در کردستان حمایت و پشتیبانی نمیکردند، مطمئناً شرایط بهگونه ای رقم میخورد که مشکلآفرین بود. در پادگان سقز در آسایشگاههای یک آتشبار توپخانه مستقر شدیم. افسری بهنام سروان تاجالدینی از ما حمایت و پذیرایی نمود. هرچند میهمانان ناخوانده بودیم ولی ایشان تمامی تلاشش را برای آسایش ما انجام داد. بعد از اینکه اسکان یافتیم من و ستوانیکم داریوش مجتهدی تصمیم گرفتیم به شهر رفته تا با خانوادههایمان تماس گرفته و ضمناً شامی را هم در سقز صرف کنیم. به شهر رفتیم و شام را در یک چلوکبابی جنب یک میدان در شهر صرف کردیم، مدتی بود که غذای گرم نخورده بودیم و چلوکبابی خوردیم که به نظر خیلی لذیذ بود. داخل رستوران بودیم و از آنجا بیرون رستوران کاملاً مشخص بود. مردان مسلحی را میدیدیم که مرتب در حال رفتوآمد هستند. آنها ما را زیر نظر داشتند، من فکر میکردم که آنها نیروهای دولتی و افراد کمیته هستند و یا افرادی هستند که از شهر محافظت میکنند، در صورتیکه این چنین نبود.
بعد از صرف شام بهطرف مخابرات شهر که در نزدیکی میدان و رستوران بود حرکت کردیم. در بین راه دیوارهای شهر مملو از شعارهایی بود که روی آنها را گروههای مختلف نوشته بودند.
در قسمتهایی هم اعلامیههایی را که روی دیوارها نصب شده را مشاهده کردیم که اصلاً صحنه مناسبی نبود. واقعاً امنیت نعمتی است که مردم میبایست در هر زمان شکرگزار آن باشند و برای کسانی که امنیت را برای آنها به ارمغان میآورند احترام قائل شوند. در مخابرات شهر بودیم و منتظر بودیم تا با خانوادهمان تماس بگیریم. در همین اثنا، متوجه چند مرد مسلح شدیم که ما را به یکدیگر نشان میدادند و نگاههای عجیبی هم به ما میکردند. شک کردیم و نگرانی وجودمان را گرفت، در همین لحظات یکی از آنها به ما نزدیک شد وگفت: بلند شوید!! من به او گفتم شما چه کسی هستید؟ گفت صحبت نکن، بلند شو!! گفتم اول باید تلفن کنم، بعد ببینم شما چه میگویید. او اجازه تلفن زدن را به ما داد، من با پدرم صحبت کردم، خیلی نگران بود و خیلی هم خوشحال شد، از من پرسید چه زمانی به تهران میآیی؟ با شرایطی که بهوجود آمده بود خیلی مختصر گفتم معلوم نیست. خداحافظی کردم و از کیوسک تلفن بیرون آمدم. ستوان داریوش مجتهدی هم تلفن زده بود. آن مرد، ما را نزد رئیس خود برد، او که مردی تنومند و بلندقد بود به ما گفت، چطور جرأت کردهاید وارد شهر شوید آنهم با این وضع و قیافه؟ گفتم مگر چطور شده؟ گفت شانس آوردید دست افراد کومله نیفتادید وگرنه تکه بزرگتان گوشتان بود!! آنها جزء حزب دموکرات کردستان بودند ولی بهنظر میرسید سرگرد عباسی رئیس آنها بود و کمی ملایمتر از کوملهها بودند. آنها گفتند: اگر فقط یک خیابان آن طرفتر رفته بودید، مطمئناً شما را میکشتند. آنها 4 نفر مرد مسلح بودند، بعد از مدتی مشورت و هماهنگی با یکدیگر رئیسشان از ما پرسید از کجا میآیید؟ به آنان گفتیم از سنندج میآییم و به سردشت میرویم. متوجه شدند که ما درست نمیگوئیم و گفتند آیا شما از سردشت نمیآیید؟ سکوت کردیم و در ادامه گفتیم مگر برای شما فرقی میکند که از کجا میآییم؟ آنها ما را سوار یک دستگاه جیپ لندرور کردند، برف هم بهشدت میبارید. ساعت حدود 2200 شب بود، آنها ما را به پادگان رساندند. درب عقب جیپ را باز کردند و گفتند، بروید. من فکر میکردم آنها میخواهند ما را جلوی درب پادگان به رگبار ببندند و بکشند. به آنها گفتم، این رسم جوانمردی و مردانگی نیست، ما که مسلح نیستیم، شما هم خودتان را جوانمرد میدانید و خیلی از مردانگی دم میزنید! یکی از آنها پاسخ داد، صحبت نکنید فقط زود بروید. از خودرو پیاده شدیم در حال دور زدن بودند که من و ستوان مجتهدی خودمان را در داخل گودالی در کنار پادگان انداختیم که احتمالاً مورد اصابت گلوله قرار نگیریم.
این تنها کاری بود که میتوانستیم انجام دهیم. ولی آنها قصد سوئی نداشتند و رفتند. به پادگان که رسیدیم، جناب سروان علمی که خیلی نگران ما بود، موضوع را جویا شد که ما کل ماجرا را تعریف کردیم، جناب سروان تاجالدینی که در آن جمع بود گفت: واقعاً شانس آوردهاید که شما را نکشتهاند!! چرا به شهر رفتید؟ گفتیم اطلاعی از اوضاع شهر نداشتیم، کسی هم ما را توجیه نکرده بود. ما بیاحتیاطی و بیانضباطی کرده بودیم که ناشی از عدم آگاهی ما نسبت به وضع شهر بود. شب را در پادگان گذراندیم و فردای آن روز، بارش برف قطع شد و میخواستیم پرواز کنیم. خلبانان از پرواز امتناع کردند، آنها تصور میکردند سوخت بالگردها اشکال دارد و پرواز را تا آزمایش نکردن بنزین غیرممکن میدانستند. بالاخره یک ساعت بعد مشکل مرتفع شد و بهطرف کرمانشاه حرکت کردیم. وقتی به پایگاه هوانیروز کرمانشاه رسیدیم سروان تقیزاده که قبلاً جناب سروان علمی وی را برای هماهنگیهای لازم فرستاده بود، ما را راهنمایی کرد. ایشان تمامی کارها را انجام داده بود و ما برای رفتن به تهران مشکلی نداشتیم. سوار اتوبوسهایی که برای جابجایی ما پیشبینی شده بود شدیم و بهطرف تهران حرکت کردیم. وقتی به تهران رسیدیم عدهای از دوستان و فرماندهان منتطرمان بودند. جلوی ما گوسفندی را قربانی و فرمانده گروه، جناب سرهنگ مهدی صدری از زحمات تمام نفرات گردان تشکر نمودند و مدت 20 روز به همه مرخصی دادند تا نفرات، با تحمل آن همه سختیها استراحت کافی کرده و بتوانند با روحیه خوب به خدمت مقدس خود ادامه دهند. اما هرچه در گذشته بیشتر تأمل کنیم، هم خود را بهتر میشناسیم و هم جامعهمان را، زیرا همه پدیدهها و رفتارهای فردی و اجتماعی، ریشه در گذشته دارد. با شناخت این ریشهها میتوانیم ارزیابی درستتری از خود داشته باشیم. . از کردههایمان خواه فردی، خواه اجتماعی درس بگیریم. میتوانیم راهحلهای مناسب برای مشکلاتمان پیداکنیم. نیازهای واقعیمان را تشخیص دهیم و در راه سعادت و کامیابی گام برداریم. به همین دلیل است که بخشهای قابل توجهی از آیات قرآن کریم و کلام همه بزرگان و دانشمندان به ذکر تاریخ و توصیه مطالعه و تأمل در آن اختصاص دارد. تاریخ پیامبران، اقوام، جوامع، جنگها و….. و نیز زنان و مردانی که اکنون در میان ما نیستند. همچنانکه میدانیم تاریخ تنها ذکر اعمال پادشاهان و تحولات سیاسی جوامع نیست. بلکه سرگذشت علوم و فنون، هنرها و هنرمندان، قهرمانان و رزمندگان، همه و همه تاریخ است و هر یک جنبههایی از زندگی اجتماعی انسان را شامل می شود، خصوصاً رزمندگان، آنهایی که به مرگ لبخند زدند.
آنهایی که حوادث تلخ و شیرین بیشماری را در سختترین شرایط تجربه کردند. همانند آنچه را که بهگونهای فشرده و قسمتهایی از حوادث و زندگی سخت و طاقتفرسای رزمندگان در غرب کشور به رشته تحریر درآمد، میتواند مفید و لذتبخش باشد. من که خود شاهد و ناظر حوادث آن روزگار بودم درسهایی از زندگی در شرایط سخت گرفتم که در دوران جنگ تحمیلی برایم بسیار مفید بود. به افسران، درجهداران و سربازان جوان توصیه میکنم خاطرات سربازان قدیمی را مطالعه و از آن درسهای لازم و ضروری زندگی سربازی در شرایط سخت و فداکاری برای کشور و آرمانهای مردم را بیاموزند.
منبع: افسر توپخانه در مأموريت كردستان ؛ اصلاني، علی اکبر،1393 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب