اجراي اين دستور تا حدودي مشكل مينمود و نياز به امكانات داشت. چون احتمال ميداديم كه ضدانقلاب نيروي قابل توجهي بر روي ارتفاعات مشرف به شهر دارد و همانند روزهاي قبل با تمام توان مقاومت نمايد. در اين صورت بالا رفتن نيروهاي ما از ارتفاعي با شيب تند و بدون هيچگونه عارضه و پوشش براي جان پناه، زير ديد و تير مستقيم كساني كه در سنگر مستقر بودند، كار دشواري بود. فرماندهان گروهان اركان و دوم هر دو مجروح شده بودند و به خصوص گروهان دوم فاقد سرپرست بود. در آن ساعت فقط گروهان من آمادة حركت بود. از همه مهمتر نياز به مهمات داشتيم. مرتفعترين نقطه كه سالها بعد به محل قرارگاه عملياتي شمالغرب تبديل شد، به يگان من محول گرديد. از داخل پادگان بر روي نوك قله آثار سنگر و موضع ديده ميشد و گروهان سوم ميبايست ارتفاعي در سمت راست ما و نزديكتر به شهر را تصرف كند. ارتفاع اين هدف كمتر بود.
يگان را در پنج گروه به سمت قله به حركت درآوردم و به فرماندهان گروه توصیه شد تا زماني كه به بُرد سلاح دشمن رسيدند، آرايش زنجير بگيرند و با آتش و حركت و تيم به تيم به جلو بروند تا آسيبپذيري يگان كمتر شود؛ اما لازم بود در ابتداي حركت و هنگام پيشروي افراد تكور، دستة ادوات گروهان به ويژه خمپارهاندازها روي ارتفاع شليك كنند تا دشمن نتواند افرادي را كه در حال بالا رفتن بودند، به آساني مورد هدف قرار دهد. هر چند با عجلهاي كه فرمانده لشكر داشت اميدي به دستة 120ميليمتري گردان نبود و تا آماده شدن آن دير ميشد. مراتب را به فرمانده گردان اطلاع دادم و نياز به مهمات بخصوص خمپارة 81 ميليمتري را اعلام كردم. متأسفانه وضعيت تيپ 2 سقز طوري نبود كه مسؤولين تيپ در محل بمانند و جوابگو باشند. «مهماتدار» هيچ يك از گردانهاي آن تيپ يا مسؤول زاغه در محل نبودند و در آن ساعت از روز كه هنوز آفتاب طلوع نكرده بود، ما به آنها دسترسي نداشتيم. اينكه فرمانده گردان ما مراتب را به سرپرست تيپ اطلاع داد يا نه و چه اقدامي به عمل آورد، برايم كاملاً روشن نيست ولي براي پيدا كردن مسؤول زاغه به نتيجه نرسيديم. به فرمانده گردان پيشنهاد دادم يك فروند بالگرد از بالا منطقه را شناسايي كند، اما سرهنگ پاكسرشت طبق معمول موضوع را كوچك شمرد و گفت خبري نيست؛ آنها با ديدن شما فوراً در ميروند، من خودم اينجا هستم و شما را تنها نميگذارم. به موقع بالگرد درخواست ميكنم و جملاتي ديگر كه باعث دلگرمي ما شود!
ميدانستم كه فرمانده گردان هم دستش به جايي نميرسد و او هم مسؤول اجراي مأموريت است. به امكانات خودم متكي شدم و با توكل به خدا دستور حركت نيروي پياده را در پنج گروه دادم و از طرفي قبضة تيربار 7/12 ميليمتري گروهان توسط خدمة مربوطه روي تپه روانه شد و يك قبضه 81 ميليمتري را كه 12 گلولة خمپاره داشت، روي نوك قله روانه كردم تا قبل از شروع پيشروي آنها را روي ارتفاع شليك نمايم. در اين حين سرهنگ سپهر فرمانده لشكر از راه رسيد. در آن لحظه فقط گروهان يكم آماده حركت بود. خطاب به من گفت: «چرا هنوز حركت نكردهايد؟ چرا اجراي دستور نميكنيد؟ زود باشيد، ميبايست حالا روي ارتفاع باشيد!» در آن لحظه از اينكه هيچ كس به داد ما نميرسيد و بدون برنامة قبلي و رفع احتياجات، دستوراتي صادر ميشد و من هم تحت تأثير شرايط بحراني و شرايط كلي حاكم بر انضباط يگانها، به راحتي به فرمانده لشكر اعتراض كردم و از او طلبكار شدم و چيزهايي گفتم. از جمله اينكه چرا دستور غيرمنطقي صادر ميكني؟ كو مهمات؟ كو آتش پشتيباني؟ كو نفرات بقية يگانها؟ كو مهماتدار؟ شما ميخواهي گروهان را بدون آتش پشتيباني و مهمات وارد جنگ كنم؟ فرمانده لشكر كه مرد بزرگي بود و بعداً متوجه شدم كه او يكي از شايستهترين فرماندهان ارتش است و تا جانشيني رياست ستاد ارتش هم ترقي نمود، به من گفت شما حركت كنيد، من ترتيب كارها را ميدهم! بعد سرهنگ پاكسرشت را صدا كرد و گفت دستة 120ميليمتري گردان كجاست؟ به چند نفر كه در حركت بودند ندا داد و گفت برويد مهماتدار تيپ را بياوريد و خود به سمت ستاد تيپ حركت كرد. بعداً شنيدم كه آن روز كسي را پيدا نكردهاند تا درب زاغههاي مهمات را باز كند! واقعاً شرايط تيپ بحراني بود. فرماندهاش سرهنگ فراشاهي چند روز پيش به شهادت رسيده بود. اغلب افسران و درجهداران بومي پادگان را ترك كرده بودند و تعدادي از افراد غيربومي منتقل شده بودند و تعداد افراد وظيفه هم خيلي كم بود. رعب و وحشت و ترديد و دودلي كارآيي افراد موجود را كاهش داده بود و اگر تعدادي افسر و درجهدار شايسته و از خود گذشته نبودند، پادگان تسليم ضدانقلاب ميشد. سرهنگ سپهر، سرگرد اسماعيل سهرابي و ديگران نمونة بارزي از شجاعت و ايثار بودند.
منبع: استقبال خونین ، سرتيپ2 ستاد علي عبدي بسطامي ، 1390، نشر صرير
انتهای مطلب