ایفا بعد از چندساعتی، وارد قرارگاه عملیاتی سپاه یکم شد. اسامی ما را نوشتند و جیبها را خالی کردند. فقط کارت شناسایی میخواستند و پولها را پس میدادند. وقتی وسایل مرا گرفتند، یک اسکناس پنجاهتومانی که تبرک و هدیهای از طرف امام خمینی بود، در دست داشتم. به سرهنگ عراقی گفتم: «هذه هديه من امامنا!». و او با لحن تند و خشنی، در حالی که فقط همان پنجاهتومانی را میگرفت، گفت: «امامنا…. امامنا…» بار دیگر فهمیدم که اسیرشدهام و در دست دشمن هستم و اینها بهرغم آتشبس، هنوز در رفتار قبلی خود هیچگونه تغییری ندادهاند. دوباره سوار شدیم و به راه افتادیم. حالا دیگر تشنگی نداشتیم؛ اما خستگی و غبار یأس، هرلحظه بیشتر میشد.
کامیون در جاده میغرید و حرکت میکرد و من در پی سرخی غروب خورشید، در اندیشه نماز ظهر و عصر بودم. راهی برای نگهداشتن خودرو وجود نداشت. به سربازی که جلوی پایم نشسته بود، گفتم: «دولا شو؛ میخواهم با خاک لباست تیمم کنم…» و او از روی سادگی فکر کرد این کار برای او حالت خاصی ایجاد میکند.
با لحن جالبی گفت: «خواهش میکنم جناب…» حرفش را قطع کردم و گفتم: «تعارف نکن؛ الان نمازم قضا میشود…»
نماز را نشسته و در حال حرکت بجا آوردم. محسن هم همین کار را کرد. بعد از نماز، با سرباز چاق و درشتهیکل عراقی صحبت کردم. خیلی کندذهن بود. از وضعیت مردم عراق چیزی نمیدانست. فقط این را بلد بود که باید ما را به العماره برساند.
غروب بود که به العماره رسیدیم. دیدن زنان بیحجاب، بعد از یازده سال، همه را به یاد زمان طاغوت ایران انداخت. از کمربندی شهر عبور کردیم. درودیوار پر بود از عکسهای صدام حسین و شعارهای مختلف، ازجمله صدام منا و نحن من صدام…
و بدین ترتیب، در غروب روز یکم شهریورماه ۱۳۶۷، برابر با دهم محرمالحرام ۱۴۰۸ وارد پادگان سپاه یکم عراق در شهر العماره شدیم.
پادگان سپاه یکم ارتش عراق حدودا در شمال شرقی شهر العماره قرارگرفته بود و وسعت بسیار زیادی داشت. اكثر ساختمانها، یک طبقه و مشابه هم ساختهشده بودند و نسبتا قدیمی بودند.
کامیونی که ما بر آن سوار بودیم، وارد محوطهای شد که شامل هفت، هشت اتاق ۱۲ تا ۲۴ متری به شکل مربع بود و تعداد کمی دستشویی و توالت کثیف و کهنه، با آبی بسیار ناچیز در قسمت وسط ساختمانها به چشم میخورد. در حالی که هنوز عدهای وسایل شخصی خود را همراه داشتند، ما را به داخل اتاقی کوچک راهنمایی کردند و در را بستند. جا بهقدری تنگ بود که بهسختی میتوانستیم بنشینیم.
هوای گرم، تشنگی و گرسنگی و خستگی مفرط، همراه سیل ناامیدی، رمق و توانی برای کسی باقی نگذاشته بود. بهرغم همه این مسائل احساس میکردم حالم خوب است. نوعی فراغت بال از آنهمه مسئولیت برایم حاصلشده بود و بیشتر درباره ۱۸ ساعتی که قرار بود در عراق بمانیم، فکر میکردم، محسن، بین راه به بچهها گفته بود که اگر از شما پرسیدند، شما فقط نام و نشان و شمار؛ پرسنلی خود را بگویید و اگر مصاحبه تلویزیونی کردند، مواظب حرفهایتان باشید…
سربازهای عراقی، در محوطه زندان، مشغول تخلیه خودروهایی بودند که یکی پس از دیگری وارد میشدند. ساعتی بعد که هوا کاملا تاریک شده بود، افسران را جدا کردند و در یک اتاق قراردادند. حالا کمی هم میتوانستیم پایمان را دراز کنیم؛ در حالی که در اتاق بغلدستی حتی بهاندازه نشستن هم جا نداشتند و صبح فهمیدیم که آنها ایستاده استراحت کرده بودند؟
در محل دستشوییها، چند تا از سربازها را دیدم که نگران بودند. طبق معمول، با خنده گفتم: «زیاد نگران نباشید؛ سعی کنید خودتان را با وضعیت موجود وفق بدهید…»
نماز مغرب و عشا را بدون مهر خواندم و بعد از نماز، کنار پنجره ایستادم و دانستههای قبلیام را در ذهن مرور کردم و به یک سرباز عراقی گفتم: «هل یوجد عندک ماء؟» گویا سرباز عراقی فکر کرد به زبانی غیرعربی صحبت میکنم. گفت: «یوجد… یوجد…» و نفهمید چه میگویم. کمکم داشتم به آموختههای خو شک میکردم که زبان بینالمللی به دادم رسید و با اشاره فهماندم که آب میخواهم و او آب آورد؛ اما یک لیوان برای سی نفر!
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب