از آنسو نیروهای سپاه، ارتش، کمیتهها، پیشمرگان کرد وابسته به دولت، ژاندارمری، شهربانی سریع خود را به مقرهای تأمینی خود که از قبل آماده نموده بودند می رساندند و تیراندازی متقابل شروع میشد. حالا در این میان بیچاره آن سرباز و نیروی دولتی بود که در گوشه کناری گیر افتاده بود و سلاحی در دست نداشت شهادت و یا اسارت او حتمی بود.
لاجرم برخی از افرادیکه با زحمات، ایثارگری و تلاش ارتش برای حفظ یکپارچگی و تمامیت جغرافیایی کشور حتی در بحرانهای داخلی و در آغازین روزهای انقلاب اسلامی آگاهانه و یا ناآگاهانه اطلاعاتی ندارند بعضاً داد و فریاد به راه میاندازند که هنگام حمله عراق به ایران، ارتش کجا بود؟ و در پاسخ به آنها باید گفت ای آگاهان یا ناآگاهان، چشم و گوش را در اختیار عقل قرار دهید و ببینید که لشکرهای 64 و 28 پیاده، تیپ 55 هوابرد، تیپ 23 نوهد، هوانیروز و … به هنگام تهاجم ناجوانمردانه عراق در آن زمان برای حفظ تمامیت ارضی در شمالغرب چه میکردند؟
حدود یکساعت در دروازه شهر مهاباد ماندیم، دیدیم از پیدایش آرامش در شهر خبری نیست، به سمت میاندوآب برگشتیم. در بین راه مشاهده کردم بعضی از خودروهای سنگین از جاده اصلی منحرف می شوند و به یک جاده فرعی می روند، علت را جویا شدم گفتند این جاده به یک رودخانه ختم میشود که ماشینهای شاسی بلند میتوانند از آن عبور کنند و از راه فرعی خود را به جاده ارومیه-مهاباد برسانند و مهاباد را دور میزنند. من هم تصمیم گرفتم از این راه بهره گیرم و به شکلی خودم را به پادگان تیپ 3 مهاباد برسانم. الان که به یاد آن ایام می افتم روحیه رزم، بی باکی، ماجراجویی آن دوران برایم لذت بخش است.
تغییر مسیر دادم و به سمت رودخانه راندیم. حدود 2 کیلومتر طی طریق شد، به رودخانه ای رسیدیم که حدود یک متر عمق داشت، خودروهای سنگین عریض ترین بستر رودخانه را پیدا و از آنجا عبور میکردند. کمی بررسی کردیم، به شهید آریاپور گفتم توکل بخدا بنشین به آب بزنیم. پشت سر یک تراکتور محلی به راه افتادیم، درست وسط رودخانه رسیدیم که آب به درون موتور رفت و در جا گیر کردیم. خودرو از حرکت باز ایستاد. خودرو ما به درون آب رفت، شیشه را بالا کشیدیم. دیدم آب از شیشه ها هم بالاتر آمد. درب سمت راست که من بودم و در جهت حرکت آب بود باز کردم و گفتم شناکنان برویم بیرون.
به هر مرارت و تلاشی بود به آب زدیم، شناکنان خودرو را گرفتیم و رفتیم روی سقف کابین آن، صحنه عجیبی بود، کسی هم پیدا نمیشد به ما کمک کند. بیشتر به فکر اسلحههایمان بودم که آب آنها را ببرد و دردسر مضاعفی برایمان بیافریند. با خود گفتم سلاحها را آب ببرد، جواب مسئولین را چه باید گفت. میپرسند: توی رودخانه چه کار میکردی؟ چون این حرکت ما با عقل و منطق هماهنگی نداشت، میبایست یا صبر میکردیم، شهر آرام شود یا به مقر خودمان مراجعت میکردیم، ولی نمیدانم چرا دنبال دردسر و کارهای هیجانی میگشتیم. دعا میکردیم خدایا رحمی کن و فریادرسی برسان. در همین اثنا دیدیم یک دستگاه خودرو ریو ارتشی از روبرو می آید. آن هم میخواست از همین مسیر به شهر میاندوآب برود. رانندهاش گروهبانیکمی بود که از شرف، غیرت و جوانمردیش هرچه میتوان گفت، کم است، ما را با لباس خیس بالای نیسان دید، آمد پایین و گفت تا شما را بیرون نکشم نمیروم. سیم بکسل (وینچ) خودروش را باز کرد. شهید آریاپور بچه آبادان و شناگر قهاری بود. شناکنان به سمت ریو رفت قلاب وینچ را گرفت و برگشت. بیش از یک ساعت دو نفری کلی تلاش کردیم تا قلاب را به گوشهای از سپر نیسان وصل کنیم. با صلوات زیاد خودرو را از آب به بیرون کشیدیم. مصیبت بعدی از اینجا شروع میشد که تأمینهای محور در حال جمع شدن بودنئ. راننده ماشین ریو با کمال جوانمردی ماشین ما را بکسل و به قرارگاه یکی از گردانهای تیپ برد.
مشکلی که پیدا شد عدم هرگونه تماس ما با قرارگاه گردان خودمان بود. چون آنها هیچ اطلاعی از سرنوشت ما نداشتند و ما هم بیسیمی در اختیار نداشتیم که بگوئیم کجا هستیم، خودرو به طور کلی خراب شده بود و نیاز به چند ساعت کار اضافی داشت. به ناچار مجبور شدیم آن شب را در گردان تیپ 3 مهاباد به سر بریم؛ زیرا نا آرامی و درگیری در شهر تا حدود ساعت 8 بعد از ظهر به درازا کشید، بعد از آن هم راه ها تأمین نداشت.
فردا آن روز که به مقر گردان خودمان (194) بازگشتیم، اوضاع خوبی بود. پرسنل خیلی خسته به نظر میرسیدند. وضعیت پایگاهها را بررسی کردم. گفتند بعد از این که دیروز شما به سمت مهاباد رفتید ، ضد انقلاب به یکی از پایگاههای نزدیک شهر مهاباد حمله نمود. ستوانیکم حسن میرزایی و استوار نعمت الله شیرزادیان، که هر دو بعدا به افتخار شهادت نائل آمدند، جهت کمک به پایگاه تعدادی نیرو بردند، متأسفانه از دیشب تاکنون هیچ گونه اطلاع و اثری از این دو نفر در اختیار ما نیست.
وضعیت درگیری شهر را دیروز خود من از نزدیک شاهد بودم. من هم با هر پایگاهی تماس گرفتم، خبری از این دو نفر نیافتم. فشار عصبی و روحی عجیبی دست داده بود.
ای که در مجمع همی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد میداند که چیست
ترسیم و شرح آن حال و احوال امکان ندارد.
طاقت نیاوردم مجددا سوار بر خودرو و عازم مهاباد جهت جست و جو و تعیین سرنوشت این دو نفر شدم. ابتدا به ستاد معراج شهدا سری زدم، تعدادی شهید عملیات بود ولی بین آنها مشاهده نشد. در سر راه رفتم سری به شهربانی شهر سری بزنم، چون یکی از کانونهای درگیری همیشه همین شهربانی بود، به علت قرار گرفتن در مرکز شهر حدود ساعت 10 صبح بود که به نزدیکی های شهربانی رسیدم. دیدم میرزائی و شیرزادیان با قدمهای خیلی بلند و با لباس کردی به طرف شهربانی می روند. خدا می داند که چقدر خوشحال شدم. متوقف شدیم و راننده، آنها را با صدای بلند متوجه حضور ما نمود.
دوان دوان به سمت ما آمدند. آنها را سوار و سریع به سمت میاندوآب حرکت کردیم. پرسیدم کجا بودید و در شهر چه کار میکردید. شهید میرزایی شرح داد: ما دیروز به همراه یک تیم الف نیرو مخصوص برای کمک به یکی از پایگاههای نزدیک مهاباد آمدیم. وضعیت امنیت پایگاه که تثبیت شد، ما دو نفر برای هماهنگی به مقر سپاه رفتیم. وضع آنجا بسیار نا بسامان و نیروهای ضد انقلاب درون شهر شدیدا درگیر بودند و یکی از مقرهای بسیج را محاصره کرده بودند. میرزایی گفت ما مسئولیتی نداشتیم، ولی به همراه 5 نفر سپاهی دیگر خواستیم به کمک آنها برویم. گفت: ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود، چون من خیابان و کوچه های شهر را بلد نبودم و به صورت جنگ و گریز حرکت میکردیم، من (میرزائی) و شیرزادیان اشتباهی وارد کوچه ای شدیم، تک تیراندازها راه را بر ما بسته بودند. نمیدانستیم به کجا باید برویم، وسط کوچه گیر افتاده بودیم، در همین لحظه صاحب یکی از حیاطهای درون کوچه لای درب حیاط را باز کرد و داد زد بیائید اینجا. شیرزادیان خودش را پرت کرد درون حیاط، من مشغول تیراندازی بودم خانه ای دیگر نیز درب حیاطش را گشود مرا به داخل کشاند و سریع درب را بست.
من اول فکر کردم، اینها وابسته به حزب هستند و می خواهند ما را بکشند. ولی صاحبخانه خیلی زود به ما فهماند و گفت نترس، پنهانتان می کنیم و نمی گذاریم شما را بگیرندو گفت به من نان و غذا هم دادند و در یکی از اطاقهایشان نگهداری کردند. صبح به صاحبخانه گفتم، یکی از دوستانم در یکی از ساختمانها مثل من پناه گزیده است. وی گفت: اگر با لباس ارتشی از اینجا برویم و مردم ببینند، حزب را خبر میکنند و روزگار ما را سیاه میکنند. داستان را خلاصه کنم. از بهر آن، این رخداد را نوشتم تا بدانیم که مردم غیور، شرافتمند، میهن پرست و وفادار به انقلاب همه با احزاب غیر قانونی همکاری نمیکردند.
البته چند روز بعد به شکل غیر محسوس و در حد توان، از آن خانواده تقدیر شد. گرچه با هیچ دید مادی لطف و ایثارگری آنان قابل جبران نبود.
همانگونه که قبلا اشارت رفت ضد انقلاب در آن دوران به مناسبتها و در شهرهای مختلف اقدام به تظاهر حیات و نیرو مینمود و گاهی ساعتهایی از روز را شهرها را به آشوب میکشاندند و به پایگاهها و مقر نیروهای دولتی حمله ور میشدند. برای نمونه در تاریخ 19/07/1358 حزب دموکرات با جمعآوری تعداد زیادی از نیروهایش به طور گسترده اقدام به ایجاد درگیری و تیراندازی نمودند و نهایتاً به شهربانی شهرستان مهاباد حملهور شدند. یکی از دلایل حمله آنان به پایگاههای نظامی بیشتر جهت دست یافتن به سلاح و مهمات بود. ضمناً اگر نیروی نظامی اسیر میگرفتند برایشان اهمیت داشت و آنها را قادر میساخت تا به هنگام تبادل افرادی که از آنها دستگیر شده بود چانه زنی کنند و برایشان امتیاز محسوب میشد.
لاجرم در این حمله موفق شدند برای چند ساعت به ظاهر کنترل شهر را به دست گیرند. در آن هنگام فرمانده وقت شهربانی مهاباد (امیر سرتیپ شهید یارجانی) که در آن موقع با درجه سرگردی انجام مینمود که افسری متعهد، مذهبی، شایسته، جسور و دلسوز بود. وقتی احساس مینماید اگر تعللی پیش آید امکان فاجعه و به شهادت رسیدن پرسنل شهربانی قریبالوقوع خواهد بود. به رغم آنکه سمت ریاست شهربانی را به عهده داشت شخصا جهت حفاظت از کل زیر مجموعه در خط مقدم رزم با ضد انقلاب به نبرد بر میخیزد و همین حضور مستقیم فرمانده در خارج از دفتر کار همکاران وی را به مقاومت تمام عیار تشویق مینماید و از هرگونه خسارت کلی نیروی انسانی جلوگری میشود، البته تقدیر بر آن میشود که با اصابت چند گلوله به پیکر پاک و مطهر نامبرده در صحنه نبرد شهید شود و استقامت دیگر همکاران در دفاع و جلوگیری از سقوط حتمی شهربانی را سبب میشود و در نهایت و با نثار خون خود به خیل عظیم شهدا میپیوندد.
در اینجا اشاراتی به اعلامیههای آن دوران میرود و جالب بود که ایامی چند بعد شهید بزرگوار دوران دفاع مقدس شهید دکتر مصطفی چمران که در زمینه نقاشی از هنرمندی خاصی بهره داشت به مناسب چهلمین روز شهادت شهید یارجانی عکس وی را نقاشی و در روزنامهای منتشر تا میزان عشق و علاقه خود را به وی تبیین نماید.
منبع: دلاورمردان روزهای سخت، اسدی، احمد، 1394، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب