حمله عراق به ایران
روز هفتم مهر بود که برای ادامه حرکت به سمت سردشت تصمیم گیری میکردیم. ناگاه دیدیم 3 فروند هواپیمای شکاری با ارتفاع بسیار کم به سمت شهر سقز حرکت کردند. ستوان نجفی که خودش خلبان بود با مشاهده هواپیماها گفت: این هواپیماها میگ عراقی هستند. سخن جناب نجفی برای ما غیر قابل باور بود. علت غیر قابل باور بودن سخن ایشان این بود که چون ما هیچ گونه رسانه خبری در اختیار نداشتیم، تا آن موقع خبر حمله ناجوانمردانه ارتش عراق را به کشورمان نشنیده بودیم.
روزها سخت و زمان بسیار کند میگذشت و چون اطراف ما کاملاً بسته شده بود ستون امکان حرکت به سمت سقز و یا بازگشت به بانه را نداشت و به اصطلاح نه راه پیش داشت و نه راه پس. ضمناً شرایط به گونهای بود که هیچ نیرویی ای از خارج از ستون توان کمک رساندن به ستون را نداشت. جلسهای تشکیل شد و تصمیم گرفته شد که فردای آن روز هنگامی که بالگردها برای تخلیه محموله می آیند، شهید صیاد با یکی از آن بالگردها به شهر سردشت برود، تلفنی با مسئولین لشکر 28 و نزاجا صحبت کند و از آنها امکاناتی را درخواست کند. اما به دلیل عدم امنیت لازم برای فرود بالگردها جهت کمک رسانی و کافی نبودن تعداد بالگردها، تصمیم اخذ شده انجام شدنی به نظر نمیرسید. به هر حال جناب صیاد یه شهر سردشت رفت. ایشان با مرحوم مظفر کشاورز که فرمانده گردان هوابرد مستقر در شیراز بود و با دیگر فرماندهان مستقر در منطقه هماهنگیهایی به عمل آورد و غروب به ستون پیوست. ما که انتظار داشتیم با چهره رضایتمند و خندان جناب صیاد مواجه شویم، با چهره مغموم وی برخورد کردیم. تا چند لحظه سکوت معنی داری حاکم شد. سپس شهید شهرامفر پرسید: جناب سرهنگ موفق شدی کاری انجام بدهی؟
شهید صیاد در پاسخ گفت: ای کاش نمیرفتم و این خبر ناراحت کننده را نمیشنیدم. خبر ناراحتکننده ایشان حمله عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران بود. تازه آن وقت بود که ما علت پرواز میگهای عراقی در آسمان ایران را دریافتیم.
جناب صیاد گفت: فعلاً به سایر نفرات چیزی نگویید که روحیه آنها خرابتر نشود. در ادامه افزود: ده روزی میشود که عراق به خاک ما حمله کرده و نیروی زمینی و نیروی هوایی شدیداً درگیر مناطق غرب و جنوب کشورند. عراق بخشی از خاک ما را تصرف کرده و نیروها برای جلوگیری از پیشروی دشمن به مناطق نبرد اعزام شدهاند. ایشان در ادامه سخنانش به این نکته اشاره کرد که اصلاً امکان اعزام پشتیبانی وجود ندارد و ما باید به خودمان متکی باشیم.
اتفاقاً اینکه امکان یاری رساندن وجود نداشت، از جهتی هم مفید بود، چون ما مجبور شدیم که عزم خود را جزم کنیم و از داشته های خود به بهترین شکل استفاده کنیم.
اگر بگویم اتخاذ هرگونه تصمیم، دل شیر میخواست، اغراق نگفتهام. هر چه که بخواهم شرایط دشوار و پیچیده ستون را شرح دهم باز حق مطلب را ادا نکردهام. چند روزی گذشت. در سنگر فرماندهی جلسهای با حضور فرمانده گردان 146 هوابرد و دیگر مسئولین تشکیل شد و در آن جلسه تصمیم گرفته شد که نیروهای موجود به سه قسمت تقسیم شوند و همچنین 48 ساعت برای رسیدن به شهر سردشت در نظر گرفته شد. طرح حرکت ما کاملاً شفاهی بود و مقرر شد که نیروهای مورد نظر ساعت 2 نیمه شب حرکت خود را آغاز کنند. دلیل انتخاب آن ساعت این بود که ما میدانستیم در آن موقع عناصر تأمین و نگهبان ضد انقلاب معمولاً به استراحت میپردازند و اگر ما هم میتوانستیم تا ابتدای روشنایی صبح به اهداف تعیین شده دست یابیم، نیازی به درگیری مستقیم با ضد انقلاب نداشتیم.
دسته اول به فرماندهی اینجانب و ستوان حسن هداوند میرزایی برای ارتفاعات شمالی (ارتفاعات لیلانه)، دسته دوم به فرماندهی شهید صیاد و جناب آراسته و شهید شهرامفر برای سه راهی پیرانشهر-سردشت-مهاباد و دسته سوم به فرماندهی شهید حسین معصومی و شهید نوردی برای ارتفاعات شرق سردشت انتخاب شدند. گردان هوابرد شیراز نیز پشت سر تیم مرکزی (شهید صیاد) حرکت میکرد.
البته از قبل این برنامه را هم در نظر داشتیم که برای فریب دادن دشمن، حرکت به سمت بانه داشته باشیم تا ضد انقلاب قوای اصلی خود را در مسیر جاده-بانه مستقر کنند. همین حرکت را بعد از ظهر شروع کردیم که متأسفانه با مقاومت سرسختانه آنها مواجه شدیم.
در درگیری شدیدی که در جنوب روستای شیندرا، بین ما و ضد انقلاب به وجود آمد، دو نفر از یگان ما به علت اصابت گلوله به پایشان مجروح شدند. هر چه تلاش برای عقب راندن ضد انقلاب داشتیم، بی فایده بود. صدای تیراندازی آنها را در نزدیکی خود میشنیدیم، ولی هر چه جست و جو میکردیم، سنگر آنها را پیدا نمیکردیم تا اینکه دیدیم یک نفر از لا به لای شاخه درختان واژگون شد. آن گاه متوجه شدیم گرچه برای فریب دادن ما بعضا سنگرهایی ساخته اند، اما اغلب در لابه لای شاخه های درختان خود را استتار کردهاند.
همین عمل آنها باعث میشد که از مورد اصابت قرارگرفتن تیرهایی که از طرف نیروهای ما شلیک میشد در امان بمانند. ضد انقلاب را تعقیب کردیم و تا هنگام غروب توانستیم چهار نفر از آنان را به هلاکت برسانیم. جالب بود که ضد انقلاب تمام مهمات مورد نیازشان را در اطراف همان درختانی که در بین شاخههایشان استتار میشدند ذخیره میکردند. ضد انقلاب اکثر نیروهای ضربتی خود را در ارتفاعات مسیر دارساوین به سردشت مستقر کرده بودند. این حرکت ما یکی از بی سابقهترین حرکتهای نفوذی ما قلمداد میشد. زیرا در آن عملیات، عناصر تأمین و کمین دشمن بسیار به ما نزدیک بودند و ما در فاصله چند قدمی آنها حرکت میکردیم و عبور کردن ما از بین کمینگاههای آنان برای خودمان هم بعید به نظر میرسید.
حدود ساعت 7 صبح بود که تیمهای منتخب یکی پس از دیگری به اهداف مورد نظر رسیدند. ضد انقلاب که متوجه حرکت ما شده بود، تلاش نا موفقی را آغاز نمود که خوشبختانه تلاش مذبوحانه آنها مثمر ثمر واقع نشد. آنها سعی میکردند که با آتش توپخانه و خمپارهاندازهایشان نیروهای ما را پراکنده کنند، اما به این دلیل که ما به چند کیلومتری سردشت رسیده بودیم، میتوانستیم با سلاحهای نیمه سنگینی که در پادگان سردشت وجود داشت، با آنها مقابله کنیم.
ضد انقلاب که خود را ناتوان میدید، به قرار دادن مین بر سر راههای عبور ما پرداخته بود، اما این کارشان نیز نمیتوانست از پیشروی ما جلوگیری کند. علاوه بر اقدامات ضد انقلاب، سرمای بسیار شدید حاکم بر محیط و همچنین عدم وجود وسایلی از جمله کیسه خواب، پتو، وسایل گرم کننده و … ما را از حرکت به سمت سردشت باز نمیداشت و شوق رسیدن به شهر سردشت همه سختیها را برای ما آسان میکرد.
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
منبع: دلاورمردان روزهای سخت، اسدی، احمد، 1394، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب