او خيلي اظهار علاقه و محبت نمود و با جويا شدن از شرايط جبهة پاوه ـ نوسود از سرگرد خواست تا نيازمنديهاي جبهه را بيان كند. بابايي اظهار تمايل نمود كه سري به پاوه بزند و مقداري اهدايي براي رزمندگان بياورد. آن روز گفتة او را جدي نگرفتم ولي جذب روحية مردمي و صميمي او شدم و احساس كردم روحاني واقع بين و در عين حال مردمداري است. گرچه اصرار داشت ناهار نزد او بمانيم ولي تا ظهر وقت زيادي مانده بود و ما در كرمانشاه كار زيادي داشتيم و خداحافظي كرديم. در اوايل بهمن ماه كاروان حامل اهدايي مردمي به سرپرستي شيخعلي بابايي وارد پاوه شد. بابايي به اتفاق يك سيد و يك تاجر تهراني و جمعي از عشاير بخش پلدختر و ملاوي كه جمعاً 16 نفر بودند به پاوه آمد. آنان دو كاميون مملو از انواع پوشاك و وسايل گرم كننده اهدايي و 30 رأس بز را با خود آورده بودند. پوشاك و خوراكيها از طريق آن تاجر تهراني جمعآوري شده بود و سيد هم رابط بين بابايي و بازاريان تهران بود. بزها هم توسط عوامل بابايي از منطقة عشايرنشين پلدختر جمع آوري گرديده بود. در آن ايام ستاد فرماندهي پاوه از تعدادي سنگر بدون امكانات رفاهي مانند برق، تلفن و وسايل گرم كننده مناسب تشكيل شده بود و سنگر افراد و درجهداران گروهان اركان هم وضع خوبي نداشت. آن دو نفر روحاني، تاجر و يك نفر همراهش را نزد خودمان در سنگر استراحت فرماندهي جا داديم و بقية همراهان را بين سنگرهاي ستاد گردان و گروهان اركان تقسيم نموده و جا داديم. فرداي آن شب به پيشنهاد سرگرد نقدي و عليرغم مخالفت تاجر و سيد، كاروان را براي ديدار از محور و خط مقدم آماده كرديم. سرگرد با اينكه علاقهمند بود همراه كاروان باشد اما ناچار بود براي شركت در جلسهاي در كرمانشاه، پاوه را ترك نمايد. بنابراين مأموريت همراهي با آقايان را به من محول كرد و حتي از من خواست تا خود رانندگي یکی از خودروها را به عهده بگيرم. يك دستگاه آمبولانس كاـ ام نو اخيراً واگذار شده بود و تا آن موقع مورد استفاده قرار نگرفته بود. خود به اتفاق بابايي، سيد، تاجر، راننده و… سوار كا ـ ام شديم و رانندگي يك دستگاه وانت تويوتاي لندكروز را به كارمند نجاتعلي فلاح سپردم. هنگام حركت هوا كمي باراني بود اما ابرهاي ناپيوسته و صاف بودن عقبه و غرب آسمان گوياي آن بود كه بارندگي مداومي در پيش نيست. مسير كوهستاني و پيچ در پيچ جادة پاوه ـ نوسود را طي كرديم. ديدار از پايگاههاي پل دوآب، نيسانه، شيخان و نروي باعث شد تا مقداري وقت صرف شود و دير به خط مقدم برسيم. شيب تند جادة لغزنده و باريك ارتفاع قلي به دكل نودشه كه جادهاي غير اصولي و اضطراري بود، باعث وحشت بعضي از مسافران شد و بابايي گفت چه خوب شد خودت رانندگي را بر عهده گرفتي! پس از سرازير شدن از ارتفاع به درة نودشه در محل دو راهي ورودي به روستا و در پست دژباني برادر قاسم حسيني فرمانده سپاه نودشه كه در حال حركت به سمت نروي بود با ما مواجه شد. او با ديدن روحانيون اصرار كرد تا در مراسم نماز جمعه نودشه شركت كنيم. آقاي بابايي نظر ما را خواست. من هم با توجه به خواستة آقاي حسيني عرض كردم برويم! پس از اتمام مراسم نماز جمعه مسئول روابط عمومي سپاه در آن روستا به جمع ما پيوست و مانند كسي كه سالها در فراق گمشدهاي به سر برده و مشتاق ديدار او باشد، چنان ذوق و شوقي در او ايجاد شد كه اجازه نميداد ما به سمت خط و يگانها برويم. او اصرار داشت كه ناهار را نزدش بمانيم تا مطالبي را از وضع منطقه به اطلاع روحانيون برساند. به او گفتم در ملندو براي ناهار منتظر ما هستند، دير وقت است بايد برويم. اما آن پاسدار حاضر نبود از ما جدا شود. به لحاظ اينكه او اتاق و امكان پذيرايي بهتري داشت راضي شديم تا ناهار را نزد او بمانيم و او گزارش كار و خواستة خود را به روحانيون بدهد، اما چون تعداد ما زياد بود به فلاح گفتم تا ديگر همراهان را براي صرف ناهار به ملندو و سنگر پيشبيني شده برساند و ما چند نفري نزد مسئول روابط عمومي مانديم. ناهار صرف شد و او از مشكلات عقيدتي، افكار و عقايد مردم منطقه، تأثير سوء عملكرد ضدانقلاب بر اخلاقيات، مسائل مختلف اجتماعي- فرهنگی، اقتصادي و سياسي مردم حرف ميزد و از عدم رسيدگي و بيتوجهي مسئولين در مركز شكايت داشت. صحبتهاي او به درازا كشيد و ادامه داشت و وقت تنگ بود. به او گفتم آقايان فرصت ندارند و روز رو به اتمام است. براي ديدار از پايگاهها به تاريكي برميخوريم. بنابراين مطالب را مختصر كنيد. او كه روحانيون را به چنگ آورده بود و براي آنها برنامه داشت كه چندين روز آنها را درگير كند، به من اعتراض و حملة لفظي نمود و گفت درد دل دارم، اين جا كمبود روحاني است، كسي اين جا نميآيد، مشكلات را به كی بايد گفت؟! من بايد مسائل را به آقايان بگويم تا به مركز برسانند و پيگير باشند! آقاي بابايي گفت برادر برنامة ما چيز ديگري است و در اين سفر نميتوانيم به اين مسائل برسيم. حال تو هر خواستهاي داري بگو تا من بنويسم و در صورت امكان در رفع آن به كمك ديگران اقدام كنم. كاغذ آوردند و مسئول روابط عمومي ارقامي از انواع كتاب، خلاصة ادعيه، قرآن، مفاتيح، نوشت افزار و… برشمرد كه رقم و حجم آن خيلي شد. به طور مثال 2500 جلد مفاتيح، 2500 جلد قرآن مجيد و… بابايي گفت اين رقم نيازمندي خيلي زياد است! ميداني حجم آن چقدر ميشود؟ اين اقلام اگر تهيه شود چند كاميون جهت حمل آن به اينجا لازم است! آن پاسدار همچنين تقاضاي اعزام تعدادي روحاني به منطقه را داشت. در خاتمه او از روحانيون خواست تا همراه وي به روستاهاي حجيج بروند و چند شب آنجا بمانند. مرد تاجر از ابتدا با طولاني شدن سفر و آمدن به خط مقدم جبهه مخالف بود و در آن جلسه هم چند بار متذكر شد كه دير است و بايد زودتر برگرديم و كاسة صبرش لبريز شده بود. به آن آقا و بابايي اعتراض نموده و گفت من مشكلاتي در تهران دارم، مگر ميتوانم در اين منطقه بمانم؟! بالاخره سيد، بابايي و مرد تاجر مسئول روابط عمومي را ناچار به رضايت نمودند و دير وقت به سمت قلة شمشي حركت كرديم. شيب قله را به صورت پياده و از روي برف پيموديم تا به پايگاه گروهان دوم وارد شديم؛ اما سيد وسط راه خسته شد و ديگر نتوانست به پايگاه برسد. چند نفر از سربازان گروهان را نزد او فرستادم تا چنانچه نتوانست به بالا بيايد او را به نزد ماشين و داخل سنگرهاي تداركات در ملندو هدايت كنند. حاج آقا بابايي و همراهان در جلو سنگرها با افراد ديدار كردند و نيروي موجود در پايگاه را براي استماع سخنان او در نقطة محفوظي گرد آورديم. در اين فاصلة زماني كوتاه مسئول روابط عمومي سپاه گروه سرود كُردي دانشآموزان نودشه را كه با لباس محلي هورامي متحدالشكل شده بودند را به پايگاه رسانيد و آنان سرود دلنشيني را اجرا كردند. شيخعلي بابايي از آنان تشكر نمود و به طور مختصر براي حاضرين در رابطه با جنگ و اهميت حضور در جبهه نكاتي را بيان نمود و ضمن اشارهاي به نقش تيپ مستقل 84 در جبهة جنوب و پاوه از دلاوري، شجاعت و فداكاري رزمندگان اين تيپ در هر دو جبهة جنوب و غرب اظهار خوشنودي نموده و از اينكه افراد گردان 139 در آن شرايط سخت آب و هوايي به منظور دفاع از جبهة اسلام و كشور سختيها و كمبودها را تحمل ميكنند و دشمن را از مرز بيرون كردهاند تشكر و تقدير نمود و براي همة رزمندگان دعا كرد. مسئول روابط عمومي و همراهانش به وسيلة بلندگو مرتباً حضور روحانيون در خط را اعلام و با سردادن شعارهايي در تأييد روحانيون و عليه جبهة استكبار و عامل آنان؛ صدام سر دادند. چون پايگاههاي عراقي نزديك به ما بودند، به راحتي صداي پخش شده از بلندگو را ميشنيدند. با توجه به تجمع افراد خطر عكسالعمل دشمن با پرتاب خمپاره وجود داشت؛ بنابراين به گوينده تذكر داده شد. پس از بازديد از دو پايگاه قله شمشي و ديدار كوتاهي با سربازان و بسيجيان از تپه سرازير شده و به گردنة ملندو رفتيم تا از آنجا طويله و نقاطي از مواضع دشمن را به آنان نشان دهم. در ملندو و حاشية روستاي دزاور، طويله و ارتفاعات اطراف آن كه در عمليات محمد رسول الله (ص) روي آن با دشمن درگير بوديم به همراهان نشان دادم، بابايي و عشاير همراهش از اين بازديد خيلي خوشحال بودند اما به غروب نزديك ميشديم از طرفي تجمع گروه سرود، بسيجيان و كثرت همراهان هدف مناسبي را براي دشمن به وجود آورده بود و صداي بلندگوي پايگاه بسيجيان كه رو به عراقيها فرياد مرگ بر صدام، درود بر روحاني پيرو خط امام و… سر ميدادند شنيده ميشد. ديدار با افراد و آشنايي با خط مقدم در حد مقدور انجام شده بود و هواي سرد و وزش باد هم حوصلة همراهان را تنگ كرده بود. بنابراين از حاضرين خداحافظي كرده و راه برگشت را در پيش گرفتيم. دقايقي بعد از حركت ما بارش باران شروع شد و پس از سرازير شدن از ارتفاع قلي به شدت گراييد و سبب جاري شدن آب از شيارها گرديد. نزديك پايگاه گروهان اركان، هنگامي كه به طرف سنگر استراحت در حركت بوديم، مرد تاجر پايش لغزيد و به زمين خورد و غلتيد. چنان كه لباس او به کلی خيس و گلآلود شد به طوریکه در داخل سنگر يك دست لباس سربازي بر تن او پوشانيديم. همراهان او به شوخي گفتند حاجي تو ديگر سرباز شدي و بايد در گردان بماني و در صف رزمندگان قرار بگيري! مرد تاجر كه از درد پا و كمر شكايت داشت، گفت فردا اگر حركت نكنيد من خود به تنهايي به تهران ميروم. سيد و تاجر كه در تهران مشغله و كارشان زياد بود، به بابايي و اكيپ همراه او اجازه نداند تا طبق برنامة سرگرد نقدي يك روز ديگر را در پاوه بگذرانند. فرداي آن شب تويوتاي وانت و هر دو دستگاه كاميون حامل روحانيون و ديگر همراهان حاج شيخ علي بابايي با بدرقة فرماندهي و اعضاي ستاد گردان عازم پلدختر شدند.
منبع: عبور از سیروان، سرتيپ2 ستاد علي عبدي بسطامي ، ۱۳۹۱، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب