صداي زنگ تلفن برخاست، گوشي را برداشتم.
– من سرهنگ احمدي هستم!
– به گوشم امر بفرمائيد: سروان پزشکي هستم!
– پزشکي جان، تبريک تبريک بچههايت گل کاشتند.
بابا بزرگ عطاريان فرمودند، رضايتمندي مرا از گردان مهدي به سرهنگ باوندپور فرمانده لشکر زرهي ابلاغ کنيد و براي سروان ملکشاهي يکسال و سروان پزشکي 2 سال تقاضاي ارشديت شود و دو افسر کادر به گردان مهدي بدهيد. سروان مختار معصومي (رئيس آجوداني لشکر) امريه انتقال دو افسر کادر به نام ستوانيکم پياده ناصر نادري و ستوان يکم زرهي بهرامي را صادر كرده و به آنها دستور داده تا پايان روز خودشان را به آن گردان معرفي كنند.
ساعتي بعد توقف يک دستگاه خودرو جيپ در نزديکي ستاد گردان و پياده شدن دو سرنشين از جيپ كه به طرف ستاد گردان ميآمدند نظرم را جلب کرد.
تيم تأمين مانع ورود آنها به داخل گردان شد. پس از شناسائي اجازه ورود بداخل محوطه استقرار گردان داده شد. پس از گذشت اندک زماني سرهنگ احمدي با چهرهاي شاد وارد سنگر شد. با سلام و احوال پرسي با من و افسران حاضر در سنگر، پشت ميز چوبي که در گوشه سنگر بود نشست. پس از نوشيدن يک ليوان شربت آبليمو که حالش را سر کيف آورد. دستي به سبيلها كشيد و با مهر همه را نگاه كرد و گفت:
– رضايتمندي فرمانده لشكر سرهنگ باوندپور و فرمانده تيپ سرهنگ محمود رساپور را به شما ابلاغ ميکنم. واقعاً بچههاي گردان مهدي گل کاشتند. روحيه فداکاري و جرأت جسارت آنها در برابر هجوم دشمن چشمگير بود و قابل تقدير است. تشکر کرده و گفتم:
– قربان آنچه مرا و پرسنل گردان را شاد ميکند کمک لجستيکي و کمک پرسنلي است. به بازگويي مشکلات گردان، ادامه داده و گفتم:
– قربان استدعايي دارم توجهي به مشکلات گردان بفرمائيد. من كه فرمانده گردانم به علت ضروريت رفع مشکلات جاي سرگروهبان فرمانده دسته جاي فرمانده گروهان و درنهايت فرمانده گردان انجام وظيفه ميکنم.
هدايت 850 پرسنل وظيفه روشنفکر كه سخت داراي احساسات و عواطفند و روحيه سرکش و انقلابي با انگيزهها و هدفهاي متفاوتي که در انديشه دارند. كار آساني نيست و براي رفع نيازهاي ضروري گردان يار و ياوري ندارم. نه فرمانده دسته دارم، نه فرمانده گروهان، نه سرگروهبان، فقط لطف پروردگار شامل حال اين گردان است كه تا اين لحظه توانسته روي پاي خود بايستد و با سرافرازي به مقاومت و دفاع خود ادامه دهد.
سرهنگ احمدي از پشت ميز برخاست و پرونده همراهاش را روي ميز گذاشت و نگاه انتقادآميزش را به من دوخت، گويا ميخواست علت رضايتمندي سرهنگ عطاريان را بيان کند. گفت:
– من آمار موجودي پرسنل حاضر (در خط لجمن) گردانهاي نور، اميد و مهدي را به رويت فرمانده قرارگاه غرب رساندم. سرهنگ عطاريان با قيافهاي برافروخته و چهرهاي مصمم جهت روشن شدن واقعيات پس از عزل بنيصدر رئيسجمهور و فرار او از ايران، همراه يک هيئت بازرسي، عزم بازديد و ارزيابي عملياتي از يگانهاي در خط را كردند. به همين مناسبت گردان مهدي را مورد بازديد قرار داد. او تصور نميکرد که گردان مهدي مانند دو گردان نور و اميد بايد منحل شود و برايش غيرقابل پيشبيني بود که پرسنل گردان مهدي در خط برابر با آمار تقديمي باشد. من با نگراني سخن سرهنگ را قطع کردم و علت منحل شدن دو گردان نور و اميد را پرسيدم.
سرهنگ احمدي در حاليکه سرش پائين بود، اندوه چهرهاش را پوشاند و با لحني ملايم گفت!
– گردان نور و اميد حقشان بود که منحل شوند چون از اين دو گردان چيزي باقي نمانده بود!
سخنان غمبار سرهنگ احمدي، روح جفا ديده مرا به تکاپو و کنجکاوي واميداشت. در حاليکه نگاهم چهره سرهنگ احمدي را برانداز ميکرد. و تصوير گردانهاي منحل شده نور و اميد همانند گردان آسيب ديده 110 پياده سرگرد حبراني از نظرم ميگذشت و با خود فكر ميكردم شايد اين گردانها در حال پيشروي با ميدانهاي مين برخورد کرده و بر اثر آتشهاي ايذائي و اصابت ترکش خمپارهها و مينهاي منفجر شده پرسنل گردان مجروح يا شهيد شدند. با نگراني گفتم:
– قربان من حدس ميزنم افراد گردان نور و گردان اميد به علت مقاومت شجاعانه در مقابل دشمن شهيد و مجروح شدهاند، همانند گردان 110 پياده سرگرد حبراني. سرهنگ احمدي با نگاهي غمديده مرا نگاه كرد و گفت:
– اي کاش همينطور بود. اي کاش به سرنوشت گردان حبراني دچار ميشدند! ولي عزل بنيصدر و فرارش از ايران باعث انحلال آنها شد.
گردان نور در منطقه عملياتي قصر شيرين در دامنه ارتفاعات بازي دراز مستقر شده بود. گردان اميد در منطقه سرپل ذهاب، چم امام حسن در دامنه ارتفاعات برآفتاب مواضعي را اشغال کرده بود. وقتي از فرار بنيصدر به فرانسه باخبر شدند. شوک عظيم به پرسنل وظيفه آن گردانها وارد شد که منجر به تباني، طغيان و شورش شد و در اين رابطه حدود 300 الي 400 نفر مظنون را دستگير و به زندان فرستادند و تعداد كمي هم كه در عمليات شرکت داشتند. مجروح و شهيد شدند و بقيه نفرات گردان نور و اميد خط مقدم را ترک و غيبت و فرار نمودند. فقط پرسنل کادر گردان و تعداد انگشتشماري از پرسنل وظيفه به جاي ماندند که اينها جزء باقيمانده دو گردان منحله محسوب ميشدند. نگاهم را از چهره فرسوده سرهنگ احمدي ربودم و به پروندهها و ظرف پرتقال و دو فنجان چاي که روي ميز بود چشم دوختم و با نگراني تعارف بصرف چاي نمودم و گفتم:
– قربان چاي سرد شده گلوئي تازه کنيد.
سرهنگ در حاليکه چائي مينوشيد. به پرونده روي ميز خيره شد. آهي کشيد و گفت: پناه ميبريم به خدا. ديروز رئيسجمهور اولين شخصيت با قدرت کشور بود! امروز فردي خائن و فراري از کشور. خدا آخر عاقبت ما را بخير كند. در حالي که نگاه حيرتانگيزش را به من دوخت گفت: بازديد از گردان مهدي براي سرهنگ عطاريان جالب بود، از اينکه در درون گردان مهدي هيچ مسئلهاي رخ نداد. و تمام وقت پرسنل گردان مشغول انجام وظيفه و ايستادگي در برابر دشمن بودهاند. من با اشتياق سخن سرهنگ احمدي را قطع کردم گفتم: يامن قضائه کائن: اي آنکه قضايش ثابت است!
– قربان قضا قدر الهي در هر زمان و مكان به زيبائي عمل ميکند و به معتقدينش عزت و اعتبار ميدهد. من براي اينكه خلوص و حرف دلم را مشروحتر بيان كنم، گفتم:
– قضا و قدر الهي لطف است، رحمت، حكمت و مشيت الهي است كه به سرنوشت و تقدير اشرف مخلوقات انسان رقم خورده است.
در حاليکه مقابل سرهنگ احمدي ايستاده بودم ادامه دادم:
– قربان قضا قدر الهي چهها كه نميکند و شروع به شرح وقايع شب عزل بنيصدر كردم که چه بر من گذشت و با روح روانم چه کرد؟
نيمهشب بود از سنگرهاي گروهان مستقر در دشت نيپهن بازديد ميکردم. مقسم، غذا تقسيم ميكرد. از دريچه اطاقک خودروي تقسيم غذا خط لجمن را نظاره ميکردم. پراکندگي بارش آتشهاي ايذائي فضاي تاريک شب را ميشكست. آتشهاي ايذائي در حوالي دامنه برآفتاب جائي که دو گروهان از گردان مهدي مواضعي اشغال کرده بودند، شدت مييافت. نگراني، روحم را آزار ميداد. فرياد بيسيم به گوش رسيد.
– بابا، بابا پزشک من نجفي هستم.
– به گوشم نجفي
– قربان ستوان اردکاني و ستوان كشاورز فرياد ميزنند به دادمان برسيد با اين بازي خطرناک بچه ها ممکن است گلهاي پرپر شوند.
– شنيدم نجفي
با شتابزدگي خود را به ستاد گردان رساندم و استوار نجفي سرگروهبان گردان و استوار آقاپور همراهش با روحي آشفته نگران از بازي بچه ها در خط گفتند:
– قربان از راديو عراق و اخبار راديو تلويزيون خبر عزل بنيصدر را شنيده و اينكه طرفداران و مخالفين بنيصدر با تيراندازي بر روي هم آتش گشودند.
امان از بازيهاي شيطان، از تحريکات وسوسه انگيز شيطان به خداي مهربان و قهار پناه ميبرم، كه بندگان بيتجربه در دامن او به شک و ترديد افتادهاند و در بندهاي نفس اماره اسيرند و از نفس مطمئنه و عقل پيغمبر درون خود کمک و استعانت نميجويند. بلکه دل و گوش به افسونگريهاي شيطان سپردهاند. خداي حنان و منان، من و يارانم به تو پناه ميبريم و از تو امان ميخواهيم.
شنيدن خبر عزل ابولحسن بنيصدر شوک عصبي بر پيکره پرسنل وظيفه گردان وارد و بچههاي دو گروهان در خط را عصبي و نگران كرد. تحريکات و دسيسههاي شيطاني، بيتجربگي از مصائب زندگي، سستي، شک و ترديد در معتقدات ذهني باعث شد که پرسنل عصبي لجام گسيخته در ميانشان پديد آيد و براي رها شدن از اين رخداد بيداد زمان يا بهتر بگويم رويداد قضا قدر الهي، آتش به روي هم گشودند. تا آنجائي که فرياد ميزدند. واي بر ما رئيسجمهور بنيصدر عزل شده واي بر ما، ما دولت نداريم، ما صاحب نداريم، ما حافظ قانون نداريم، داد وفرياد فحاشي و ناسزا به زمين و زمان ميدادند. داد فرياد دل پريشان حالشان با صداي شليک تيربارها ادغام شده بود و اين نالههاي دهشت انگيز جان روانم را به تکاپو و جست خيز شجاعانه واميداشت که هر چه سريعتر خود را به ميان فريبخوردگان شياطين برسانم و آتش حسادت و تحريکات شيطان را خاموش کنم.
از طرفي تداوم آتش تيربارها و اسلحه انفرادي ژ-3 تاريکي شب را منزجر و متنفر ميكرد و فضاي منطقه را مرگبارتر کرده بود. هرلحظه پرپر شدن گلهاي خوشبو عطرافشان بهشتي اين ملت رستاخيز و ستمديده و غرق شدن نونهالان شکفته زندگي را در درياي خون همراه با تصويري دهشتناک از نظرم ميگذشت:
آه چه بلا و مصيبتي گريبانگير اين جوانان پاک باخته را گرفته است. خدايا راضيم به رضاي تو، و راضي به قضا و قدر تو هستم. بارالها از تو ميخواهم قضا و قدر الهيت را به سلامتي بچهها و به عزت امت اسلامي ختم كني و به جوانان پاک باخته مقاوم و متدين ملت ما رحم کني. از داخل بوته آتش جهلِ نفاق، آتش حسادت، آتش تحريک آشوبخيز شيطان، فرياد زدم، فرياد زدم…
فرزندان عزيز دلبندم ما براي رئيسجمهور نميجنگيم، ما براي دولت نميجنگيم ما براي زمامداران نميجنگيم، ما مزدور نيستيم که براي مزد بجنگيم، ما براي خاموش کردن آتش دلسوختگان اين مردم نجيب باوفا ميجنگيم، ما براي عزت نفس و جانباختگان اين ملت صبور رنجديده و مقاوم ميجنگيم، اصلاً ما براي وجودمان و براي رضاي خدا و رضاي پدر و مادرمان ميجنگيم مهمتر از همه ما براي حفظ ناموسمان و پايداري اعتقادات توحيديمان ميجنگيم. و پيروزي در اين جنگ افتخار و مباهات و ميراث بزرگيست که براي نسلهاي آينده ميگذاريم.
فرياد دل عاشق بر دل سنگ معشوق اثر گذاشت! شرارهاي آتش از دهانه تيربار آرام آرام ناپديد شد و خاموش گشت. از شدت صداي تشنجآفرين شليکهاي مرگبار کاسته شد و فرياد گله رميدهام به گوش ميرسيد که ميگفتند:
– آتش بس، آتش بس، بچهها فرمانده گردان آمد، بابا پزشک آمد. آتشبس تفنگها روي زمين، گوش به فرمان فرمانده گردان…
فرياد دلسوختهام آرامشي به فضاي تاريکي مرگبار پاشيد و آنها را به سكوت بيشتر واداشت.
– نورچشمانم؛ سربازان امام زمان! امروز شما ناظر و شاهد مجروح شدن دخترک نهسالهاي در مزارع گندم بوديد. همچنين خبر مجروح شدن تعداد زيادي از مردم نجيب باوفا گيلانغرب را از اخبار راديو شنيديد و از نزديک ديديد و لمس کرديد. که اين مردم رنج کشيده با چه روحيه سلحشوري و مقاوم در دل غارها و حفره روباهها در دل کوه، زير پلها و ميان آبروهاي جاده نيپهن کاسکران سنگر گرفته و به خصم كمين زده و آنها را از پا در ميآورند.
واي بر تو تماشاگر، واي بر تو نظارهگر بيتفاوت… جماعتي قحطيزده گرسنه از پيرمرد و پيرزن تا زنان باردار و بچهدار، كه براي دريافت يک پيمانه برنج چه رنجي را تحمل ميكردند از آنها خواهش کردم، که شهر گيلانغرب و محله کاسکران را ترک كرده و به قلاچه، سرپل ذهاب يا کرمانشاه کوچ کنند. اما چه جوابي شنيده باشم خوب است؟ با چه روح عظيم و دريادلاني روبرو شدم. و از سراسر وجودم عرق شرمندگي جاري شد و با روحيه پشيمان مقابل اين امت قرار گرفتم. پاسخ مردم کاسکران مرا شرمنده كرد.
– « برادر ارتشي اگر از آسمان بلا هم ببارد و آتش توپخانه عراق اين جا را جهنم سوزان کند، محال است کاشانه را ترک و يک قدم به طرف قلاچه برداريم و بر سر سفره ناآشنايان بنشينيم هرگز هرگز کوچ نميکنيم پشت نخواهيم کرد.» تاريکي شب مرگبار، چهره رزمندگان را شبه سياه نشان داده و گاهي پنهان ميكرد.
– من از عزت نفس و همت بلند اين مردم نجيب باوفا و مقاوم درسهايي گرفتم و از اينكه در كنار اين مردم بمانم و با دشمن بجنگم احساس مباهات ميكنم. فريادها حس كردم نغمهاي محزون سرشار از عشق، گوشم را نوازش ميداد. زمزمة الهام بخش عشق در زير سقف پر ستاره طنين انداز شده بود.
– خوشا به حال آن روح و دلي كه نفس مطمئنه حمد ستايش گويد.
– خوشا به حال آن كسي كه عقل و نفس مطمئنه هدايتش كند. از نجواي ياران سرمست مدهوش شده بودم، كه گِرد من حلقه زده بودند. هم گام و همصدا نغمه عشق را زمزمه ميكردند. مرا ترك كرده و به سوي سنگرهايشان رفتند.
كمي بعد سرهنگ احمدي را ديدم، آمد پروندهاي از روي ميز برداشت و پرتقالي پوست كند و از عملكرد گردان مهدي تعريف كرد و گفت:
– پرسنل گردان مهدي مانند پرههاي شاداب اين پرتقالند. پوست سالم و محافظ اين پرتقال بمانند فرمانده گردان مهدي است، سلامت فکر، مديريت صحيح و دلسوزي فرمانده، تمام پرسنل را از آسيب ناگهاني محفوظ داشته. مرا در آغوش كشيد و بعد از تقدير، تمجيد سنگر را ترک نمود و رفت.
منبع: جنگ و زندگی، پزشکی طوسی، سید بهاالدین، 1389، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب