عملیات والفجر1
عملیات والفجر1 در تاریخ 21/1/62، بعد از والفجر مقدماتی (17/11/61) انجام شد. در والفجر مقدماتی برادران از سمت فکه به عراق حمله کردند. دشمن در خاک خودش بود، خیلی مینگذاری و کانالکشی کرده بود، سایر موانع را هم فراهم کرده بود. والفجر مقدماتی در ابتدا خوب پیش میرفت و چون داخل خاک عراق بود، عراقیها بسیار سرسختانه دفاع میکردند و برادران نتوانستند وارد خاک دشمن شوند. برادر کاظمی به لشکر آمد. به قرارگاه ابلاغ شده بود که والفجر1 را ادغامی با سپاه انجام دهید. شناساییها و واحدها مشخص شده بودند و تمامی واحدهای لشکر تیپ1 و 2 و 3 و تیپ4 زرهی و واحدهای شهید خرازی و شهید کاظمی آمده بودند، سایر برادران نیز واحدهای خودشان را آورده بودند تا والفجر1 را انجام دهیم.
تفاوت بین این عملیات با سایر عملیاتها در این بود که باید از تپههای رملی عملیات را شروع میکردیم. سرباز که میخواست عملیات را انجام دهد تا ساق پا داخل رمل میرفت. این مشکلات پیشبینی نشده بود. این عملیات پنجمین عملیاتی بود که در آن به عنوان جانشین فرمانده لشکر21 حمزه شرکت داشتم. فرمانده لشکر به مرخصی رفته بودند و در آن زمان لشکر فقط یک معاون داشت که من بودم.
ساعت 11 شب 21 فروردین62 به عنوان فرمانده عملیات تیپ1 لشکر21 حمزه با یگانهای دیگر لشکر21 حمزه و سایر یگانهای تکور برادران سپاهی که ادغامی بودیم، به لشکر عراق حمله کردیم و از تپههای رملی به سمت دشمن حرکت کردیم. تعدادی از پرسنل عراقی کشته و زخمی شدند، اما نیروهای عراقی با توجه به رملی بودن منطقه با آمادگی از قبل در این عملیات شرکت کرده بودند. رسیدن به اهداف تعیینشده بسیار سخت بود، در صورتی که تیپ1 لشکر21 حمزه به اهداف خود رسیده بود.
منطقه روبروی چشم ما بود. پایین تپه نیروهای ایرانی و بالای تپه نیروهای عراقی بودند و ما در دامنه مستقر بودیم و چند بار هم گشت رزمی رفته بودیم و آشنایی کامل از منطقه داشتیم، ولی رمل چیزی نیست که بتوان روی آن برنامهریزی کرد که فردا از فلان مسیر حرکت میکنیم، شبانهروز تغییر میکند، رملها توسط باد جابجا میشوند. از قبل پیشبینی داشتیم. نیروها به اهداف تعیینشده نرسیده بودند. یگانهای دیگر هم که با ما بودند نتوانسته بودند هدف را نگه دارند. فردای آن شبی که اهداف را گرفته بودند مشکلاتی برای واحدها پیش آمده بود، به طوری که، یگانها صبح به خاطر آتش و فشار زیاد و وجود رمل که مانع پیشروی بود، عقبنشینی کردند، تعدادی از آنها عقبنشینی کردند و حدود 100 نفر اسیر آوردند و تعدادی هم زخمی از نیروهای خودی داشتیم.
با توجه به وجود رمل، پیشروی ما طول کشید و در مقابل، سربالایی روبروی نیروهای ما بود و این عوامل دست به دست هم دادند و دشمن زودتر متوجه شد و نیروهای عراقی به روی ما آتش باز کردند و ما مجبور بودیم که جواب بدهیم. وجود رمل و وضعیت زمین و تغییر رویه دشمن که از خاک خودش دفاع میکرد، باعث شد لشکر21 حمزه که به اهداف خود رسیده بود، با توجه به اینکه آتش تهیه دشمن زیاد شد و مثل باران روی نیروهای ما گلوله میریخت، ما هم آتش تهیه داشتیم اما زیر تیر مستقیم ما نبودند و در زیر فشار زیاد دشمن نتوانستیم نگهداری کنیم و قبل از اینکه آفتاب بزند مجبور شدیم دستور عقبنشینی بدهیم و در والفجر1 نتوانستیم زمینی از عراق بگیریم و با هماهنگی، عملیات والفجر1 به پایان رسید، و تنها تعدادی را اسیر کردیم.
برای واحد ما در عملیات والفجر1 مشکلی پیش نیامد و توانستیم در والفجر3 شرکت کنیم.
عملیات والفجر3
مردادماه سال1362 بود. فرمانده لشکر21 حمزه امیر سرتیپ سلمیانجاه بودند، من هم معاون و جانشین بودم لشکر بودم. امیر سلیمانجاه به مرخصی رفته بودند، همانطور که همه در جبهه 8-7 روز به مرخصی میرفتند. ایشان هم بعد از یکی دو ماه به مرخصی رفتند. در این زمان عملیات والفجر3 در تاریخ 7/5/62 در مهران شروع شد. والفجر3 عملیاتی بود که مرکز اصلی آن و انجامدهندهاش تیپ مستقل84 خرمآباد، به فرماندهی سرهنگ شریفالنسب و تیپ برادران سپاهی، به فرماندهی برادر سلیمانی، فرمانده نیروی قدس فعلی، و تیپ41 ثارالله کرمان و تیپ4 زرهی لشکر21 حمزه بودند.
چندین تیپ و گردان ارتش بعثی عراق آمده بودند تپه کلهقندی و تپههای همجوار آن را اشغال کرده بودند و به سد کنجانچم مسلط شده بودند و راه غرب یا شمال منطقه صالحآباد را بسته بودند و واحدی نمیتوانست از منطقه جنوب بیاید. جاده دهلران را به مهران بسته شده بود، چون در وسط راه چندین نقطه کمین گذاشته بودند و ستونهای خودروئی یا عابرین را درگیر و کشته یا اسیر میکردند. راه مهران به اسلامآباد هم بسته شده بود. به تیپ4 از لشکر21 حمزه، یعنی تیپ زرهی مأموریت داده بودند در این عملیات شرکت کند. حتی به لشکر ابلاغ کردند که این تیپ زرهی از راه زمینی از جاده عین خوش، دهلران، چنگوله به مهران بیاید و در مهران به واحدهایی که در آنجا میخواهند عملیات انجام دهند و فرمانده آن برادر سلیمانی بود بپیوندد.
ما واحد را آماده کردیم و فرستادیم. حدود 500 متر مانده به چنگوله برادر سلیمانی گفته بود تیپ4 لشکر21 حمزه و تیپ84 خرمآباد اگر بخواهند بالا بیایند، دشمن متوجه میشود که دو تیپ، یعنی یک لشکر به اینجا آمده و معلوم میشود که میخواهند عملیاتی انجام بدهند. اینها آنجا بمانند تا اطلاع بدهم. قضیه را با بیسیم به من هم گفتند؛ البته همانطور که قبلاً گفتم بیسیمها رمزدار است، یعنی وقتی طرف صحبت میکند، داخل بیسیم بهم میریزد، بعد بیسیم مقابل که آن را میگیرد، درست میکند و به گوش نفر مقابل میرساند. اینها به من بیسیم زدند و این را گفتند و 3-2 روز بالای پل چنگوله، 500-400 متری نرسیده به پل چنگوله ما را نگه داشتند. هر آن احتمال هجوم هواپیماهای عراق وجود داشت. نه تنها ما، تیپ84 خرمآباد هم با ما بود. سرهنگ اسدالله حیدری هم وقتی من به آنجا آمدم، من را دیدند. مسئله را به من گفتند و گفتند احتمال دارد هواپیمای دشمن این منطقه را بمباران کند و تلفات زیادی وارد کند. ما نمیتوانیم برویم و ماندیم. اگر دشمن ما و تانکها و توپها و وسایل خودروئی ما را بمباران کند و از بین ببرد، دیگر نمیتوانیم در جنگ شرکت کنیم، مگر پیاده. من گفتم خودتان چرا نرفتید؟ گفتند اولاً خودمان آشنا نیستیم که کجا برویم. ثانیاً میترسیم برویم و حرفمان را قبول نکنند.
من گفتم من فردا صبح آنجا هستم، میآیم. شما از سپاه برای من یک راهنما بگیرید. من فردا صبح نمازم را خواندم، صبحانه نخوردم با دو تفنگ که یکی را راننده داشت و یکی را خودم و خودم یک کلت هم داشتم حرکت کردیم. صبح زود به چنگوله رفتیم. چنگوله تا آنجا شاید 130 یا 150 کیلومتر است. منتها بین راه دهلران تا مهران دشمن گشتی میفرستاد، هرکس از آنجا رد میشد یا میدزدیدند و میبردند یا میکشتند و شهید میکردند. ولی ما گفتیم دیگر وقت این حرفها نیست، من میخواهم گشتی بفرستم، و برای این کاری که میخواهم انجام بدهم نمیتوانم تا غروب صبر کنم.
قرارگاه ثارالله به فرماندهی برادر سلیمانی هم بعد از صالحآباد و ده بعد از آن در کنار کوهی بود. راننده استوار مردانی میگفت اشتباه کردیم، باید یک ماشین نفربری یا چیزی برای خودمان برای تأمین میآوردیم. با توکل به خدا رفتیم، نزدیکیهای ساعت 8 صبح رسیدیم به واحدهای تیپ4 زرهی لشکر21 حمزه که در نزدیکیهای چنگوله مانده بودند و همینطور واحدهای دیگر که اطراف جاده دهلران و مهران چادر زده بودند و مستقر شده بودند. تانکها هم نه سنگر داشتند و نه پوششی، سمت راست و چپ جاده آشکارا مشخص بودند؛ تیپ خرمآباد هم کمی جلوتر بود. دیدم جناب سرهنگ حیدری با افسر رکن3 با هم نشستند و صحبت میکنند. سلام علیک و احوالپرسی کردیم.
برای من یک تویوتا وانت بود که یک برادر سپاهی هم رانندهاش بود هم راهنما. گفتند کجا میخواهی بروی؟ گفتم آمدم بروم پیش برادر سلیمانی بگویم الآن چند هواپیمای عراقی بیاید شما تعهد میکنید که اینجا یک نفر زنده بماند؟ هواپیما که بیاید یکی نمیآید! پنجتا، دهتا میآیند و بمباران میکنند و شهید میکنند، تانکها را آتش میزنند و عملیات هم لو میرود. بروم پیش ایشان که این مشکل را حل کنند و اجازه بدهند واحدها از اینجا حرکت کنند و به داخل منطقه بروند. گفتند انشاءالله اجازه بدهند تا به داخل منطقه برویم، واقعاً جای مشکلی است، ما را هم نگاه کن در یک چادر، چادر انفرادی، که یک نفر یا دو نفر میخوابند. این چادرها را زده بودند که از آفتاب مصون بمانند نه از گلوله. به من گفتند این برادر راهنمای شما است که شما را ببرد پیش برادر سلیمانی. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و به منطقه رفتیم.
برادر سلیمانی آنجا رفت و آمدش زیاد بود. گرچه دشمن تا ماشین میدید تیراندازی میکرد، ولی کمی فاصلهاش دور بود و دقیق نمیتوانست بزند. در نزدیکیهای مهران، سمت راست جاده چند تپه است به نام تپههای گچی. روبهرویش هم منطقهای است به نام بهین بهروزان که مهرانیها در آنجا سیفیجات میکارند. به آنجا رسیدیم. راهنما که فکر میکنم اهل مهران بود گفت از اینجا به بعد کاملاً در دید و تیر دشمن هستیم و دشمن هم روی آن تپهها مستقر است. جاده خاکی بود. از این جاده از کنار سد کنجانچم گذشتیم. بعد از 8 یا 10 کیلومتر به جاده آسفالته صالحآباد و بعد به طرف اسلامآباد رفتیم. دشمن دید کامل داشت. تپه کلهقندی هم آنجا مشخص بود، سنگرهای عراقی هم آنجا مشخص بودند، اگر میخواستند ما را با تفنگ هم میتوانستند بزنند، ولی نمیدانم چه شد، نظر و لطف خداوند بود. اینها که کاملاً مسلط بودند، هم با خمپاره میتوانستند بزنند، هم با تفنگ، هم با تیربار، زمین هم که صاف بود، چطور شد ما را نزدند، خدا میداند.
در هر صورت ما از اینجا عبور کردیم و یک تیر هم برای ما نینداختند. به سد کنجانچم رسیدیم. راهنما به من گفت آن تپه کلهقندی است (من تا آن موقع آنجا نرفته بودم)، کنارش چند تپهای است، پشتش پاسگاه درّاجه که مال عراق بود. پاسگاه هم دیده میشد. از اینجا هم رد شدیم و به سمت صالحآباد رفتیم. از صالحآباد هم رد شدیم. شاید نیم ساعت دیگر بعد از صالحآباد ادامه دادیم تا به دهی رسیدیم. راهنما گفت اینجا مقر برادر سلیمانی است. بروم ببینم خودش داخل آن هست یا نه، یا مسئولی هست که یادداشتی به من بدهند و میآورم که شما دیگر زحمت نکشی. ولی اگر نشد میآیم، بعد خودت برو با ایشان صحبت کن.
رفت و من هم داخل ماشین نشستم، 5-4 دقیقه بیشتر طول نکشید، ایشان برگشت و یادداشتی آورد. من امضای برادر سلیمانی را نمیشناختم؛ البته امضای سایر برادران را هم نمیشناختم. فقط دیدم یک نامه امضا شده و یک مهر هم زده شده به مسئول محترم پل چنگوله، تیپ4 لشکر21 حمزه و تیپ84 خرمآباد اجازه بدهید به داخل منطقه بیایند. از همان جاده برگشتیم و در برگشت عراقیها ما را زیر آتش گرفتند. یک سنگری بود، مدام خمپاره و تیربار میزدند. ما هم توکلمان به خدا بود. دیگر نمیخواستیم ماشین را نگه داریم که هدف ثابتی برای آنها باشیم. ما هم تیراندازی کردیم و گذشتیم. تیر نه به خودمان خورد، نه به ماشین.
رسیدیم به پل چنگوله. یادداشت را به سرهنگ2 جابریپور، فرمانده تیپ4 زرهی لشکر21 حمزه نشان دادم، گفتم به امیر حیدری هم نشان بده که بروید با هم اجازه خروج بدهند. چون داشت غروب میشد و حرکت در شب با توجه به گشتیهای عراقی خیلی مشکل بود، گفتیم زودتر برویم که به شب نرسیم. 100درصد شبهنگام کمین میگذارند و ما درگیر میشویم. به هر حال آمدیم. قرار بود سه روز بعد آنها به عراقیها تک کنند، یعنی دهلران (مهران که آزاد بود) را گرفته بودند و از آنجا همان تپههای گچی و به تپههای قلاویزان و کله قندی و همان تپههایی که عراقیها در آنها مستقر شده بودند تک کنند و نگذارند عراقیها در خاک کشورمان بمانند.
دو روز بعد به من خبر دادند که عراق به ما حمله کرد. ما حمله کردیم، ولی عراق هم به ما تک کرد. میگویند بهترین پدافند در مقابل حمله دشمن تک به دشمن است، یعنی اگر توانستی نیروهایت را جمع و جور کنی و در حال حمله دشمن به او حمله کردی، بهترین پدافند است. عراق که دید ما میخواهیم تک کنیم، از تپههای قلاویزان به واحدهای ما حمله کرد. واحدهای ما از آن طرف تک کرده بودند و همهجا را از عراقیها پس گرفته بودند، بجز تپه کلهقندی.
روی تپه کلهقندی یگان سرگرد جاسم بود که خیلی به خود میبالید. ایشان تسلیم نشده بود و پدافند دورتادور را هم گرفته بود و در بلندی تپه کلهقندی هم بود و به همهجا مسلط بود. شبها هم صدام با بالگرد و هواپیما آب و غذا و مهمات برای او میریخت بالای تپه. کلهقندی یک چشمه هم دارد، آنها از آب چشمه هم استفاده میکردند، در نتیجه مشکلی نداشتند. صدام هم با اسلینگ بالگرد برایشان بشکههای آب میفرستاد. من فردا صبحش که یک روز از عملیات گذشته بود، مثل سابق گفتم بروم ببینم تیپ4 چه کم دارد تا از لشکر بگیرم. چون واحد زرهی نفراتش امکانات زیادی با خود نمیبرند، نفر پیاده همهچیز میبرد، اما نفر زرهی امکانات کم دارند، مهمان این و آن میشود. حرکت کردیم و به چنگوله رسیدیم.
دیدم نزدیکیهای مهران دود سیاهی تمام منطقه را گرفته. اینقدر دود سیاه است که من احساس کردم دشمن دارد با توپخانه و خمپاره و وسایل سنگینش آتش تهیه اجرا میکند. هرچه جلوتر آمدیم دود زیادتر دیده میشد. رسیدیم نزدیکی تپههای گچی. چون با یک ماشین لندکروز سفید رفته بودیم، دیدیم با این ماشین دیگر نمیشود جلو رفت. عراقیها میزنند و ما هم شهید میشویم. ماشین را پشت دیوار یکی از باغهایی که نزدیک تپههای گچی بود گذاشتیم، خودمان را پیاده و خزیده به واحدی که پشت جاده آسفالت آمده بودند و مستقر شده بودند رساندیم. همان جاده آسفالتی که بعد از تپههای گچی به مهران میرسیدیم.
دیدیم بچهها موضع گرفتند. پرسیدیم چرا اینجا موضع گرفتید؟ آن هم پشت جاده آسفالت؟ گفتند ما همان منطقه بهین بهروزان خاکریز داشتیم، ولی عراقیها با آتش تهیهای که اجرا کردند، از بالا، از ارتفاعات قلاویزان با یک لشکر تقویت شده با پنج تیپ پیاده مکانیزه پیاده به ما تک کردند. این تک با تکهای دیگر فرق میکند. مثل اینکه این واحد هنوز اطمینان ندارد که برسد به ما و سالم برگردد، به همین خاطر خیلی آهسته حرکت میکند.
منبع: خاطرات رزمی، رزمی، علی، 1395، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب