درگیری تا غروب ادامه داشت، شدت درگیریها هم بسیار زیاد بود. بعدازظهر حدوداً بین ساعت 1600 تا 1700 ستوان ایرج رستمی با یک فروند بالگرد 214 روی ارتفاعی درجنوب شرقی محل درگیری و نزدیک به نفرات گروه چمران که شدیداً درگیر بودند پیاده شد، تا به آنها کمک کند و به هر ترتیبی که شده نیروهای ضدانقلاب را وادار به عقبنشینی نموده تا نیروهای خودی را از آن منطقه برهاند.
بالگرد روی ارتفاع به زمین نشسته بود، بعد از دقايقي ستوان ایرج رستمی از ناحیه پا مورد اصابت گلوله نیروهای ضدانقلابیون قرارگرفت. بالگرد در محل نامناسبی نشسته بود، بهنحوی که بال عقب آن به زمین اصابت کرد و قادر به پرواز نبود. شاید هم مورد اصابت گلوله سلاحهای کالیبر سبک قرار گرفته بود ولی برای من موضوع مشخص نبود. ستوان ایرج رستمی و همراهانش در وضعیت بسیار بد و بحرانی قرار داشتند و من بههمراه سرگرد مظفر کشاورز با اجرای آتشهای مختلف سعی میکردیم نفرات ضدانقلاب، خود را به نزدیک بالگرد نرسانند. پیاده شدن روی آن ارتفاع زیر انواع آتشهای عناصر ضدانقلاب قلب شیر را میخواست، که خلبانان بالگرد و ستوان ایرج رستمی و همراهانشان با شجاعت و جسارت بسیار آن عملیات غیرممکن را ممکن ساختند. من در آن لحظات اصلاً باورم نمیشد که چنین کاری را آنها بتوانند انجام دهند. در جائی که شیر نباشد گرک حکومت میکند. پس شیرها هستند که گرگها حکومت کردن را فراموش میکنند. من افتخار میکنم در آن روز همرزم چنین مردانی بودم. بعد از مدتی انتظار و بلاتکلیفی و دلهره فراوان، بالاخره یک فروند بالگرد 214 دیگر که خلبان آن نیز بسیار شجاع بود، زیر انواع آتشهای سلاحهای سبک و تیربار در محل سانحه به زمین نشست و ستوان ایرج رستمی و دیگر نفرات را از آنجا نجات داد و آنچه که در ادامه رخ داد این بود که، بالگرد همانجا ماند و توسط نیروهای ضدانقلاب در مقابل دیدگانمان به آتش کشیده شد و منهدم گردید. من و سرگرد کشاورز شاهد و ناظر بودیم، ولی کاری از ما ساخته نبود.
من فقط توانستم اطراف آنرا با شلیکهای پیاپی مورد اصابت گلولههای توپخانه و خمپاره قرار دهم تا دشمن را زمینگیر کرده و یا آنها را متواری نمایم. از طرفی نمیخواستم به بالگرد آسیبی برسد. هرچند عاقبت کار را پیشبینی نمیکردم، واقعاً آن خلبان شجاع همه را متحیر نمود و جان تعدادی را در کانون انواع گلولهها نجات داد. رفته رفته به غروب آفتاب نزدیک میشدیم با تلاش بسیار توانستیم با سختی و تلاش خود آن برادران آنها را از تیررس دشمن رها کرده و حلقه محاصره را شکسته و نفرات ضدانقلاب را متواری کنیم. نفرات گروه چمران هم کمکم با آتش پشتیبانی ما منطقه درگیری را ترک و عقبنشینی کردند، ولی آتش توپخانه و خمپاره ما قطع نمیشد، و از زمین و هوا مهاجمین را هدف قرار میدادیم تا نیروهای خودی را تعقیب نکنند. بالاخره رده به رده عقب آمدیم و هوا روبه تاریکی گرائید.
برادران گروه چمران یگانی بودند مطلق پیاده، آنهم بدون آموزشهای استاندارد، اگرحمایتهای خلبانان شجاع هوانیروز با هدایت سروان خلبان تقیزاده افسر رابط هوانیروز نیروی زمینی و نیروی هوایی سرگرد گلچین نبود و پشتیبانی مؤثر آتش آتشبار نفرات گردان 388 توپخانه و خمپارهانداز یگان پیاده ارتش، عملیات آنها را پشتیبانی نمیکرد تا عقبنشینی آنها تسهیل گردد، مطمئناً شرایط بهگونه ای رقم میخورد که خسارات، جبرانناپذیر بود. زیرا نیروهای ضدانقلاب مجال مییافتند که صدمات و تلفات بیشتری را وارد نمایند، که خوشبختانه با حمایتهای لازم از آن عزیزان، شرایط تغییر نمود. وقتی به پایگاه خودمان رسیدیم دیگر هوا تاریک شده بود سرگرد کشاورز و من خیس عرق بودیم، وقتی سرگرد کشاورز بیسیم پیآرسی-77 را از خود جدا کرد، من پشت ایشان را از گردن تا کمر کاملاً خیس دیدم. از صبح تا غروب درگیر بودیم، هر کدام یک خرما خوردیم و با نگاهی عمیق به منطقه درگیری به فکر فرو رفتیم، عدهای در آنجا شهید شده بودند که پیکرشان بهجا مانده بود و امکان آوردن آنها میسر نبود، عدهای هم مجروح که شرایط خوبی نداشتند. وقتی با دشمن درگیر بودیم و کاملاً دشمن، نیروهای خودی را محاصره کرده بودند در کنار یک تخته سنگ سرگرد کشاورز بلند صدا میزد: من را بهار صدا کنید، من را بهار صدا کنید!! در پایگاه بودیم که علت را من از ایشان پرسیدم و گفتم جناب سرگرد چرا یک مرتبه گفتید من را بهار صدا کنید؟ درصورتیکه معرف شما در شبکه ((کشا)) بود. نگاهی به من کرد و گفت: در آن لحظه فکر کردم دیگر آخر عمرم است و عنقریب به شهادت خواهم رسید! لذا خواستم لحظات آخر عمرم، اسم دخترم را با گوش خودم در بیسیم بشنوم. بهار اسم دختر من است.
افسر بسیار شجاعی بود، من شجاعت را آن روز از ایشان تمام و کمال دیدم و همیشه به شجاعت آن مرد بزرگ احترام میگذارم. اخیراً شنیدم که مرحوم شده است. درود فراوان میفرستم به روح پاکش. شاید سالیان زیادی طول بکشد،تا ارتش چنین افسری را دوباره تربیت نماید. ما ساعتی را روی ارتفاع روی تخته سنگی استراحت کردیم، پتویی دورخود پیچیدیم تا سرما نخوریم. واقعاً خسته و ناتوان بودیم، افرادی که از مهلکه نجات پیدا کرده بودند، به پادگان سردشت رفتند. البته ما که در پایگاه مستقر بودیم متوجه نشدیم علت رفتن آنها به آن منطقه چه بود؟ قبلاً اشاره کردم که آنها اصلاً به ما، درخصوص مأموریتشان چیزی نگفتند و اعتمادی هم به ما نداشتند ولی نمیدانستند که ما ناجی آنها خواهیم بود. ستوان ایرج رستمی هم حضورش در آن محل با بالگرد، فقط به خاطر نجات آنها بود و با آن وضعیت مجروح و بالگرد هم منهدم گردید.!! هرچند ناهماهنگیها وجود داشت، ولی ما هم میبایست عادت میکردیم.
آنها همانطور که مسئولیت فتح را میپذیرفتند مسئولیت شکست را نیز میبایست میپذیرفتند. واقعاً آن برادران، آن روز، حادثه آفریدند و رفتند و تأثیر مثبتی در منطقه نگذاشتند تا بقیه نیروهای مستقر در منطقه در ادامه مأموريتشان از آن بهرهمند شوند. ما نمیتوانستیم افکار دیگران را در آن زمان تغییر دهیم، فقط میبایست اجازه میدادیم آنچه هستند، باشند و ما فقط میتوانستیم خودمان باشیم. آن شب را من با سرگرد کشاورز در پایگاه امیر گذراندیم. در طول شب صحبتهای بسیاری با هم کردیم، من او را مردی قوی در عین حال با محبت و احساساتی دیدم. او از من به خاطر تلاشم تشکر کرد و به من گفت خیلی دقیق میزدی، گلولهها را بسیار خوب هدایت میکردی، به او گفتم یگانی که من در آن خدمت میکنم، در سال 1353 ارتش عراق را در همين منطقه قبل از این که به مرزهای ایران برسد در خاک عراق به زانو درآورده بود. افتخار من، این است که همرزم بهترین نفرات هستم. درجهداران و افسران گردان 388 توپخانه زبدهترین افراد ارتش هستند. قطعاً آنها سربازان خوبی را تربیت میکنند که برای کشور و ارتش و مردم این سرزمین، مفید خواهند بود. سپس ایشان گفت: در یگانهای قوی، جای افراد ضعیف و بدون آموزش نیست، در ادامه صحبتهایش در مورد هدایت جنگندهها و ارتباطم با آنها هم تعجب کرده بود.
منبع: افسر توپخانه در مأموريت كردستان ؛ اصلاني، علی اکبر،1393 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب