در بين افراد يگان ما سربازي وجود داشت به نام «كوليوند» اهل نهاوند كه فردي مؤمن و مقيد به انجام فرايض ديني بود. اين سرباز را چندين بار سرِ پُست نگهباني در حال خواب غافلگير كردم. هر بار كه اين اتفاق ميافتاد او به شدت ابراز تأسف و شرمندگي ميكرد و چون ميدانستم خواب رفتن او نه از سر بي خيالي و عمدي است، بلكه ناخواسته و از فرط خستگي ميباشد، او را تنبيه نميكردم و هر بار با گرفتن تعهد اخلاقي و گوشزد خطرات اين سستي، با تهديد به تنبيه در صورت تكرار از كنار قضيه ميگذشتم. از او پرسيدم تو كه فردي باتقوي و مقيدي و متوجه خطر هستي چرا ميخوابي؟! سوگند ياد كرد كه دست خودش نيست. چشمهايش را كاملاً باز كرد و به طرف جلو سنگر ديدهباني كرد و گفت من همين طوري نگاه ميكنم ولي يكباره به خواب فرو ميروم! احساس كردم او در اثر خيره شدن به نقاطي و فرو رفتن در فكر به خواب ميرود. دستور داده شد تا گاهي از جايش بلند شود و حركات و نرمشهايي انجام دهد و يكسره در داخل سنگر ديدگاه ننشينند.
روزهاي اول و براي مدتي بدون استفاده از درجه و علائم و مشخصات در شهر گردش ميكردم و با افراد بومي از اقشار مختلف گفتگو كرده و ضمن آشنايي با محيط و موقعيت شهر با رفتارها و خصوصيات فرهنگي مردم آشنا شدم. وضعيت لباس و بافت شهر جالب بود. همة مردان در سنين مختلف بلااستثنا لباس محلي شامل عمامه، فرنچ نمدي(فرجي) و شلوار گشاد جافي و شال بر كمر داشتند و نوع كفش آنها از گيوة سنتي، لاستيكي تا كفشهاي چرمي و گران قيمت متفاوت بود. در آن ايام حتي يك تفر كت و شلواري ديده نشد. رزمندگان و پاسداران اوركت و ساير لباسهاي كار عملياتي بر تن داشتند. زنان و دختران هم لباسهاي بلند و پر زرق و برق محلي ميپوشيدند كه لباسي با پوشش كامل كه دامن آن چيندار و بلند و شلوارش گشاد است و در ناحية مچ پا با دكمه يا كش جمع ميشود. مردم شهر و روستاهاي اطراف سني مذهب بوده و افراد مسن به اداي نمازهاي پنجگانه مقيد هستند. در مجموع مردماني مهربان و مهمان نواز هستند و در آن ايام روح صداقت و سادگي در بين آنان مشهود بود.
چشمهسارها، كوههاي بلند و باغات زياد هوايي مطبوع و لطيف به آن سرزمين بخشيده بود و كمي جمعيت و ماشينآلات و وسايل نقلية موتوري به بكر بودن طبيعت كمك كرده بود. لبنيات، گوشت تازه و ميوهجاتي مانند گردو و انار محصولات خوب محلي بودند. گردو را 1000 عدد به مبلغ 250 تومان خريديم و اين اوج گراني آن بود. شرايط زيست محيطي و نژاد آنها باعث شده بود كه مردم اكثراً تنومند، سالم و خوش چهره ديده شوند. تا آن تاريخ زندگي مردم بيشتر از طريق معاملات مرزي، نگهداري گوسفند و احشام، توسعة باغات ميوه و انگور يا كارهاي خدماتي و مبادلات معمولي اداره ميشده است. تعدادي به بنادر و شهرهاي صنعتي به كارگري ميرفتند و عدهاي معدود به كار جمعآوري سقز (آدامس) از درختانی که ون گفته می شود که نوعی پسته وحشی است در فصل مربوطه ميپرداختند. پرورش انگور ديم و صيفي كاري در حد مصرف معمول بوده و به علت اينكه زمين كشاورزي در آنجا محدود است و در اثر نبودن هيچ گونه صنايع و كارخانهاي، وضع اقتصادي مردم در سطح پايين يا متوسطي بود، اما آگاهي سياسي و اجتماعي مردم خيلي خوب است. هر چند وقت درگيريهاي كوچكي در گوشه و كنار بين مردم شهر و ضدانقلاب به وجود ميآمد. در يك روزِ ابري يك ستون كوچك نظامي كه جهت تعويض يگان مستقر در نوسود در حركت بود، براي انجام بعضي هماهنگيها با گردان 139 در مقابل گروهان سوم در داخل جاده متوقف شد. در اين حين يك دستگاه ماشين داتسون سواري كه حامل آقاي بيگامري و پدرش بوده در پناه اين ستون تا حد مجاز بين دموكراتها و نيروهاي طرفدار جمهوري اسلامي جلو رفته و از شهر خارج ميشود. آقاي بيگامري و برادرانش افرادي مبارز و جدي بودند اما قصد او در آن روز سركشي به مزرعه و باغات يا كسب اطلاع از دشمن بوده و نه درگيري. افراد مخالف كه در نورياب و اطراف مراقب بودند به محل نفوذ كرده و ماشين او را متوقف ميكنند و خود و پدرش را دستگير كرده و او را وادار ميكنند تا با خودرو سواري خود به نورياب برود و اين در حالي است كه سربازان اين ستون شاهد مشاجره و درگيري آنها هستند! بعضي از افراد نظامي علت درگيري را جويا ميشوند اما افراد ضدانقلاب آنها را فريفته و ميگويند اين آقايان دشمن ارتش هستند و به زبان «هورامي» به ارتشيها فحش ميدهند. مهاجمين ميگويند اين افراد وابسته به ما هستند و ما آنها را ميبريم تا به ارتشيان توهيني نكنند! و سربازان بيخبر از اوضاع گفتة آنها را باور كرده و دخالتي نميكنند. بيگامري كه خود رانندگي داتسون را بر عهده داشته (در آن زمان افراد آشنا به فن رانندگي كم بودند و به احتمال زياد از كردهاي دموكرات مهاجم كسي رانندگي بلد نبوده است.) كمي جلوتر از ستون ماشين را به كنار جاده منحرف كرده و به شدت به ديوارة پشتة خاكي حاشيه جاده ميكوبد و خود در پناه شيارها و سنگها و ساير عوارض به سمت گروهان ما فرار ميكند و افراد دموكرات او را تعقيب كرده و به او شليك ميكنند. در اين تعقيب و گريز بيگامري يك زخم جزيي برداشته بود. نگهبان يگان ما با مشاهدة صحنه مبادرت به تيراندازي هوايي ميكند. سربازي به نام رضايي به سرعت موضوع تيراندازي را به من اطلاع داد. بلافاصله دستور تعقيب افراد ضدانقلاب را صادر كردم. گروهي به سرپرستي گروهبان احمد قاسمي به سمت آنان پيشروي و تيراندازي كردند و پوشش هوايي آنها را به وسيلة تيربار برقرار كرديم. گروه كمكي ما موفق شدند بيگامري را نجات داده و مهاجمين را متواري كنند اما چون مجوزي نداشتيم در نزديكي نورياب دستور بازگشت و منع تعقيب به گروه داده شد. غافل از اينكه دو نفر از آنان پدر پير بيگامري را از بيراهه با خود به سمت نورياب بردهاند. پس از خاتمة تيراندازي به همراه سرهنگ2 پاكسرشت فرمانده گردان و سروان احمديان فرمانده گروهان ژاندارمري پاوه با اسكورت يك گروه از گروهان ما به محل رفته و صحنه را بررسي كرديم. يك دستگاه كاميون گاز 66 از گروهان ما به محل آمد و داتسون نو و شيك آقاي بيگامري را كه فرمانش قفل و يك چرخش با جلوبندي آسيب ديده بود، بكسل كرده و به عقب حمل كرد. نيم ساعت بعد فرماندار به اتفاق آقاي عابدي فرمانده سپاه پاوه و تعدادي از اهالي بومي شهر (حدود 7 تا 8 نفر) كه رهبري مبارزات با ضدانقلاب را بر عهده داشتند، وارد دفتر فرمانده گردان 139 شدند. آقاي كاظمي فرماندار شهرستان خطاب به سرهنگ2 پاكسرشت گفت: «مردم ميخواهند مشكلات شهر را به شما بگويند تا فكري در اين باره بشود و حرف شما را نيز خودشان بشنوند. آقاي بيگامري كه از اسارت نجات يافته اما جراحتي سطحي بر تن داشت و اينك پدرش در دست ضدانقلاب اسير بود، برخلاف كاظمي كه متانت هميشگي خود را داشت، با ناراحتي شروع به سخن كرد و عقدههاي خود را گشود و گفت ما اكنون در شهر پاوه زنداني هستيم و در محاصرة ضدانقلاب. مردم نميتوانند كار و زندگي روزانة خود را انجام داده و به دهات اطراف براي رفع گرفتاري خود بروند! گناه و جرم ما چيست؟ فقط جرم ما اين است كه مسلمان هستيم و طرفدار جمهوري اسلامي و غير از اين جرم و گناه ديگري نداريم؟! او گفت ارتش به ما كمك نميكند و مسئولين به وظيفة خود عمل نمينمايند! به ما خبر دادهاند كه دموكراتها اطمينان دارند كه ارتش با آنها درگير نميشود و ارتش بيطرف است يا با آنها همكاري ميكند و از اين حالت خوشحالند و سوء استفاده ميكنند! بيگامري كه احساساتي شده بود و گريه ميكرد گفت ما حاضريم خود تفنگ در دست بگيريم و جلو بيفتيم و به جنگ اين خائنين برويم، ولي ارتش هم بايد با ما همراه باشد و بخصوص با آتش سلاحهاي سنگين ما را حمايت كند تا به زودي اين كفار را پاكسازي كرده و از سر راه خود دور كنيم. ديگر همراهان او نيز اين گفته را تأييد كرده و به بيتفاوتي ارتش (گردان139) معترض بودند؛ به ويژه آقاي جميل بابايي كه آتش تندي داشت و در جلسه خيلي شلوغ ميكرد. بابايي خواستار قاطعيت يگان ارتش و آغاز درگيري بود. در سطح گردان نيز سروان عبدالهي جبهة مخالف جميل بابايي را هدايت ميكرد و به گفتار تحريكآميز بابايي اعتراض داشت و ميگفت نبايد با اين تحريكات درگيري پيش آورد و منطقه را به سمت آشوب و برادركشي سوق داد. كار مشاجرة لفظي اين دو به جايي رسيد كه قصد گلاويز شدن داشتند، ولي با دخالت سرهنگ2 پاكسرشت و دعوت از هر دو به سكوت از شدت پرخاش آنان كاسته شد. پاكسرشت به عبدالهي گفت وقتي كه من اينجا هستم، شما نبايد حرف بزنيد! و رو به حضار كرد و گفت امروز ما در شرايطي هستيم كه بايد از درگيريهاي داخلي و برادركشي بپرهيزيم. ما بايد اختلافات شخصي، قومي، حزبي و ايدئولوژيك و كينهها و دشمنيها را كنار بگذاريم؛ چون دشمن اصلي ما آمريكا است. امروز همة ما بايد لولة تفنگها را به سمت آمريكا بگيريم. من با هيأت صلح كردستان و آقاي بازرگان مرتباً در تماس هستم. شما نگران نباشيد، اين مسائل را من خودم حل ميكنم!
منبع: عبور از سیروان، سرتيپ2 ستاد علي عبدي بسطامي ، ۱۳۹1، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب