تنها مانعی که باعث شد رزمندگان اسلام نتوانند در این مرحله به طرف بصره و کانال ماهیگیری بروند، این بود که این کانال به طول 30 کیلومتر بود و عرضش بیش از 1000 متر بود و هیچ پل ارتباطی نداشت، به غیر از یک پل که آن هم تقریباً قسمتهای آخرش و آن هم در اختیار عراقیها بود. یک واحدی هم رفته بود و توانسته بود از این پل عبور کند، گذاشته بودند عبور کند، بعد محاصرهاش کردند و همه را اسیر کردند. البته این واحد، واحد من نبود. احتمالاً یک تیپ از لشکر92 بود. به هر حال این کار تقریباً ساعت 10 صبح به بعد شروع شد. چون جنگ به روز کشید، شب حمله کرده بودیم، اما جنگ به روز کشید و اینها مجبور شدند از پل عبور کنند و این مشکلات پیش آمد و اسیر شدند.
ما هم مقداری به جلو و جاهایی که خشک بود و هنوز آبگرفتگی نبود رفته بودیم. در جریان مسئلهای که پیش آمد قرار گرفتیم، به ما گفتند که فعلاً مرحله اول عملیات تمام میشود، تا بررسی کنیم. بعد از چند روز، شاید بین یک هفته یا چند هفته، طرحریزی مرحله دوم عملیات رمضان را انجام دادند. باز هم در همان منطقه، منتها کمی پایینتر، نزدیک بصره. یعنی نزدیک به جاده بصره، منطقه بوبیان، پاسگاه بوبیان عراق. باز هم قرار شد عمل کنیم. آن موقع فرمانده لشکر جناب سرهنگ حسنیسعدی بودند. من هم فرمانده تیپ1 لشکر21 حمزه بودم.
عملیات رمضان را لشکر21 حمزه انجام میداد، البته لشکرهای دیگر هم بودند، منتها ادغامیهایمان برادران سپاهی با خودمان بودند و واحد ادغامی تیپ عاشورا تبریز به فرماندهی برادر مهدی باکری بود. قرار بود فردا صبح عملیات را انجام بدهیم. امکانات هم داده بودند و آماده کردند. قرار بود نیروهایمان را ببریم قبل از ظهر در منطقه مستقر کنیم و آماده باشیم و اول تاریکی شب باز هم در همان منطقه کانال ماهیگیری به دشمن تک کنیم. منتها یک عده از واحدها زیر کانال ماهیگیری بودند که دیگر لازم نبود از پل عبور کنند. یک عده هم طرف راست کانال بودند که باید بعداً وقتی اینها رفتند، آنجا آماده شدند و آن نفراتی که عراق گذاشته بود تا از پل مراقبت کنند، آنها را از بین ببرند، اینها هم از پل عبور کنند و به طرف بصره بروند.
صبح ساعت 10 جلسهای بود. گفتند فرماندهان در جلسه در قرارگاه نصر یا کربلا یا قرارگاه لشکر21 حمزه (درست یادم نیست) حضور داشته باشند تا مشورت کنیم. من رفتم، دیدم فرمانده تیپ2، جناب شاهینراد هم آمدند، فرمانده تیپ3 جناب پورداراب هم بودند. فرمانده توپخانه لشکری هم بودند و از واحدهای برادران سپاه هم آمده بودند. برادر باقری هم آمده بود. فرماندهان تیپهای دیگر که ادغامی بودند هم آمده بودند. جناب صیادشیرازی و برادر رضایی هم آمده بودند. گفتند که عملیات انجام نمیشود، حتی خودشان دهان به دهان گفتند. ما آمدیم زرنگی کنیم، چون از دهان جناب صیادشیرازی و برادر باقری و بقیه شنیدیم که مثل اینکه قرارگاه کربلا موافقت نمیکند و میگوید باشد برای بعد.
ما با واحد خودمان که میخواستند سوار شوند و بیایند تماس گرفتیم، گفتیم نیایند. واحدهایی آمده بودند که بروند پای کار، به اینها که آمده بودند گفتیم برگردید، میگویند انجام نمیشود، بیخود در آفتاب نمانید. ساعت 3-2 بعدازظهر شد، ولی خبری نشد. نمیدانم چه کسی به برادر صیادشیرازی و رضایی چه گفته بود که اطلاع دادند و گفتند عملیات انجام شود. گفتیم چرا زودتر نگفتید!!؟ الآن بین واحدها تا محل استقراری که باید از آنجا تک کنند، حدود 12-10 کیلومتر راه است. گفتیم نمیرسیم. واحدهای ما هم ماشین کم داشت، یعنی اینها باید این 12-10 کیلومتر را پیاده میآمدند و بعد به دشمن با این آب و وسایل تک کنند. مشکل بود. گفتیم دیر گفتید. ما آمادگی داریم، ولی بگذارید فرداشب. برادر باقری گفت آقای رزمی میدانی زمان حضرت پیغمبر(ص) با شتر و قاطر و اسب و پیاده میرفتند و میجنگیدند، حالا شما میگویی از آنجا به اینجا شب خسته میشوند. گفتم زمان فرق کرده، آن موقع هم نمیگفتند بیایید بجنگید، بعد یکی بگوید نه، دوباره بگویند بروید! این نفرات ناراحت میشوند و مشکل پیش میآید. ما یک بار حمله کردیم، مشکل پیش آمد، اگر این بار هم برویم و مشکل پیش بیاید برایمان سنگین است.
به هر حال قبول نکردند و گفتند عملیات انجام شود. گفتیم چشم! ما عملیات را انجام میدهیم، با تمام توان هم انجام میدهیم. گفتم واحدها را بیاورید. تلاش کردیم و واحدها را رساندیم. وقتی واحدها رسیدند هوا داشت تاریک میشد. به واحدها گفتیم بگویید جاهایشان را یاد بگیرند، مسیرشان را در روشنایی یاد بگیرند تا بتوانند در تاریکی حرکت کنند. بالأخره همه چیز درست شد، جلو را نگاه کردیم، پایینتر بود، آب کمتر بود، میشد از خشکیها مینها را برداشت و حرکت کرد و به طرف عراق رفت. بعضی جاها گِل و باتلاق بود. حدود ساعت 11:20 دستور تک داده شد. ما هم دستور تک دادیم و خودمان هم پشت سر اینها با مثلاً 20 یا 30 متر فاصله حرکت کردیم، با بیسیم هم تماس داشتیم. بعضیها به آب برخوردند، بعضیها به باتلاق برخوردند، بعضیها به سیم خاردار و مین برخوردند. اما حواسمان جمع بود که ما با تککنندگان لشکر21 حمزه تک کنیم، یک دفعه نرویم که آنجا تنها باشیم و باز هم تک صورت نگیرد.
حرکت کردیم و رفتیم بالای آن پل، روی کانال ماهیگیری و ده کیلومتری عراق. ما که میخواستیم از پل عبور کنیم، این طرف تقریباً شمالغربی بود، بعد میشد جنوبشرقی. بعد با سمت چپ و سمت راستمان تماس گرفتیم، پرسیدیم پل آزاد شد یا نه؟ گفتند ما برخورد کردیم به همان آب و باتلاق، هنوز داریم پیشروی میکنیم. عراق تانکهای زیادی در آنجا گذاشته بود. به هر حال ما سعی میکردیم با اینها با هم به جلو برویم، و زودتر نرویم تا آن طرف بایستیم که اینها بیایند آزاد کنند ما برویم. اینجا نفراتمان زیاد شهید و زخمی میشدند و مشکل بود. با اینها همجوار حرکت میکردیم. طول کشیدتا پنج کیلومتر را به جلو برویم. اگر گِل و باتلاق نباشد پنج کیلومتر نفر پیاده یک ساعت تا یک ساعت و نیم طول میکشد. بعضی مواقع باید دور میزدیم، زمان میبرد.
نزدیک 500 متری پل بودیم که با نگهبانان پل عراقی درگیر شدیم، آنها نیروی تأمینی بودند. تعداد زیادی از آنها را از بین بردیم. از آن طرف هم صدای تیر میآمد. فهمیدیم سایر رزمندگان اسلام هم با ما آمدند و اینجا درگیرند. یعنی یگان راست و چپ ما درگیر شدند.
نیروهای کمکی عراق به سر پل رسیدند و به شدت درگیر شدیم، ولی پل باز نشد، چون او تانک داشت و سریع آمد و نگذاشتند پل باز شود. هوا کم کم داشت روشن میشد. دستور دادند که عملیات مرحله دوم را متوقف کنید، فعلاً واحدها برگردند و بدین ترتیب ما به جای خودمان برگشتیم. آفتاب درآمد، صبح شد. در مرحله دوم نتوانستیم کاری بکنیم، فقط چند نفر از آنها و تانک و نفراتشان کشته و زخمی دادند. ما زیاد شهید ندادیم، چند نفری زخمی داشتیم، تلفات زیادی نداشتیم.
در این مرحله کسی نماند، توانستیم همه را تخلیه کنیم، مجروحین را هم تخلیه کردیم. احتمالاً تعدادی از برادران سپاه ماندند و در بیسیم اعلام میکردند؛ اسب سفید بفرستید. مدتی هم آن صدا قطع شد. فهمیدیم چند نفر از سپاهیان شهید شدند و ماندند. ما زخمی داشتیم، ولی خیلی زخمی و کشته از عراقیها گرفتیم. این مرحله هم به این ترتیب تمام شد. گفتند باید فکر دیگری بکنیم. از جای دیگری که خشک است، حمله کنیم. گِل این باتلاقها گِل رُس است، میچسبد و نمیگذارد سرباز قدم از قدم بردارد. باید جایی تک کنیم که آب نباشد. بعد از 3-2 روز بررسی اعلام کردند که میخواهند از پاسگاه زید حمله کنیم به نشوه، یعنی شمال منطقهای که عملیات شده. پاسگاه زید تقریباً 15-10 کیلومتری کوشک است. ابتدا زید است، بعد کوشک، بعد هم طلائیه.
اصلاً آب نبود، جاده بود. بررسی کردیم، دو تیپ عراقی یا دو لشکر عراقی در دو طرف جاده بودند. ولی فاصلهشان از هم زیاد بود، مثلاً 300 متر. در حین شناسایی متوجه شدیم عراق تاکتیک جنگش را تغییر داده. تا آن موقع تانکهایش پشت خاکریز بودند، حالا سنگرهایی درست کرده به نام مثلثی. وقتی برای شناسایی رفتیم به این خاکریزهای مثلثی برخوردیم. در آنها سه تانک بود. هر زاویهای یک تانک، اینها را هم از اسرائیلیها یاد گرفته بودند. با وجود این، تعداد زیادی از اینها خالی بود. یعنی خاکریز را ایجاد کرده بود، اما هنوز نتوانسته بود نیرو بیاورد و پشت آن مستقر کند. قسمت جلویش نیرو بود، ولی تعداد زیادی در عقب آن خالی بودند. گذاشته بودند موقعی که درگیری پیش آمد، یکی دو روز قبل بیایند و پُر کنند. قرار شد ما مرحله سوم را از اینجا شروع کنیم.
در مرحله سوم عملیات رمضان، مسئولین طرحریزی بررسی کردند، دیدند از این آبگرفتگی واقعاً کاری پیش نمیآید که برویم آن طرف آب و به عراق حمله کنیم، مگر اینکه به طریقی، مثلاً با بالگرد یا هواپیما، ما را از این آب و باتلاقها رد کنند، برویم آن طرف پیاده بشویم و اقدام لازم را بکنیم. اینها در آنموقع تانک و توپ داشتند و خیلی تلفات از ما میگرفتند. در نتیجه از اینجا صرفنظر کردند، گفتند برویم پاسگاه زید نزدیک پادگان حمید که خشک است. آب نیانداخته، شاید مینگذاری هم نکرده، از آنجا برویم به طرف نشوه. نشوه شهری است نزدیک بصره. اول در نشوه امکانات و وسایلمان را جمع کنیم و برسیم به مرحله عمل و بعد از نشوه حمله کنیم به بصره. همه این را قبول کردند و کار شروع شد.
گفتند بروید پشت خاکریز پاسگاه زید مستقر بشوید تا مرحله سوم عملیات رمضان را انجام دهید. ما رفتیم پشت آن خاکریز، 5-4 روزی هم پشت آن خاکریز ماندیم، عراق هم آمد، پشت آن خاکریزی که زده بود، پشت آن خاکریز را گرفت و آن هم روبهروی ما ایستاد تا پدافند کند. ما هم ایستادیم جلوی عراق تا خودمان را برای آفند آماده کنیم و در مدتی که هنوز آفند نکردیم، پدافند بکنیم. خب آنها مدام به سمت ما تیراندازی میکردند، ما هم تیراندازی میکردیم، در طول مدت یک هفتهای که آنجا بودیم، چند زخمی دادیم، ازجمله فرمانده گردان140، جناب سرهنگ دماوندی ـ آنموقع سرهنگ2 بودند ـ که تیر به بالای زانویش اصابت کرده بود. برای دیدهبانی بالای خاکریز آمده بود که وی را با تیر زدند. آمبولانس آمد تا او را ببرند دکتر. در همین موقع، عراق که متوجه شد وضع ما کمی به هم ریخته، فوری آمد تا یک تک به ما بکند. میگویند بهترین پدافند تک به دشمن است، یعنی دشمن که میخواهد تک کند، همان موقع شما به او تک کنی. ما هم فوری شروع کردیم به تک کردن به دشمن و واحد احتیاطمان را خواستیم. احتیاطمان گردانهای زرهی تیپ4 لشکر21 حمزه بود.
دیدیم اینها کمی آمادگی نداشتند و فکر نمیکردند الآن دشمن به ما تک بکند، فوری اعلام کردیم تا گردان زرهی برسد و گردان138 خودشان را برسانند و جلوی تک عراق را بگیرند، ماشین هم خودشان داشتند. در عرض ده دقیقه گردان138 با ماشینهایش آمد و جلوی خاکریز خود ما پیاده شدند و شروع کردند به الله اکبر گفتن و تک کردن به عراق. عراق دید به همین زودی واحد احتیاط وارد عمل شد، ما خودمان هم از اینجا گردان تککننده را پشتیبانی آتش میکردیم، با سلاحهای سبک و سنگین و توپها و تانکها و درنتیجه مجبور به عقبنشینی شد. تلفات زیادی از عراقیها گرفتیم، مقداری وسایل و خودرو و… جا ماند که بچهها ضمن آتش اینها را جمع کردند و آوردند.
عراقیها از تکی که کرده بودند، پشیمان شدند. 3-2 روزی آنجا بودیم تا دستور آمد که مرحله سوم عملیات رمضان تیپ3 لشکر21 حمزه سمت چپ، تیپ17 علیابن ابیطالب (ع) سمت راست، سمت چپ جاده نشوه، ایشان هم سمت راست جاده نشوه، و تیپ1 لشکر21 حمزه هم درست با استفاده از جاده نشوه باشند که میخواهیم تک کنیم و نشوه را بگیریم. فاصله از اینجا که ما میخواهیم تک کنیم تا نشوه 12 کیلومتر است، دشمن در دو طرف این جاده که مثلاً 250-200 متر سمت چپ جا گذاشته، 250-200 متر سمت راست آزاد گذاشته، نیرو مستقر نکرده، میدان مین هم مستقر نکرده بود.
عراق به تازگی تانکهایی ازشوروی گرفته بودند، سنگرهای مثلثی میزدند، به هر سه طرف آتش تیر داشتند، تانکها هم طوری در گودی بودند که بدنهشان محفوظ بود و فقط لولهاش دیده میشد، یک پلهای هم از پشت گذاشته بودند که خدمه بتوانند داخل بروند یا بیرون بیایند. احتمالاً عراق نقشه کشیده بود که ما بیاییم از آنجا رد بشویم و آنها پشت ما را ببندد، اسیر کنند یا بکشند. چون سنگرهایش هم مثلثی بود، از هر طرف حمله میکردیم اقلاً دو تا تانک میتوانستند ما را بزنند.
ما آماده شدیم. گفتند شما ساعت 5/11 شب آماده باشید که از دشمن عبور از خط بکنید، یعنی بدون سروصدا واحدهایتان را از دشمن عبور از خط بدهید و بروید نشوه، وسایل مهندسیتان را ببرید، یک واحد مهندسی از برادران جهاد لرستان به ما مأمور کردند با لودرهایشان، بولدوزرهایشان، گریدرهایشان و جرثقیلها و سایر امکاناتشان… ما هم یک گروهان مهندسی داشتیم دو سه تا لودر و یکی دوتا بولدوزر و یک غلطک و جرثقیل داشت. اینها گفتند گردان مهندسی خودتان هم با امکانات خودتان همراهتان ببرید. حالا من پیش خودم گفتم خدایا ما سر و صدا بکنیم، اینها نشنوند، درگیری قبل از اینکه ما به هدف برسیم پیش نیاید. از پاسگاه زید، در تاریکی، ساعت 5/11 شب، به همه هم سپردیم بدون سر و صدا باشند، یعنی تا به نشوه و از آنجا به بصره نرفتیم، سر و صدا نباشد که اینها متوجه نشوند. درست است بولدوزرها، لودرها، گریدرها صدا میکنند، ولی خب خود آنها هم خاکریز میزنند، جاده درست میکنند، سر و صدای آنها هم ممکن است با ما قاطی بشود و این موضوع را متوجه نشوند، چون بین دو واحد 500-400 متر فاصله است. الحمدلله ما به راحتی توانستیم از اینها رد بشویم، اینها هم متوجه نشدند و 12 کیلومتر راه رفتند. خب همه سواره رفتند، پیاده نبودند که دیر برسند. تقریباً ساعت 2 رسیدند به مواضعی که قرار است آنجا خاکریز بزنیم و پشت خاکریز مستقر بشویم.
فرمانده محترم لشکر تماس گرفت. قرار بود ایشان هم تماس نگیرد. گفتم خدایا چه خبر شده! گفت رزمی کجایی؟ همینطور آشکارا! دیگر با بیسیم نگفت. گفتم همان دستوراتی که شما فرمودید، ما آمادهایم شما هر دستوری فرمودید اجرا کنیم. گفت سریع عقبنشینی کنید. من اول گفتم نکند اشتباه شنیده باشم. گفتم قربان چه فرمودید؟ گفت سریع بیایید عقب. گفتم امیر بزرگوار ما خیلی زحمت کشیدیم تا اینجا آمدیم، سنگرهایمان آماده است، همه چیزمان آماده است، منتظر دستور هستیم و اگر اجازه بفرمایید کار بکنیم. گفت نه. سمت راست شما، تیپ17 علی ابن ابیطالب از قم به فرماندهی برادر زینالدین، نیامده. سمت چپتان، تیپ3 لشکر21 حمزه جناب سرهنگ پورداراب، نیامده. هر دو به آبگرفتگی زمین برخورد کردند و نتوانستند از این آبگرفتگی رد بشوند و فعلاً دست نگه داشتند، شما آنجا تنها ماندید و یک تیپ به تنهایی نمیتواند با این 8-7 لشکری که عراق اینجا جمع کرده، کاری کند، سریع بیایید عقب.
من گفتم هوا روشن شده. ما که شب آمدیم تاریک بود، دشمن هم دید نداشت. حالا در هوای روشن برگردیم با این لودرها و بولدوزرها و گریدرها و توپخانهها و… اینها متوجه میشوند. با توجه به اینکه عراقیها سنگرهای مثلثی دارند، به همه طرف مسلطند، نمیگذارند ما رد بشویم. یا کلی شهید و زخمی از ما میگیرند، یا اسیرمان میکنند و ما بعد از این همه زحمت دلمان نمیخواهد خدای نکرده اسیر یا تسلیم بشویم، یا این واحد را که این همه زحمت کشیدیم اینطور به شهادت برسانند. گفت دیگر من نمیدانم، هر کار دلت میخواهد بکن. آنجا گرفتار شدی، آنچه من میدانستم گفتم.
گفتم خدایا پناه بر تو! حالا من ماندم و با این بچهها، چطوری بهشان بگویم؟! بالأخره من تحصیلاتی دارم، آموزشهایی دیدم، درجهام بالاست، کارکشته هستم، طاقت آوردم، منفجر نشدم. ولی اینها همه واقعاً ممکن است مشکلات ایجاد کنند برای خودشان، یکی ممکن است خودش را بزند، یکی ممکن است فرار کند از یک طرف و بعد گرفتار بشود و… من واقعاً دلم گرفت. دستانم را بلند کردم رو به درگاه خدا، گفتم خدایا الآن اگر ما کسی را نداریم، تو را که داریم. به تو توکل میکنم و از تو یاری میجویم، حالا که ما اینجا بین دشمن در جلو و عقب گیر کردیم، راه چارهای برای عقبنشینی نداریم و اگر این کار را بکنیم این جوانها، سربازها، افسرها و درجهدارها شهید و زخمی و اسیر میشوند، اینها زن و بچه دارند، چشم به راه دارند، من از تو تقاضا دارم حالا اگر که جنگ ما حق است، اگر که (همه افسرها و درجهدارها و سربازها هم در چادر گوش میکنند) جنگ ما در راه جنگ امام حسین(ع) است، اگر که جنگ ما در راه یاران امام حسین(ع) است، و اگر جنگ ما برای حفظ قرآن و اسلام تو است، اگر که جنگ ما جنگ حفظ جمهوری اسلامی ایران است، تو را به خون شهدای کربلا قسمت میدهم طوفان شنی ایجاد کن (چون آنجا قبلاً طوفان شن میشد، اصلاً چشم چشم را نمیدید، این منطقه هم خشک، بیابان، شنزار بود) و ابرهایی بفرست، بادی ایجاد کن تا ما همانطور که در تاریکی از جلوی عراقیها رد شدیم، آمدیم این طرف، همینطور هم در تاریکی و طوفان رد بشویم و برویم قرارگاه قبلی و مقر استقرار قبلیمان. بحق محمد و آله الطاهرین. من هم همین الآن دو رکعت نماز نذری به درگاه تو قرائت میکنم، انشاءالله مورد قبولت قرار بگیرد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و دستم را کشیدم روی صورتم. پرسنلم همینطور ایستادند و نگاه میکردند.
منبع: خاطرات رزمی، رزمی، علی، 1395، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب