ماجرای خاموش کردن چاه نفت توسط یک انگلیسی
قبل از مرحله3 ما دومرتبه به خط مقدم رفتیم، یعنی همانجا که پاسگاه ابوغریب بود. در راه که داشتیم میرفتیم، نفرات ما یک سرگرد عراقی را دستگیر کرده بودند. آمدند پیش من و گفتند جناب سرهنگ ما یک اسیر گرفتیم، خودمان درگیر هستیم. این اسیر را ببرید و بدهید به واحدهایی که اسیر دارند یا به طریقی بفرستید برود کمپ اسرا. من با جیپ داشتم به آنجا میرفتم، گفتم چشم. اسیر عراقی را گرفتیم. ما اینقدر مشغول بودیم، حواسمان هم جمع نبود، دیگر یادمان رفت دستش را ببندیم. او را سوار جیپ کردیم و گروهبان مخابراتمان توی ماشین بود. جناب سرهنگ نیکفرد و جناب سرگرد صارمپور همانجا در منطقه مانده بودند. ماشینمان خالی بود، این اسیر را هم سوار کردیم و حرکت کردیم.
از آنجا دو مرتبه سر چاه نفت آرتزين عراق رفتیم، جاده آسفالت زبیدات به شرهانی. من گفتم از اینجا میخواهم به قرارگاه لشکر بروم. گفتند از اینجا هیچ ماشینی تا حالا نرفته. ما این جاده را دیشب گرفتیم. خدای نکرده بروی، از ارتفاعات78 که بالا هست، تانکهای دشمن آنجاست، تو را میزنند، نمیگذارند بروی و مشکل برایت پیش میآید. گفتم گر خداوند من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. شما نگران من نباشید. من میخواهم اولین ماشینی باشم که از جاده زبیدات به شرهانی میرود، از آنجا به چمسری و بعد به قرارگاه لشکر بروم. دیگر مخالفتی نکردند و ما راه افتادیم. کمی که رفتیم، یادم افتاد که ما دست و پای این اسیر را نبستیم، اگر یک دفعه پرید و به طرف عراق در رفت ما چه کار میتوانیم بکنیم؟ مگر اینکه بزنیم و بکشیمش. به گروهبان مخابرات گفتم دستان این سرگرد عراقی را ببند و بعد بازدید بدنی بکن، بعد برویم.
البته همینطور که راه میرفتیم این کار را بکن. سرگروهبان آمد اول دستهای عراقی را بست. قبل از اینکه دستانش را ببندد، دیدیم این اسیر دستش را کرد توی جیبش، یک کارتی درآورد، میخواست پاره کند. گروهبان مخابرات ما دستش را گرفت. گفت چه کار میخواهی بکنی؟ کارت را از دستش گرفت. نگاه کردیم دیدیم یک سرگرد عراقی بعثی است. این کارت بعثیاش است. کارتش را گرفتیم و نگذاشتیم پاره کند. بعد دستهایش و چشمهایش را بست. حرکت کردیم و رفتیم.
رسیدیم روبروی ارتفاعات78. نیروهای ما ارتفاعات77 را بعداً رفتند و گرفتند، ولی 78 در اختیار عراق ماند تا عملیات محرم تمام شد. چون در ارتفاعات78 تعداد واحدهای عراق زیاد بودند و دستور حمله به آن ندادند. بین ارتفاعات77 و 78 هم 50-40 متر فاصله بیشتر نبود. ما میخواستیم اگر بشود آنجا هم تونل بزنیم و آنها را از آنجا پایین بیاوریم که دیگر اجازه ندادند. گفتند نه، با آنجا اصلاً کاری نداشته باشید. از آنجا، تانکها شروع کردند جیپ ما را زدند. بیش از 8-7 گلوله تیراندازی کردند. یکی جلوتر میرفت، یکی عقبتر میآمد، یکی بالاتر بود، یکی زمین میخورد. به جیپ ما نخورد. ولی یکی از گلولههای تانکها درست نشانهگیری کرده بود، به اندازه یک وجبی بالای چادر جیپ رد شد، به طوری که چادر جیپ از وسط دو نیم شد ، ولی به لطف خدا آسیبی به ما نرسید.
ما از این جاده عبور کردیم و رفتیم نزدیکیهای چمسری. گفتیم این اسیر را کجا تحویل بدهیم؟ گفتند کمپ اسرا همین نزدیک است، ببریم این را تحویل بدهیم، بعد برویم. برگشتیم از آنجا رفتیم، از این جاده مرزی خود ایران که از چمسری شروع میشود و تا نهر عنبر میرود و سرتاسر مرز است. از آنجا رفتیم و دیدیم واحدها 300-200 اسیر عراقی آوردند اینجا، یک گروهان مسئول تأمینش است و یک افسری هم آنجا هست. بهش گفتیم این سرگرد بعثی عراقی است، بچههای خودمان این را اسیر کرده بودند، داشت فرار میکرد به طرف عراق، اسیر کردند، حالا هم تحویل شما. آدم زرنگی هم هست. نزدیک بود از دست ما فرار کند که نتوانست، توانستیم چشمهایش را ببندیم، دستهایش را هم ببندیم، آوردیم شما تحویل بگیرید، با اسرا بفرستید کمپ اسرا. تحویل گرفتند. ما از اینجا دیگر به لشکر نرفتیم. گفتیم واحدها را بررسی کنیم، بعد هرموقع فرصت کردیم، برویم.
در همین موقع که ما آمدیم قرارگاه تیپ و کارها را انجام دادیم، دستور آمد که مرحله سوم عملیات محرم را انجام بدهید. ما آمدیم مرحله سوم عملیات را همانجا که بودیم، پاسگاه ابوغریب را گرفتیم، دستور عملیاتی را برای فرماندهان گردانها و گروهانها شفاهی ابلاغ کردیم. گردان140 با گردان ادغامیش به چپ، گردان131 با گردان ادغامیش به راست، گردان138 وسط و احتیاط امشب تک میکنیم. بررسی بکنید، شناسایی بکنید و ببینید کجا باید بروید که آسیب زیادی نبینید، امشب میخواهیم عملیات را انجام بدهیم. در هر صورت شب شد ما رمز عملیات را گفتیم «بسم الله القاصم الجبارین، یا حضرت زینب(س)، عملیات را شروع کنید.» اینها رفتند که مرحله سوم عملیات را انجام بدهند.
البته فاصله بین تپههایی که مستقر بودیم و تپههای رملی عراق بیشتر از 600-500 متر نبود. سرباز که میخواست راه برود، پوتینش میرود داخل رمل و خیلی مشکل داشت، خیلی مسائل داشت و گرفتن تپههای رملی، خود تپههای رملی مزیتی ایجاد نمیکرد. برای اینکه پشت تپههای رملی درست است شهرك «طیب» و اينها بودند، ولی آن طرفش هم تقریباً رملی بود و چیزی عاید رزمندگان اسلام نمیشد، ولی ما تلاش داشتیم که انجام بدهیم. در هر صورت تا دامنه 100 متری تپههای رملی هم توانستیم پیشروی کنیم.
گردان138 از زبیدات تا چاه آرتیزن نفت و گاز و از چاه آرتیزن نفت و گاز تا به چپ تپههای رملی گردان131 و از بعد از گردان131 گردان140 که میافتد به جاده شرهانی و پاسگاه شرهانی، تلمبهخانه شرهانی. الحمدلله عملیات به خوبی انجام شد. پاسگاه شرهانی را که گرفته بودیم، ولی تلمبهخانه شرهانی، چاههای نفت شرهانی، اینها را گردان140 ما تصرف کرد و حدود تقریباً شاید بیش از یک یا دو کیلومتر پیشروی کرد و تپههای رملی را هم گردان138 تقریباً یک کیلومتری رفت تا دامنه تپههای رملی و گردان138 ما هم از زبیدات باز هم به طرف آن چاهی که مرز بین 131 و 138 بود، مستقیم حساب کنیم، اینها هم حدود یک کیلومتری رفتند.
در 100 متر بالای تپههای رملی که رمل هنوز شروع نشده بود و آنجا علف داشت و کشاورزی داشت، مستقر شدند و اعلام کردند از اینجا بیشتر رمل است و قابل رفتن نیست. اگر اجازه بفرمایید همینجا موضع کنیم و مستقر بشویم. ما با قرارگاه قائم تماس گرفتیم، قضیه را گفتیم، گفتند عیب ندارد، حالا آنجا مستقر بشوند تا بررسی کنیم و بعد دستور میدهیم. در مرحله سوم عملیات هم تا آنجا رفتیم. حدود 700-600 متر یا بیشتر رفتیم و عملیات محرم فعلاً آنجا متوقف شد. بعد گفتند عملیات تا اینجا کافی است. همان هدف تصرف شده و قرار شد آنجا بمانیم تا دستور بعدی را بدهند.
نزدیکهای عید بود، شب عید ما همه امکاناتمان مرتب بود، ولی ما از وجود چاههای نفت کشور جمهوری اسلامی ایران در منطقه بیات هیچ آگاهی نداشتیم. یعنی کسی به ما چیزی نگفته بود، ما خودمان هم آن طرفها نرفته بودیم که ببینیم آنجا چاه نفت هست، البته علتش این بود که چاه نفت بین نیروهای عراق و نیروهای ما بود و اصلاً آنجا نیرو نگذاشتیم. عراق آنجا بالای تپهها نیرو داشت. چاههای نفت ما نزدیک مرز عراق بود، خیلی نزدیک بود، یعنی مثلاً 150-100 متر و این طرفش هم بدون نیرو بود. هیچ فکری برای این چاههای نفت نکرده بودند که نیرویی بگذارند، از اینها دفاع کنند و پدافند کنند تا دشمن نیاید و این چاههای نفت و گاز را منفجر کند.
شب عید شد و ما دیدیم صدای انفجار میآید. خبردار شدیم که چاههای نفت را منفجر میکنند. به قرارگاه قائم بیسیم زدیم، گفتند اینها چاههای نفت خودمان است، آمدند و منفجر کردند. بعد بررسی شد و رفتند بازدید کردند، اعلام کردند که منافقین از خاک عراق آمدند، از خط مقدم عراق گذشتند و آمدند چاهها را منفجر کردند و رفتند. دو یا سه چاه گاز بود و یکی دو تا هم چاه نفت بود. هم چاه گازها را منفجر کرده بودند و هم چاه نفتها را منفجر کرده بودند، از این چاههای منفجر شده شعلهها میزدند بیرون، صدا میکرد، مثل دیوی که نعره بکشد، و نورش هم همه جای منطقه را روشن کرده بود.
به ما خبر دادند که برویم نزدیک چاههای نفت، اقلاً آنجا 5-4تا چاه نفت و گاز هم بود، که دیگر نیایند بقیه را منفجر بکنند. مراقبت بکنید. ما شب عید رفتیم آنجا و نفر تعیین کردیم، گروهان تعیین کردیم، واحد تعیین کردیم، گذاشتیم که از اینها مراقبت بکنند. شب عید گذشت، 15-10 روز تعطیل بود، چاهها هم داشتند میسوختند. همه از این مسئله ناراحتیم. شرکت نفت آمد. شرکت نفت ما زیاد آمادگی کافی برای خاموش کردن چاههای نفت و گاز نداشت، رفتند که کاری برایش بکنند. در این میان، عراقیها یکی یا دونفر از پرسنل شرکت نفت را زدند و یا زخمی شدند، اینها برگشتند و جمهوری اسلامی ایران از انگلیس یک آقایی را آوردند، یک دست نداشت. رفته بود چاه نفت خاموش بکند، یا در انگلیس یا جای دیگر دستش را مواد منفجره برده بود. رفت چاههای نفت را بازدید کرد. گفت من اینها را خاموش میکنم. فقط باید نیرو اینجا باشد، از ما مراقبت بکند، عراقیها ما را نزنند تا ما بتوانیم این چاهها را خاموش کنیم.
ما توپخانه بردیم تا اگر عراقیها تیراندازی کردند، تیراندازی بکنیم. مینی کاتیوشا آوردیم که یک اسلحه جدید بود و به ما داده بودند. تانک بردیم، نفربر بردیم، همه اینها را بردیم، تأمین برقرار کردیم. عراقیها تیراندازی میکردند، ما هم به آنها تیراندازی میکردیم، مشکلی در تیراندازی نبود. این انگلیسی آمد و دستور داد یک چیزهایی درست کنیم. یک بولدوزری درست کنیم که دورتادورش ورقههای آهن باشد و یک سهپایه درست بکنیم خیلی بلند باشد. بالأخره دادند. قرارگاه جنوب دادند برادران سپاهی درست کردند که بتواند مواد منفجره را از سهپایه آویزان کنند بالای چاه. سهپایه خیلی بلند میخواست، مثل یک ساختمان دو طبقه یا سه طبقه. چنین سهپایهای هم درست کردند و با تریلی آوردند و خواباندند روی زمین.
این انگلیسی آمد و سوار بولدوزر شد، جلوی بولدزر را ورقه آلومینیومی گذاشته بودند، بغلهایش هم همینطور. یک ماشین آبپاش هم دائم روی آن آب میریخت. چون شعله آتش خیلی شدید و سوزنده بود. مواد منفجرهای که این درست کرده بود، 4-3 نوع بود؛ اول 150 کیلوگرم تی.ان.تی بود. سهپایه را گذاشتند روی چاه با جرثقیل، چاه هم دارد میسوزد، انگلیسی آمد با بولدوزر رفت نزدیکش، بولدوزر را برای این میخواستند که فوراً خاک بریزد یا یک چیزی بریزد که این آتش خاموش شود و دیگر روشن نشود. رفتند بالای چاه، با جرثقیل مواد منفجره را آویزان کردند از بالای این سهپایه که درست کرده بودند و رفت. نزدیک چاه که رسید دیدیم منفجر کردند و چاه خاموش شد. ولی این چاه که از دهانهاش شعله میآمد بیرون، اطرافش هم زمین سوراخ سوراخ شده بود و شعلههای کوتاه مثلاً نیم متر ارتفاع از زمین آتش بود. خب چاه آن خاموش شد. این شعلههایی که از کنار زمین چاه میآمدند، روشن بودند، آنها دو مرتبه آن چاه را روشن کردند و نشد. برگشتند. عراقیها و منافقین تیراندازی میکنند، ما هم جوابشان را میدهیم، اینقدر ما به شدت جوابشان را داده بودیم که تقریباً خفه شده بودند. آن فرد انگلیسی گفت نشد، این مواد منفجره هم کم بوده است.
این بار250 کیلو تی.ان.تی را آوردند و با بولدوزر بردند آویزان آن سه پایه کردند. گفت همه بروند عقب، خودش هم یک مقدار عقب آمد و پشت بولدوزر ایستاد و آن 250 کیلو تی.ان.تی را منفجر کرد. دیگر آن چنان همهجا را خاموش کرد که در زمین هم آتشی نماند و چاه خاموش شد. همه تکبیر گفتند و صلوات فرستادند. چاه خاموش شد و انگلیسی سریع رفت شیر فلکه را که قبلاً آماده کرده بودند، گذاشتند روی لوله چاه و بعد با آچار سفت کردند و شیر فلکه را بستند. این چاه به لطف خدا خاموش شد.
بقیه را هم یاد گرفتند. پنج تا چاه بود، سه تا را آتش زده بودند. دو چاه دیگر را هم به همین ترتیب خاموش کردند و پنج تا چاه همه خاموش شدند. حالا شرکت نفت ما اینجا زرنگی کرده بودند. از کارمندهایی که در همین خاموش کردن چاه گاز یا نفت مهارت داشتند، آورده بودند و نحوه خاموش کردن چاه نفت را دیدند و دقیقاً در ذهنشان ماند، اینها را دیدند و یادداشت کردند و این انگلیسی هم بعد از انجام کارش رفت. اینها آماده بودند هر چاه نفتی باشد عین همین روش چاه آتش گرفته را خاموش کنند و قرار شد عراق که کویت را گرفته بود، آنجا را تخلیه کرد بنا به مسائلی 900 حلقه چاه نفت کویت را هم آتش زده بودند، میخواستند که این چاهها را خاموش کنند. تعداد چاهها زیاد بود، نفرات هم کم بود. از شرکت نفت ایران هم به کمک کویتیها رفت و اینها هم رفتند به تعداد دیگری یاد دادند و تعداد نفرات زیاد شد و مهندسین ایرانی توانستند 300 حلقه چاه نفت و گاز آتش گرفته کویت را خاموش کنند. البته من این مطلب را از رادیو شنیدم. یعنی این صنعت برای شرکت نفت خودمان هم صنعت خوبی شد، که رفتند در کویت 300 حلقه چاه نفت آنان را خاموش کردند.
ما دیگر آنجا نگهبان و واحد گذاشتیم و راه گشتیهای آنها را به کلی بستیم، مینگذاری کردیم تا نتوانند بیایند آن سه چهار چاه دیگر، یا همینها را منفجر کنند. من تقریباً یک روز درمیان یا اغلب هر روز با بالگرد میآمدم، هم به این نگهبانها و واحد سر میزدم و هم خود شرکت نفتیها چندتا کانکس آوردند و گذاشتند، خودشان هم روی این چاهها کار میکردند. شرکت نفتیها هم برای سربازان، هم برای خودمان، هم برای خودشان صبحانه و ناهار و شام میدادند. کانکسی در آنجا گذاشتند و مقری تشکیل دادند و تا مدت یکی دو ماه همینطور ادامه داشت. ما هم خیلی دقت میکردیم که مبادا یک روز اینها بیایند و دو مرتبه چاهها را منفجر کنند. ما تا وقتی که بعد از عملیات محرم آنجا بودیم، نگهداری و نگهبانی از اینها را به عهده داشتیم و الحمدلله به خوبی وظیفهمان را انجام دادیم.
ما در زبیدات ماندیم. در این مدت، یک استوار عراقی با یک جیپ اواز به طرف زبیدات آمد. از طرف زبیدات تسلیم رزمندگان اسلام شد و گفت من آمدم پناهنده بشوم. او را پیش من آوردند، زنش هم همراهش بود. ما ایشان را فرستادیم قرارگاه قائم(عج) و گفتیم این آمده پناهنده بشود، حالا شما میخواهید نگه دارید، یا هر نظر و دستوری هست انجام بدهید. آنها هم فرستادند قرارگاه کربلا و از آنجا به تهران. ایشان پناهنده بود تا مثل اینکه بعد از پایان جنگ هم خودش داوطلبانه در ایران پناهنده ماند، مثل اینکه هنوز هم میگویند نرفته.
منبع: خاطرات رزمی، رزمی، علی، 1395، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب