. نيروهاي ما به صورت دايره تپة شيخان را حفاظت مينمودند اما ميدان ديد و تير كلاً به سمت دشمن بود و جناح چپ و عقب گروهان به جز مسير جاده فقط تا چند قدمي ديد و تير داشتيم و بعد از آن شيبي حدود 85 درجه و بسيار صعبالعبور قرار داشت و افراد بومي يا مجرب هم امكان صعود از آن را نداشتند. بار آخر كه ستوان كريمي نزد من آمد با اضطراب زياد گفت افراد مدافع ما اكثراً شهيد و مجروح شدهاند و چند نفري هم كه زنده هستند به علت نداشتن مهمات به كناري خزيده و پناه گرفتهاند. نيروهاي عراقي وارد پايگاه شدهاند و ديگر كسي قادر به دفاع نيست! او به من گفت الساعه دستگير ميشوي! بهتر است سريعاً خود را نجات دهي، اگر دير بجنبي تو را ميكشند و اگر زنده دستگير شوي، چون فرمانده هستي به شما رحم نخواهند كرد و چشمانت را در ميآورند. گفتة او را رد كردم و گفتم مگر جان ما عزيزتر از ديگران است! تا آخر ميمانيم و دفاع ميكنيم. او گفت من ميروم و حاضر نيستم زنده به دست عراقيها بيفتم. به او نهيب زده و با اشاره به مهمات ژـ 3 گفتم مهمات را ببر و به كمك سربازان برو، چه ميگويي؟ ميخواهي جانت را نجات دهي؟ او گفت ديگر مدافعي وجود ندارد تا مهمات را مورد استفاده قرار دهد. مجدداً خطر دستگيري را گوشزد كرد و گفت فقط ما دو نفر ماندهايم و كاري از ما ساخته نيست! دوباره از او خواستم تا رزمندگان جناح چپ را تشويق به مقاومت كند. فرصت بحث نبود؛ كريمي از من جدا شد و به گوشة چپ پايگاه حركت كرد. خود به سمت راست خيز برداشتم و پزشكيار پايگاه و گروهبان همتي را صدا زده به آنها گفتم در امتداد جاده خود را به سنگر دفاعي بچهها برسانيد و با آتش سلاح خود آنها را كمك كنيد و نگذاريد عراقيها در آن قسمت نفوذ كرده و يا در امتداد جاده جلو بيايند. سرباز بهاروند و بيسيمچي همراهم قبلاً تعدادي خشاب اضافي پر از فشنگ در داخل سنگر دفاعيام آماده كرده بودند. مرتب شليك ميكردم و از زمين و سنگر حداكثر استفاده را ميكردم تا تير نخورم. ميتوان ادعا كرد كه مجروح نشدن من امري عجيب و شبيه معجزه بود زيرا كلية كساني كه در كنارم بودند شهيد و يا مجروح گرديدند. آتشباري توپخانه و سلاحهاي دوربرد به داخل پايگاه قطع شد اما رگبارهاي نزديك در داخل پايگاه ادامه داشت. ديگر كسي در اطرافم نبود و صدايي از بچههاي خودي به گوش نميرسيد. دوباره در پناه ديواره و كانال به جناح راست رفتم تا اوضاع را بررسي كنم. قصد داشتم تا گروهبان همتي و پزشكيار پاسگاه را صدا بزنم اما يكباره هيكل درشت و بلند قد 7 يا 8 سرباز عراقي به فاصلة تقريبي 10 متري ظاهر شد. آنها كه از محل سنگر تعيين شده براي همتي و پزشكيار عبور كرده و اينك در امتداد جاده به عقبة گروهان رسيده بودند، به مقابل و اطراف خود رگبارهايي شليك ميكردند و آنان كه كسي را در جلوي خود نميديدند با بيان كلماتي مانند جيشالخميني و تعل… مبارز ميطلبيدند. مطمئن شدم پزشكيار و گروهبان همتي و ديگر مدافعين عقب رفته و يا شهيد شدهاند. پايگاه را ساقط شده ديدم و به ياد صحبتهاي چند دقيقه قبل ستوان كريمي افتادم. در چند قدمي كشته شدن يا اسارت قرار داشتم. در چالهاي سنگر گرفته و عراقيها را نگاه ميكردم. آنها به زمين آشنا نبودند و با احتياط جلو ميرفتند. رگبارهايي شليك ميكردند و حرف ميزدند. هدف خوبي بودند. دو دل بودم كه چه كار كنم؟ آيا رگباري فشنگ روي آنها خالي كنم يا نه؟ اگر شليك ميكردم محل خود را به آنها نشان می دادم و اگر اسير ميشدم، ديگر رحم نميكردند و در جا مرا ميكشتند. ثانيههايي با خود جدال كردم؛ آنها هدف مناسبي بودند و با يك رگبار ميتوانستم همه را بكشم يا زخمي كنم و نميبايست آنها مفت و مجاني جان به در ببرند. اگر اسير ميشدم فرقي نميكرد كه دشمن بداند آن عده را قبل از اسارت من كشتهام يا ديگري آنها را كشته است. ميتوانستم همان جا بمانم و در فرصتي خود را به عقب بكشانم اما تصميم خود را گرفته و سينهام را روي كويه خاكي قرار داده و رگبار گلوله را به داخل آن نفرات بستم. ديدم كه همگي افتاده يا زمينگير شدند اما بالاي سر آنها نرفتم و نميدانم چه به سر آنها آمد. بلافاصله به صورت نيمخيز به عقب رفته و به محل سنگر قبلي خود حركت كردم. هيچ شليك گلوله و يا عكسالعملي از جانب آن عده صورت نگرفت. قصد داشتم به سمت چپ پايگاه بروم تا ببينم كسي از رزمندگان خودي هست يا نه؟ آيا ميشود در آن گوشه به دفاع پرداخت يا اينكه آنجا نيز عراقيها وارد پايگاه شدهاند؟ وقتي به مقابل سنگر خود رسيدم، دو نفر عراقي را آنجا ايستاده ديدم. دود و خاك پايگاه ديد را محدودتر كرده بود و شب هم مهتابي نبود. صداي شليك از گوشههاي ديگر ميآمد، اما آن دو نفر در آن لحظات شليك نميكردند. ديگر راهي نمانده بود، بايد از كنار آنها عبور ميكردم. زمين محل قرار گرفتن من پايينتر از محل آن دو نفر بود اما ناچار بودم از چند قدمي آنها عبور كنم(6 يا 7 قدم فاصله). اگر توجه ميكردند، مرا به راحتي ميديدند و چنانچه مرا از سربازان عراقي تميز ميدادند به آساني مرا ميگرفتند. لحظاتي كه از مقابل آن دو نفر به سمت چپ پايگاه عبور كردم احساس مينمودم هر لحظه آنها از پشت يقة اوركتم را گرفته و به عقب بكشند. با آرامي و بدون نگاه كردن به سمت آنها راهم را ادامه دادم. آماده بودم تا چنانچه متوجه قصد آنها براي دستگيري شوم، خيز بردارم. در آن لحظات كوتاه آيندة خود را مجسم نموده و برخورد عراقيها با خود هنگام تخليه به عقب را در ذهنم ترسيم نمودم. حتي اميدوار بودم كه در فرصتهايي مانند هنگام تخليه به عقب و يا موقع سوار شدن در كاميون از چنگال عراقيها بگريزم. به هر حال عراقيها مرا تشخيص ندادند و از كنار آنها رد شدم. حدود 10 متر جلوتر خاكريزي وجود داشت و ديواري از خرابة پاسگاه برجاي مانده بود. به سرعت از آن عبور كرده و نفس راحتي كشيدم. اطراف را نگاه كرده، از افراد عراقي كسي را نديدم. معلوم شد عراقيها به آن گوشه نفوذ نكرده بلكه فقط در امتداد جاده پيشروي كردهاند. به آهستگي بچهها را صدا زدم. كسي جواب نداد. تا نزديك قبضة تيربار 7/12ميليمتري گروهان جلو رفته و سرباز پاكروان خدمة آن را چند بار صدا زدم. او هم جوابي نداد. مطمئن شدم كه ديگر كسي براي مقاومت نمانده است. تنها مانده بودم؛ نه نيرويي براي مقاومت داشتم و نه ماندن و اسارت يا تسليم به دشمن راه چاره بود. كمي عقب رفتم تا در پرتگاه گوشة چپ پايگاه پناه بگيرم. آنجا ستوان كريمي را به اتفاق يك سرباز از ژاندارمري ديدم كه همان گروهبان تيرانداز كاليبر 50 را كه يك چشمش نابينا و صورتش آسيب ديده بود، از زير سيم خاردار حاشية پاسگاه به بيرون ميكشيدند. آن گروهبان ميگفت مرا از پايگاه دور كنيد؛ شايد به دست عراقيها نيفتم. او درست ميگفت؛ اگر ده متر به پايينتر كشيده ميشد، عراقيها در روز روشن هم او را نميديدند؛ زيرا جناح جنوبغربي پايگاه سراشيبي تندي بود كه تا رودخانة سيروان ادامه داشت و فرود يا صعود از آن در روز روشن هم بسيار دشوار بود. او را تا حدودي از پايگاه دور كرديم؛ به اميد اينكه در روشنايي روز فرجي براي نجات وي دست دهد. به اتفاق كريمي و سرباز همراهش كمي از پايگاه دور شديم؛ اينك پايگاه ما سقوط كرده بود و بيسيمي همراه نداشتم تا از اوضاع پايگاه ستوان يادگاري و ستوان ورقي جويا شوم. نيم ساعت آخر درگيري بيسيم را كنار گذاشته و به تيراندازي و تهييج مدافعين ميپرداختم. نزديك به آغاز روشنايي روز بود. كمكم صداي تيراندازي سلاح سبك در پايگاه قطع شد اما خمپارهانداز و توپهاي عراقي بُرد را بلند كرده و پشت مواضع ما را ميزدند و مسير تداركاتي را به شدت ميكوبيدند. سرگردان مانده بوديم و نميدانستم چه بر سر بقية نيروها آمده است. ابتدا تصميم گرفتم خود را به نيروهاي مستقر در نيسانه برسانم. احتمال داشت دشمن از طريق جاده قبل از ما به آنجا برسد. آتش توپخانة عراقيها هم تهديدي جدي بود. از همه مهمتر نميتوانستم بدون اطلاع از بقية نيروهاي يگان به عقب برگردم؛ بنابراين در همان حوالي و در نقطهاي كه گلولهگير نبود، مانديم. هوا روشن و از آتش توپخانة دشمن كاسته شد. صداي شليك سلاح سبك به كلي قطع گرديد. هنوز نميدانستيم دشمن تا كجا پيشروي كرده است و در پشت جبهه چه خبر است. كمي بالاتر آمديم تا ببينيم دشمن در جادة عقبتر از پايگاه تردد دارد يا نه! حدود ساعت 6 صبح مشاهده كرديم يك گروه 12 نفري از افراد باقي ماندة گروهان دوم در مسير جاده به سمت پايگاه ما در حركتند. پيشروي اين گروه گوياي اين واقعيت بود كه دشمن پس از رسيدن به پايگاه ما بيشتر از آن پيشروي نكرده است. آن گروه به جلو رفته و بدون درگيري وارد پايگاه شدند و به دنبال آنها خودروهايي از سپاه و عناصر كمك كننده جهت تخلية مجروحين و شهدا وارد پايگاه شدند. خسته و كوفته و متأسف خود را به كنار جاده رسانديم. سرباز پيماني ياوري با يك دستگاه وانت از سمت گردان به طرف پايگاه در حركت بود. او را متوقف نمودم. او گفت چند نفر از افراد گروهان را در مسير جاده ديده است كه در اثر هجوم ديشب دشمن به عقب رفتهاند. سوار شديم و آن مسافت كوتاه را تا پايگاه با ماشين طي كرديم. همزمان نيرويي از گروهان سوم نيز وارد پايگاه شدند. نيروهاي عراقي از پايگاه عقبنشيني كرده و نزديك صبح به پايگاه اولية خود برگشته بودند. نيروهاي كمكي و امدادي به جمعآوري شهدا و مجروحين پرداختند و با سرعت آنها را به عقب تخليه كردند.
منبع: عبور از سیروان، سرتيپ2 ستاد علي عبدي بسطامي ، ۱۳۹1، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب