عمليات نجات (پل دوآب ) (2)
بر مبناي تصورات خود از هدف عمليات منتظر رسيدن نيروي بيشتر در روزهاي آينده و عبور آنها از پل به سمت نوسود بودم، اما صياد شيرازي يكباره دستور قطع درگيري و مراجعت را دادند! تعجب كردم و برايم باوركردني نبود. هدف مهمي را كه به آن دست يافته بوديم به راحتي رها كرده و از دست بدهيم. چون كليد عبور از رودخانة سيروان پل دوآب بود، از او پرسيدم چرا عقبنشيني؟! ما كه بر اين موقعيت مهم مسلط هستيم، چرا آن را رها كنيم؟! صياد گفت دستور را يك بار ميدهند! و لحن او آمرانهتر شده و گفت شما نظامي هستيد و دستور ردة مافوق را كه گرفتيد، بايد اطاعت كنيد. ديگر بحثي نكردم و به دنبال اجراي دستور رفتم اما قانع نشدم. صياد همچنين گفت يگان را به صورت پياده تا پشت تونل به عقب بياور، در آنجا مينيبوسهاي فرمانداري منتظر رسيدن تو هستند. از آنجا به پايگاه اولية خود برگرد. كمكم شدت و دقت آتش دشمن افزايش يافت. با تجربهاي كه از حملة كردهاي ضدانقلاب به سروان نقدي و همراهان وي داشتم، فرماندهان دسته را صدا زدم و ضمن ابلاغ مأموريت، حساسيت موضوع را به آنها گوشزد كرده و گفتم تيم به تيم و ابتدا نيروهاي عقبي و نزديك به تونل بدون سروصدا و با حداكثر استفاده از زمين برگردند و هيچ گروهي بدون دستور از جايش بلند نشود. دو گروه را كه حساسترين نقاط مشرف بر دشمن را در دست داشتند در محل گذاشته و خود همراه آنها مانده و افراد را نفر به نفر و موضع به موضع از ديد و تير دشمن خارج كردم. گرچه كُردها مرتباً شليك ميكردند اما قدرت جلو آمدن يا دقت تير به آنها داده نشد. به اين ترتيب يگان را به پشت تونل دوآب رسانيدم و بار ديگر عارضة حساس پل دوآب از نيروي خودي تخليه شد و اين كمينگاه در اختيار عوامل ضدانقلاب قرار گرفت.
پشت تونل دوآب (شرق تونل) محلي تقريباً پوشيده و محفوظ بود. چند كلبة مخروبه آنجا وجود داشت كه ظاهراً قشلاق گوسفندداران بوده و به نام دريبر معروف است. در آن محل يگان را گرد آورده و آمارگيري كرديم و سپس تعدادي بر مينيبوسها سوار شده و بقيه تا رسيدن وسيلة نقليه راهپيمايي را آغاز نمودند و تا ملندره به صورت پياده مسير سربالايي را طي كردند. آن روز گردان از نظر وسايل نقلية حمل افراد، با كمبود شديد مواجه بود. از طرفي در انتظار گذاشتن افراد در نزديك منطقة نفوذ ضدانقلاب نوعي بياحتياطي بود، چرا كه امكان نفوذ عناصر چريك و اجراي دستبرد به ويژه با تاريك شدن هوا وجود داشت، بنابراين تحمل خستگي و راهپيمايي با تجهيزات سنگين را بهتر از معطلي دانستم و بچهها پياده حركت كردند. با يك بار رجعت خودروها همة نيروها سوار شدند و تا غروب جملگي وارد پايگاه شدند.
در خاتمة مراجعت يگان، شب هنگام سربازي به نام شيرازي كه عضو گروه اعزامي نانويژه به نزد سرهنگ صياد شيرازي بود به سنگرم آمد و گزارشي از كار گروه را به من داد. سرباز شيرازي گفت: «ما صبح زود نزد جناب سرهنگ رفتيم. ايشان مأموريت ما را تعيين كردند؛ به اين ترتيب كه ميبايست از روي قله سرازير شويم و خود را به رودخانة سيروان برسانيم و سپس از آن عبور كرده و تعدادي مجروح و شهيد را كه در آن طرف رودخانه از روز قبل باقي مانده بودند، جمعآوري كنيم و بعد با رسيدن بالگرد آنها و سلاح همراهشان را بار زده و برگرديم.»
همين كه متوجه مأموريت گروه شدم، يادم آمد كه هنگام استقرار بر روي پل دوآب در مكالمات بيسيمي ميشنيدم كه آيا آقاي كاظمي از روي رودخانه عبور كرده؟ و جملاتي ديگر از جمله اينكه خونريزي او بند آمده! آن لحظه به نظرم رسيد که فرماندار روز قبل همراه گروهي ديگر در سمت رشكاو همزمان با رزمندگان پيشروي نموده و احتمالاً همان جا تير خورده است. حال با تطبيق گزارش سرباز شيرازي و مكالمات بيسيمي منظور از عمليات مرحلة سوم را كه نجات فرماندار و ساير مجروحين و شهدا و سلاح آنها بود، دريافتم.
سرباز شيرازي در ادامة گزارش خود چنين گفت كه پس از دريافت مأموريت و مشخص شدن محدودة مجروحين و شهدا ما از قلة نانويژه سرازير شديم. مسير خيلي صعبالعبور، جنگلي، صخرهاي و شيب آن تند بود. مرتب زمين ميخورديم و بلند ميشديم تا بالاخره به كنار رودخانه رسيديم. رودخانه سنگلاخي و سرعت آب خيلي زياد بود. اكثر بچهها شنا بلد نبودند و از قدرت و سرعت جريان آب ميترسيدند. در نهايت چند نفر به كمك همديگر و با تكيه بر چوب از رودخانه عبور كردند. گروهبان آسيابان را آب برد و در حال خفه شدن بود كه بچهها به داد او رسيدند و نجاتش دادند. در ادامه عدهاي از نيروها در آن دست رودخانه به جستجو پرداخته و چند نفر مجروح و شهيد را جمعآوري نمودند. ما هم اين طرف رودخانه تأمين آنها را برقرار كرديم. بالگرد آن طرف رودخانه فرود آمد و شهدا و مجروحين بار زده شد. يكبار هم كنار ما نشست و ما هم سوار شديم اما ستوان كريمي كه آن طرف رودخانه بود جا ماند. پرسيدم بعد چه؟ آمد يا نه؟ شيرازي گفت نه! او آن طرف رودخانه باقي ماند و اكنون هم همان جا است! خيلي ناراحت شدم. چنين خبري غيرمنتظره و ناراحتكننده بود! پرسيدم تو مطمئني بعداً نيامده و بالگردي به دنبال او نرفته؟ او گفت ما در بين راه به خلبان اطلاع داديم، ولي خلبان گفت امكان فرود آمدن نيست و اگر برگردم احتمال خطر سقوط بالگرد زياد است، زيرا دموكراتها با آر.پي.جي7 و تيربار حمله ميكنند. او سپس گفت يك قبضه تفنگ ژ ـ 3 هم پيدا كرده و با خود آوردهايم. ديگر همراهان شيرازي از جمله گروهبان آسيابان را احضار كردم. آنها هم همين ماجرا را تعريف و گفتند كريمي بدون بلوز به آن طرف رودخانه رفته و فقط زير پيراهن بر تن دارد. از قضا آن شب هوا طوفاني شده بود و باد سردي ميوزيد؛ به طوري كه سرما در داخل سنگر ما را اذيت ميكرد و بيرون ماندن از سنگر بدون لباس گرم زمستاني دشوار شده بود. عجب شانسي! ستوان كريمي پيرمرد لاغر و بدون لباس، گرسنه و تنها در چنين شبي سرد در كنار رودخانة خروشان سيروان؛ منطقهاي كوهستاني و جنگلي و درهاي ترسناك گير افتاده بود. آیا اگر ضدانقلاب او را مييافت، بر او رحم ميكرد؟ شايد بهتر از آن بود كه از شدت سرما تلف شود! با شنيدن اين خبر بيقرار شده بودم. فكر و خيالم به هر سو كشيده ميشد. گاهي فكر ميكردم اگر كبريت همراهش بود با استفاده از چوب درختان آتشي روشن ميكرد و در كنار آن، شب را به صبح ميرسانيد. سربازان ميگفتند آن نقطه صخرهاي است، فكر ميكردم آيا او غار يا پناهگاهي را در دل آن تخته سنگها و صخرهها پيدا خواهد كرد؟ گاهي فكر ميكردم آيا ممكن است او از سر ناچاري به سمت ضدانقلاب برود و خود را تسليم كند؟ اميدوار بودم او از رودخانه عبور كند و كمكم به سوي نيروهاي خودي بيايد. همة اين فكر و خيالات از ذهنم عبور كرد و در نهايت به راه و چارهاي براي كمك به او و نجاتش ميانديشيدم.
منبع: عبور از سیروان، سرتيپ2 ستاد علي عبدي بسطامي ، ۱۳۹1، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب