پدر و فرزند شهیدش
در روز 21/6/60 وقتی که ضد انقلاب با اجرای عملیات کمین موفق شد حرکت ستون ما را از پیشروی متوقف و تعدادی از عناصر تامینی ما را به شهادت برساند، پیرمردی را دیدم که کلاشینکف زیر بغلش بود و به سمت ارتفاعی که شهدای ما در آنجا بودند حرکت میکرد و به زبان ترکی داد میزد. با داد و فریاد او را برگرداندم کنار خودم و روی زمین درازکش خواباندم. گفتم این چه کاری است که انجام می دهی؟ مگر نمی بینی که ما در حال جنگیدن هستیم، تیرمی خوری. یکی از برادران سپاهی که که در کنار ما بود، به من گفت: جناب سروان، یکی از آن شهدایی که از صبح تا حالا جلوی چشم ما است و قادر به تخلیه او نیستیم، پسر ایشان است و پیرمرد به زبان ترکی میگوید چند نفر مرد بلند شود برویم پسرم را بیاوریم. شنیدن این جمله و دیدن حرکات پیرمرد بسیار جانسوز بود، اما در آن موقع هیچ کاری از دست ما ساخته نبود. چند بار اقدام کردیم ولی بدون موفقیت و با تقدیم کردن مجروحان و یک شهید دست خالی بازگشتیم.
هنگامی که شهید صیاد به ما پیوست، این واقعه را برایش تعریف کردم. ایشان گفت به هر قیمت که شده نباید اجازه بدهیم که شهدایمان به دست ضدانقلاب بیفتد. چون ما خاطره تلخ چنین رخدادهایی را در عملیاتهای قبلی داشتیم و اگر پیکر شهیدی به دست ضد انقلاب می افتاد، آن ها به پیکر بی جان هم رحم نمیکردند و دست و پای او را قطع مینمودند. خلاصه با هر زحمتی که بود توانستیم پیکر شهدا را تخلیه کنیم و غروب با آمبولانسی به میاندوآب بفرستیم.
ادامه درگیریها
ما هم چنان با ضد انقلاب درگیر بودیم. شب را شهید صیاد همراه ما در بالای ارتفاع به سر آورد تا فردا بقیه طرح عملیات اجرا شود. تصمیم گرفته شد که نیروهایمان را به دو بخش تقسیم کنیم و از دو سوی جاده میاندوآب ـ بوکان و همزمان با هم حرکت کنیم.
همان گونه که گفته شد، تمامی برادران سپاه و بسیج تحت کنترل تیمهای عملیاتی نوهد بودند. ضمناً تیپ 2 لشکر 28 سنندج به فرماندهی جناب سرهنگ رامتین از محور جنوب به شمال در حال پیشروی بود و با هماهنگیهایی که انجام میشد، سعی بر این بود که آهنگ حرکت به گونهای حفظ شود که همزمان با هم وارد شهر بوکان شویم.
پس از پانزده شبانه روز تلاش، یگانهای ضربت ما محور را بازگشایی کردند و به تعقیب ضد انقلاب در روستاها پرداختند.لازم به ذکر است که گروهکهای مسلح به اقتضای زمان و مکان تحت قشار زیاد، سنگرهای خود را رها و فرار میکردند، اما با استفاده از بیشه زارهای حاشیه زرینهرود مجدداً قادر بودند از پشت سر به نیروهای ما حمله کنند و بعضاً کمین های وسیعی را به اجرا در آورند. ساعت چهار بعدازظهر به بعد که عناصر تأمین جاده، به پایگاههای خود مراجعت میکردند، منطقه به جولانگاه ضد انقلاب تبدیل میشد.
روز 8/7/1360 ضد انقلاب با اجرای کمین گسترده ای به نیروهای ضربت در روستایی به نام علیار در بیست کیلومتر مانده به بوکان، دو شبانه روز حرکت ما را به تاخیر انداخت. متأسفانه در این مکان مجدداً با استفاده از توپخانه ای که در اختیار داشت به گلوله باران شهر بوکان می پرداخت و آخرین مقاومت خود را با آتشهای سنگین به اجرا می گذاشت، به گونهای که ما مجبور شدیم برای شناسایی محل توپ با بالگرد منطقه را شناسایی کنیم. به همراه شهید آبشناسان و سرهنگ گلستانه که از افسران رکن سوم تیپ 30 بود، بوسیله یک بالگرد برای شناسایی به سمت غرب شهر بوکان رفتیم. کمک خلبان از تیراندازی تیربارهای ضد انقلاب به سمت ما خبر داد و در همین میانه خلبان که در حال چرخش به سمت شرق بود، بر اثر اصابت گلوله به بازویش داد زد و به سختی بالگرد را کنترل میکرد. پس از چند لحظه کمک خلبان هدایت بالگرد را به عهده گرفت و بالگرد را به سمت روستای علیار که نیروهایمان در آنجا بودند برگرداند.
وقتی که بالگرد فرود آمد، شاهد حضور شهید صیاد و تنی چند از افسران قرارگاه شمالغرب بودیم. جناب سرهنگ ولی یزدانی که لباسش فاقد درجه نظامی بود و لباسی به سان بسیجی ها به تن داشت، وقتی متوجه شد که من فرمانده گردان عمل کننده هستم، به من گفت که جناب سروان یک دستگاه نفر بر را با آر پی جی زده اند و تعدادی مجروح شده اند. محل نفر بر را پرسیدم، از فاصله دور نشان داد. باورکردنی نبود. کاک عبدالله را احضار کردم و خواستم که با موتوری که در اختیارش بود من و گروهبانیکم صالحیان را به آنجا برساند. به محض اینکه وارد جاده آسفالته شدیم، دو گلوله آر پی جی 7 به سمت ما شلیک شد. به سرعت موتور را رها کردیم و از سمت رودخانه زرینهرود به سمت نفربر دویدیم. متوجه شدیم که راننده آن خودرو زرهی اشتباه کرده و بدون تماس و اطلاع حدود دو کیلومتر از خط تأمین جلوتر آمده است. ضد انقلاب هم متوجه حضور نیروهای ما با بالگرد در بالای سرشان شد و جرئت نزدیک شدن به ما را نداشت، اما به راحتی هم اجازه امداد رسانی زمینی را به ما نمیداد. ضد انقلاب منتظر بود تا در وقت مناسب نفربر ما را آتش بزند و مجروحینی که داخل آن نفربر بودند به شهادت برساند.
به وسیله بیسیم با شهید صیاد تماسی برقرار شد و جناب صیاد پانزده نفر را با بالگرد به سمت ارتفاع مقابل ما اعزام نمود. ضد انقلابی ها که خود را در محاصره دیدند، با استفاده از شیارهای کوه به سمت روستای اوج فرار کردند.
این صحنه مشابه یک امداد غیبی بود. چون اگر شهید صیاد نمی آمد، معلوم نبود چه عواقبی در انتظار افراد گرفتار شده ما بود. البته تلاش و از خودگذشتگی شهید حسن آبشناسان را که مانند یک تکاور ساده علی رغم سن بالایش به رزم می پرداخت، نباید فراموش کرد. ایشان علاوه بر این، هدایت نیروهای غیر سازمانی مثل بسیح را بر عهده داشت، ارتفاعات را طی مینمود و با شهامت بسیار دلاورانه می جنگید.
شهید صیاد همان روز از سوی حضرت امام (ره) به عنوان فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب گردید. تقریباً دو روز باقی مانده بود که به شهر بوکان برسیم. در همانجا با همه رزمندگان خداحافظی نمود و به تهران عزیمت کرد تا در راستای مسئولیت جدید انجام وظیفه نماید. لیکن تا غروب همان روز جلسهای با تمام فرماندهان در ارتفاعی که بر روستای علیار مشرف بود تشکیل داد و مأموریت هر یگان را تا یک هفته بعد از تأمین شهر بوکان مشخص نمود. اتفاقاً در زمانی که آن جلسه تشکیل شد، چند گلوله خمپاره 120 میلیمتری به نزدیکی محل تشکیل جلسه اصابت کرد. پس از پایان جلسه، شهید صیاد مأموریت هر یگان را در دفترش یادداشت نمود و گفت هر شب جناب سرهنگ آبشناسان با من تماس بگیرد و پیشرفت کار را بگوید. در ادامه افزود: اگر چه من اینجا نیستم، اما تمام فکر من تا پاکسازی کامل محور میاندوآب به سقز همین جاست.
با فراز و نشیب های زیادی به سمت شهر بوکان پیش می رفتیم. همانطور که گفته شد، تیپ 2 لشکر 28 سنندج به همراه تعدادی از برادران سپاه و بسیج نیز از محور مقابل ما یعنی جاده سقز-بوکان در حال پیشروی بودند. برای ورود به شهر بوکان، نکته ای که باید مورد توجه قرار می گرفت، آن بود که میبایست هماهنگیهای دقیقی بین نیروهای خودی صورت می گرفت که خدای ناخواسته به علت ناهماهنگی، مسئله ای رخ ندهد. چون به علت عدم آگاهی از همدیگر، درگیری ناخواسته بین نیروهای خودی متصور است و در چنین لحظهای مدیریت عملیات بسیار مهم است.
طبق هماهنگیهای به عمل آمده، جناب سرهنگ رامتین به همراه شهید ناصر کاظمی که در آن زمان فرمانده عملیات سپاه بود، به وسیله بالگرد به پایگاهی که نزدیک بوکان وجود داشت آمدند و مقرر شد که شهر بوکان به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شود و هر محور تا نصف شهر پیشروی کند تا از ادغام نیروها در یکدیگر خودداری شود. همین طرح اجرا گردید.
به محض ورود به شهر ملاحظه شد که اغلب مردم شهر که تحت تأثیر تبلیغات نیروهای ضد انقلاب قرار گرفته بودند، شهر را تخلیه کرده و به روستاهای اطراف گریخته اند و آن عده که جایی نداشتند در خانه ها ی خود مانده اند. تقریباً مانند شهر ارواح شده بود و اصلاً سر و صدای ترددی شنیده نمیشد. با بچه های سپاه به مقر و دفتر حزب دموکرات رفتیم. تمامی مدارک، اسناد و وسایل را به هنگام ترک شهر با خود برده بودند و برخی را سوزانده بودند. قدیمی های سپاه میگفتند اینجا دو سال پیش مکتب قرآن ما بود، هنگامی که ضد انقلاب برای دومین بار حمله کرد و شهر را به اختیار خود در آورد، با حمله سنگینی که به این ساختمان داشتند، تعدادی از برادران بسیج و سپاه را در اینجا گروگان گرفتند. و شب هنگام همه آنها را در پشت بام همین ساختمان به شهادت رسانیدند.
معمولاً رسم بود هر وقت که ضد انقلاب شهر و یا محوری را از دست میداد، بدون استثنا شب اول برای پس گرفتن آن اهداف حمله میکرد و بعضاً موفقیت های نسبی هم حاصل میکرد و به ناچار تا چند شب وضع بحرانی بود. حتی تعداد زیادی از ضد انقلاب در خانه ها پنهان میشدند و آماده تک در شب می گردیدند و چون پایگاههای ما آمادگی خوبی نداشتند مدیریت در آن شبها بسیار مشکل بود.
همان روز اول با شهید ناصر کاظمی تمام سطح شهر را شناسایی کردیم و مکان های حساس، مانند تاسیسات دولتی و مراکز حیاتی شهر را جهت احداث پایگاه بررسی کردیم. تلاشمان بر این بود که به گونهای با هم هماهنگ باشیم که پایگاههایمان یکدیگر را زیر آتش نگیرند. مشکل ما این بود که شهر توسط یک سازمان فرماندهی نمیشد و تا زمانی که وحدت فرماندهی وجود نداشت، پیشرفت چندانی حاصل نمیشد. البته با همدلی و حسن نیتی که وجود داشت به نحو شایسته ای تقریبا وحدت فرماندهی حاصل میشد. باید دانست اگر در جایی وحدت فرماندهی وجود نداشته باشد، دشمن از این آشتفه بازار سوء استفاده میکند و در جهت ضربه زدن به حریف خود اقدام می نماید.
همان ساختمانی که گفته شد مکتب قرآن سپاهی ها بود، به عنوان پایگاه انتخاب کردیم. به همراه جناب سروان رضا فهیمی صالح که معاون گردان بود، برادر عیسی زاده و برادر صوفی که سپاهی بودند و بیست نفر از تیپ نوهد در آن ساختمان ماندیم. بعد از ظهر روز اول، تمام پایگاههای جدید التأسیس را آماده باش دادیم. پایگاههای مجاور را به هم شناساندیم که نیروهای خودی از دشمن تمیز داده شوند.
حدود ساعت یازده شب در طبقه اول آن ساختمان نشسته بودیم و منتظر بودیم که ضد انقلاب شهر را به آشوب بکشاند. ناگهان دو گلوله آر پی جی 7 به ساختمان محل اقامت ما شلیک شد که به طبقه بالای سر ما اصابت کرد. خوشبختانه کسی در آن طبقه حضور نداشت. در یک لحظه صدای تیراندازی ضد انقلاب تمام شهر را فرا گرفت. لحظه به لحظه به این فکر میکردیم که نکند ضد انقلاب بتواند پایگاههای ما را در اختیار خود بگیرد و حوادث تلخ سال قبل تکرار شود. ساختمانی که ما در آن استقرار داشتیم دو طبقه بود که طبقه بالا به علت اشرافی که ضد انقلاب به خاطر حضورش در ساختمانهای مجاور روی آن داشت برای ما قابل استفاده نبود و مدام ضد انقلاب آن طبقه را با گلولههای مختلف مورد اصابت قرار میداد. ما تنها با استفاده از نارنجکهای دستی که در اختیار داشتیم از ورود ضد انقلاب به داخل ساختمان خودداری میکردیم.
آن شب تا اوایل صبح، تبادل آتش صورت گرفت. شبی فراموش نشدنی شد. فشار روانی بر روی رزمندگان به خصوص بر روی فرمانده بسیار زیاد بود، زمان برای نیروهای ما بسیار کُند میگذشت.
عیادت از پدر شهید
روز دوم به همراه جناب ناصر کاظمی به عیادت مجروحینی که در بیمارستان داشتیم رفتیم. پیرمردی را که فرزندش در روستای ساری قمیش به درجه رفیع شهادت رسیده بود دیدم. پیرمرد یک پایش قطع شده بود و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
پس از مدتی مسئولین سپاه به من گفتند که هر چه به او اصرار کردیم که به عقب برگردد و ستون را ترک کند نپذیرفت و گفت من و پسرم با هم پیمان بسته ایم که تا پاکسازی کامل بوکان ستون را رها نکنیم، من هم نخواستم قولم را بشکنم.
منبع: دلاورمردان روزهای سخت، اسدی، احمد، 1394، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب