صداي نالة سروان «علياكبر ميري» فرمانده گروهان دوم شنيده ميشد كه كمك ميخواست. او فقط مسلح به كلت سازماني خود بود و همراه با تعدادي از سربازانش به محل درگيري رفته بود. در آن لحظه كه ما نزديك او بوديم، تير به پايش اصابت كرده و استخوان پايش را شكسته بود. در آن دقايق كسي از سربازانش نزديك او نبود. به دو نفر از افراد يگان خود كه نزديكم بودند گفتم تا او را به عقب بكشند و نزديك ماشين ببرند. ابتدا آرين و سپس من موضوع قطع درگيري را به اطلاع فرمانده گردان رسانديم. او ابتدا مخالفت كرد و گفت همين جا ميمانم تا شهيد شوم! ما شرايط روحي كاركنان و خطر خلع سلاح و اسارت را به او گفتيم. فرمانده گردان نيز اين واقعيت را قبول داشت و ماندن در محل را خطرناك ميدانست اما نگران اين بود كه فردا مورد بازخواست و شماتت فرماندهان رده بالا قرار گيرد. او عقبنشيني در برابر يك نيروي نامنظم و چريكي را نقطة ضعف ميدانست. ستوان آرين شكوه به او گفت: «جناب سرهنگ! اكثريت كاركنان به علت خستگي ميل جنگجويي ندارند و تعدادي از آنان با مشاهدة شهدا و مجروحين ترسيدهاند و ملاحظه ميكنيد كه تعداد كمي روي تپه باقي ماندهاند. پس بايد با به دست آوردن فرصت تجديد قوا كنيم و سپس يك تصميم منطقي بگيريم.» در شرايط ايجاد شده فرمانده گردان راهي جز پذيرش اين نظريه نداشت. تصميم گرفتيم تعدادي روي مواضع احتمالي دشمن آتش بريزند و افراد تيم به تيم و خيز به خيز عقب بروند و به ستون ملحق شوند. سلاح و مهمات افراد مجروح و شهيد از ميدان به عقب تخليه شود و سعي گردد چيزي بر جا نماند، اما نفرات كمي در اختيار داشتيم و اين خود مشكلي بود. من و آرين با هم هماهنگي كرديم كه يكي به طرف نقاط مشكوك تيراندازي كند و ديگري يك خيز به عقب برود. به همين ترتيب عمل كرديم تا به پايين تپه رسيديم. در وضعيت درازكش بودم. يك نفر سرباز در حال دويدن بود كه تيري به قلبش اصابت كرد و در جا به روي صورت و شكم نقش بر زمين شد. او را به پشت برگرداندم و خواستم كمكش كنم، اما اين دلاور كه تا آخر مبارزه كرده بود، فقط چند بار دهانش را باز كرد و لبش تكان خورد و چند ثانيه بعد جان به جان آفرين تسليم كرد. زمينِ آن نقطه صاف و گلولهگير بود. تصميم گرفتم از جسد او به عنوان جانپناه استفاده كنم ولي نتوانستم. فرياد زدم به كمكم بيايند تا او را تخليه كنيم كه در اين حين نفر بعدي در كنارم مغزش هدف قرار گرفت و بر زمين افتاد و در جا شهيد شد. افراد كمكي رسيدند و به حالت سينهخيز به آنها نزديك شده و پاهاي آنها را گرفته و به سمت كاميون كشيدند و به داخل آن منتقل كردند. كمكم بقية نفرات نيز از روي تپه به عقب آمدند. هنوز سر و صداي بلندگو در شهر شنيده ميشد كه مردم را بسيج و از آنها درخواست كمك و حمله به ستون ارتش را ميكردند. آنقدر خيز و خزيده رفته و تلاش كرده بوديم كه از فرط خستگي بيرمق شده بوديم. وقتي به ابتداي ستون رسيدم هوا تقريباً تاريك شده بود. سرهنگ پاكسرشت فرمانده گردان نيز به همراه بيسيمچي خود خسته و خاكي از راه رسيد. او آخرين نفري بود كه از خط مقدم درگيري به عقب آمد و نشان داد كه از جرأت و شهامت كافي برخوردار است. چند نفر از افسران در اطراف فرمانده گردان جمع شدند و پس از بحث و گفتگويي كوتاه ايشان با قطع درگيري و عقب نشيني موافقت كردند. اگر اين تصميم اتخاذ نميشد به احتمال قريب به يقين تعداد تلفات افزايش مييافت و مقداري سلاح و تجهيزات نيز به دست ضدانقلاب ميافتاد. با ابلاغ دستور رانندگان با سرعت رو به عقب حركت كردند و آن عدهاي كه هنوز رو به سقز بودند، برگشتند و پس از سوار شدن افراد در مدت زمان كوتاهي محل را ترك كردند. يك ساختمان چند طبقه كه در عقب ستون بود حد آخر حلقة محاصرة دشمن بود و معلوم شد افرادي به داخل آن نفوذ كردهاند. چون وقتي زيل 157 حامل من كه آخرين خودرو ستون بود از مقابل آن عبور كرد، صداي شليك تير از آنجا شنيده ميشد و انفجار شديدي نيز در كنار ما رخ داد؛ به طوري كه ماشين را تكان داده و زمين را به لرزه درآورد. اين انفجار احتمالاً مربوط به شليك تفنگ 106 ميليمتري يا آر.پي.جيهفت بود. زيرا ضدانقلاب داراي تفنگ 106 ميليمتري و ساير سلاحهاي اجتماعي بود و قبلاً نيز چند گلوله شليك كرده بود.(سرهنگ سپهر فرمانده لشكر 28 در مصاحبة خود، ضد انقلاب را مجهز به تانك و توپ 106 ميليمتري معرفي كرده بود.) به اولين گردنه در حدود پنج كيلومتري شهر سقز رسيديم كه قرار بود آنجا مستقر شويم و دفاع دورتادور اتخاذ كنيم. ماشين سرهنگ آنجا توقف كرده بود. او گفت همين جا مستقر شويم اما تعدادي از رانندگان توقف نكردند و به راه خود ادامه داده و به سمت سنته حركت كردند. فرماندهان هم آنجا جمع شدند و برخلاف توافق قبلي با ماندن در آن محل مخالفت كردند. من كه ابتدا موافق استقرار در آن محل بودم، با توجه به اينكه تهيه آب و آذوقه در آنجا ميسر نبود و از طرفي به لحاظ نزديكي به شهر احتمال دستبرد عناصر چريك ضدانقلاب ميرفت، با نظر بقيه هماهنگ شدم و البته حركت اكثريت رانندگان فرمانده گردان را در مقابل كاري انجام شده قرار داد. در نتيجه فرمانده گردان راهكاري بهتر از آن نديد كه به پاسگاه ايرانشاه برويم و به كمك آنان آذوقهاي تهيه كنيم. بقية خودروهاي ستون نيز به سمت پاسگاه ژاندارمري ايرانشاه به حركت درآمدند. نميدانم كدام يك از مسؤولين، ستون را كنترل ميكرد و پيشاپيش آن در حركت بود؟ سرگرد نظامي، سروان دهقان يا فردي ديگر از درجهداران يا افسران. به هر حال خودروها با سرعت مسير را طي كردند. به اتفاق استوار محمدحسين حسنوند سرگروهبان گروهان در داخل تنها زيل متعلق به گروهان كه توسط هواپيماي C-130 خرمآباد به سنندج حمل شده بود، نشسته بودم. رانندگي زيل 157 را گروهبان «غلامعلي رحيمي» انباردار گروهان به عهده داشت. اين كاميون خيلي كند حركت ميكرد به طوري كه ما آخرين خودرو ستون بوديم و فاصلة زيادي با بقية خودروها پيدا كرده بوديم و هيچ ارتباطي با بقيه ستون نداشتيم. در بين راه احتمال كمين يا تعقيب به وسيلة عناصر ضدانقلاب هم ميرفت. سرگروهبان در اين مورد صحبت ميكرد و نگران بود. گروهبان رحيمي كه فردي خوشبين بود و هميشه به كارهاي خود ميباليد، ميگفت اگر حمله كنند و حتي چرخهاي ماشين را با گلوله پنچر كنند، روي رينگ حركت ميكنم، آنها را زير ميگيرم و از اين قبيل حرفها. در مجموع درجهدار فعال و مبتكري بود و ماجراجويي هم ميكرد.
منبع: استقبال خونین ، سرتيپ2 ستاد علي عبدي بسطامي ، 1390، نشر صرير
انتهای مطلب