من به همه واحدها و توپخانهها و خمپارهها و نفرات آمادهباش دادم و خودم هم با یک راننده و یک بیسیمچی و یکی دوتا تأمین حرکت کردیم تا برویم مسیر را ببینم که عراقیها از کدام طرف میآیند. 4-3 کیلومتری رفتیم جلو، دیدیم عراقیها یک تیپ مکانیزه یا یک لشکر مکانیزه هستند. همه نیروها دیده نمیشدند، اینقدر طولش زیاد بود که آخرین نیروهای عراق دیده نمیشد، گرچه هوای منطقه صاف صاف بود. در هر صورت آنها داشتند تیراندازی میکردند، آتش مانور میکردند و به طرف ما و رزمندگان اسلام تیراندازی میکنند که قبلاً رفتند جلو را گرفتند و آماده هستند، توپخانههایمان هم برای پشتیبانی واحدها تیراندازی میکردند. ولی تعدادی از نفرات سوار ماشینهای اورال بودند.
اورال خودروئی است که چرخش از قد من بلندتر است، اگر من بخواهم سوار بشوم نمیتوانم خودم ماشین را سوار بشوم، اول باید بروم بالای چرخش و بعد از آن بروم داخل ماشین. بزرگ هم هست، مهماتبر توپخانه است، توپخانه 203مم. توپخانههای203مم گلولههایش از بشکه کمی کوچکتر است، 90کیلو وزنش است و هرجا میخورد دیگر آنجا نه آدم زنده میماند، نه تانک و توپ و سنگری سالم میماند، خیلی توپخانههای خوب و باقدرتیاند. بعداً که ما از عراقیها اسیر گرفتیم، تعریف میکردند و میگفتند شما این بشکهها را، گلولههای شبیه بشکه را از کجا آوردید، چطوری میزند؟ وقتی میخورد به منطقه ما زلزله میافتد. از اینها ما خیلی میترسیدیم.
بله، این بشکهها، گلولههای بشکهای توپخانههای ما میزدند و سایر توپخانههای رزمندگان اسلام میزدند، ولی عراقیها توی نفربر و توی تانک بودند، نفرات پیاده پشت سر تانکها خیلی کم بودند. در هر صورت آنها میزنند و میآیند و عراقیها ترسیدند یا هرچه، سوار این اورالها شدند، هم سرباز در آن هست، هم سپاهی هست، هم بسیجی هست، اورال ممکن است 50 نفر جا بگیرد، ولی دیگر 70-60 نفر جا نمیگیرد. بعضیها حتی از این ماشین آویزان شده بودند. من دیدم خیلیها آویزان شدند و میخواهند فرار کنند. جلویشان را گرفتم، گفتم کجا میروید؟ گفتم ما اینجا هستیم، توپخانهمان اینجاست و ما جلویشان را میگیریم، نروید. گفتند نه، ما میرویم کمی جلوتر، آنجا پیاده میشویم که از آنجا دشمن را زیر آتش بگیریم. این عذر بدتر از گناه بود! 4-3تا اورال را دیدم که نفرات را اینطور پر کردند و نفرات خط مقدم خودمان را سوار کردند و دارند میبرند. بعد همین نزدیک توپخانه بودم، توپخانه 105مم، فرماندهاش هم جناب سروان فارقی بودند، بچه کردستان بود و من قبلاً چون توپخانهاش توپخانه کمک مستقیم خود ما بود به واحد توپخانه سر میزدم، ایشان را هم میدیدم، میدیدم بچه خوبی است، خوب کار میکند و واحدش هم مرتب است. اینطوری میشناختمش.
رسیدم به فارقی، گفتم جناب فارقی چه کار میکنید؟ گفت جناب سرهنگ من کلی مهمات آوردم که الآن پای هر کدام از قبضههای ماست و قسمت عقب که در گودی ریختیم 100 گلوله توپ است. شش تا توپ دارم، میشود 600تا. اگر تماس بگیرم برایم بار مبنا هم میآورند. من تا این عراقیها را از رو نبرم و این پاتکشان را شکست ندهم، ولکن معامله نیستم. ما اینجا ایستادیم که یا شهید بشویم، یا این واحدها که دارند به ما پاتک میزنند را از بین ببریم. حالا که تقریباً نفرات پیادهمان خب رفتند، خودمان جلویشان را میگیریم. گفتم یاالله! شروع کن. من همینجا پیشتان میمانم. تو آتش بده، من هم ببینم بچهها چطور آتش میکنند، در هر صورت خدمت شما هستم. شروع کردیم و ایشان هم شروع کردند . شش قبضه توپ 105 مم بود. خودش هم یک خاکریزی زده بود، پشت خاکریز بودند و دستور میداد. گلوله گذارید، بعد آتش. با هم، شش تا توپ با هم، گلوله گذارید،آتش گلوله گذارید،آتش گلوله گذارید، آتش، گلوله گذارید، طناب بکشید، طناب بکشید، طناب بکشید، من ایستادم، دیدم ماشاءالله اینها اقلاً تا حالا هرکدام 50تا گلوله، هر توپی تیراندازی کرده، لولههای توپ ها سرخ شده. رفتم پیشش گفتم این خطر ندارد؟ گفت آقا خطر که دارد، ولی ما خطرش را هم به جان و دل پذیرفتیم، میخواهیم این پاتک عراق را از بین ببریم. یک عده هم از سربازهای ما، درجهدارها و افسرهای ما که جلو بودند و عقبنشینی نکرده بودند، موشک مالیوتکا داشتند، موشک تاو داشتند، تفنگ 106 داشتند، اینها که دیدند ما با توپخانه اینطور میزنیم، شروع کردند به زدن. بالأخره عراقیها طاقت نیاوردند و تعداد زیادی تانک و نفراتشان که از بین رفتند، مجبور شدند دور بزنند، عقبگرد کنند و بروند و این پاتک عراقیها را هم که یک تیپ بود یا یک لشکر مکانیزه عقب زدیم و نفرات ما دومرتبه برگشتند سر جایشان.
من به قرارگاه لشکر و پیش جناب حسنیسعدی برگشتم. شهید باقری هم که به اصطلاح فرمانده لشکر5 خراسان بودند و آنجا همتای جناب حسنیسعدی بود، یعنی جناب حسنیسعدی فرمانده لشکر ارتشی بود، ایشان هم فرمانده لشکر5 سپاه بودند و خب با هم، هم طراز بودند، همدیگر را کمک و یاری میکردند، مشاوره میدادند، ایشان هم تشریف داشتند. گفتم خیالتان از پاتک راحت باشد. اگر مقدور است این جناب سروان فارقی را به هر نحوی شده تشویق بکنید. ایشان با ششصد و اندی گلوله توپ جلوی یک تیپ مکانیزه عراقی ایستاد و با آتشی که جناب سروان فارقی و واحدهای دیگر گردانهای خودمان انجام دادند، پاتک دشمن از بین رفت و دور زدند و رفتند. خیالمان راحت شد و رزمندگانی که سوار اورال شده بودند و می رفتند دیدند که اشتباه کرده بودند، میخواستند برگردند، اینها هم دیدند اینطور شد برگشتند آمدند به واحدشان رسیدند.
این پایان مرحله اول تک بیتالمقدس در قرارگاه نصر که شامل نصر1 و نصر2 و نصر3 و نصر4 میشد، بود. مدتی ما آنجا پدافند کردیم، شاید 10 روز، مقدارش را دقیقاً یادم نیست، ولی میدانم آنجا یک مکثی کمتر از 15 روز داشتیم. ما آنجا پدافند میکردیم، آماده بودیم شناسایی بکنیم، برویم مرحله بعدی عملیات بیتالمقدس را انجام بدهیم و ببینیم اگر خواستیم ادامه بدهیم به کدام سمت ادامه بدهیم. در این موقع همه پاسگاههایمان را آوردیم جلوتر. یعنی اگر کنار جاده آسفالته اهواز ـ خرمشهر کمی جلوتر بودیم، این پاسگاههایمان را بردیم جلوتر، یعنی حدود 10 کیلومتر بردیم جلوتر، دیگر عراق به اصطلاح غلاف کرده بود و نه پاتک میزد، نه چیزی و مدام نیرو میآورد از جاهای دیگر تجدید نیرو میکرد که بتواند جلوی ما بایستد و نظرش هم نبود که از مرز خودش حرکت کند و جلوتر بیاید. آنطرف مرز خودش نیروهایش را تقویت میکرد، سازماندهی میکرد، تجدید سازمان میکرد، آماده میشد جلوی ما را بگیرد که نتوانیم به بصره برویم. بعد از چند روز جناب سرهنگ حسنیسعدی من را خواست، گفت جناب سرهنگ رزمی شما بایستی تیپ2، نصر2 لشکر21 حمزه یعنی واحدهای امیر شاهینراد را از خط آزاد کنی، ما شاهینراد را ببریم طرف خرمشهر و تو خطت دو برابر بشود، هم خط خودت، هم خط شاهینراد را. من هم یک گردان تانک275 را به شما میدهم، هم گردان803 خودتان که فرستاده بودید پل مارد و تیپ40 سراب را عوض کرده بودند، آن را به شما میدهم. دیگر بیشتر از این هم نیرو ندارم. شاهینراد هم دو گردان در خط دارد و یک گردان احتیاط. شما هم دو گردان در خط دارید و یک گردان احتیاط. گردان805 و گردان275 تانک سرگرد ایوبی را که به شما بدهم، با نیروهای خودتان کافی است که از بوبیان پدافند کنید تا برسید سمت چپ پاسگاه کوت سواری. گفتیم چشم، هرموقع شما دستور بدهید من انجام میدهم. گفت از اینجا رفتید من به شاهینراد هم میگویم، بعدازظهر شما جابهجا بشوید، شاهینراد را آزاد کنید. گفتیم چشم. رفتیم با شاهینراد هماهنگی کردیم، ما بعدازظهر رفتیم جای جناب شاهینراد را که طرفهای پاسگاه کوت سواری عراق گرفتیم، شاهینراد هم نیروهایش را جمع کرد و رفت طرف منطقه عرایض، کمی پایینتر به طرف شلمچه، چسبیده به جاده آسفالته، 3-2 کیلومتری با آن فاصله داشت، چون عراقیها رفت و آمدشان از این جاده بود، و اگر باخبر میشدند، آنجا یک درگیری راه میانداختند و مشکلاتی پیش میآوردند.
ایشان کمی عقبتر ایستاد که حالا آنها احساس نکنند اینها آمدند به آنها حمله کنند. من این خط را تحویل گرفتم و ایستادم. گفت شما احتیاط لشکر هم باشید. یعنی اگر جایی مشکلی پیش آمد، میتوانیم شما را از اینجا عوض کنیم و وارد عمل کنیم. هم احتیاط لشکر بودیم، هم پدافند در مقابل عراق. عراق از مرز خودش که غرب منطقه بود میخواست به ما حمله کند. ما مستقر شدیم و چند روزی هم آنجا بودیم. سنگر درست کردیم، خاکریز زدیم. عراق تمام آن منطقه را آب انداخته بود. دریاچه بزرگی از کوشک پادگان همان کوشک ایران شروع کرده بود و تا شلمچه آب انداخته بودند. ما طرف خودمان را خاکریز نزده بودیم، ولی عراق خاکریز زده بود. دیدیم اگر اینجا خاکریز نزنیم، باید داخل این آب زندگی کنیم. ما هم فوراً جهاد سازندگی ـ برادران سنگرساز بدون سنگر ـ و گردان مهندسی لشکر و خودمان را آماده کردیم، برای اینکه واحدهای لشکر بتوانند بیایند و به ما برسند، نزدیک شلمچه شروع کردیم به خاکریز زدن و جلوی آب را گرفتن. ظرف 20-15 روز دریایی شروع شد، ما دیدیم اول زمین را مینگذاری کرده بودند، بعد سیم خاردار کشیده بودند، بعد کانال کنده بودند، بعد نفراتشان از توی کانالها جلوتر میآمدند. اما دیگر نه او توانست از این آب بیاید، نه ما توانستیم از این آب برویم. ما 3-2 کیلومتر پشت این خاکریزها بودیم، بعد آنجا جاده درست کردیم، هم جاده عمودی، هم جاده افقی تا اگر خواستیم جلو برویم، حداقل بتوانیم تا نزدیک آب برویم.
جناب شاهینراد هم رفت آنجا. برادران ارتشی و سپاهی به واحدهای خرمشهر حمله کردند که متأسفانه مؤثر نبود، ولی توانستند شناسایی به دست آوردند که ارتش عراق و نیروهای جیشالشعبی کجا هست، چون نقطه ضعف عراق نیروهای جیشالشعبی بود. مثل ما نبود که سپاه و ارتش و بسیج با هم قاطی بشویم؛ اگر به سپاه حمله میکرد، ارتش هم بود، اگر به نیروهای بسیجی حمله میکرد، باز هم ارتشی و سپاهی با هم بودیم و همدیگر را کمک میکردیم و نمیگذاشتیم عراق پیروز بشود یا واحدهایمان را عقب بزند. نیروهای جیشالشعبی از اول رودخانه کارون شروع شده بود و تا پشت سد عرایض ادامه داشت. عراق وسط نهر عرایض را کانال کنده بود و هر ده متر یک راهرو به آن داده بود تا نیروهایی که اینجا میفرستد از این راهرو داخل کانال بروند، توی کانال سنگر درست کنند و آنجا از خرمشهر پدافند کنند. شاید حدود 20 کیلومتر این سد را درست کرده بودند و پشتش نیرو ریخته بودند تا ما نتوانیم از خارج از این سد عرایض کمی بشکافیم و داخل خرمشهر برویم. خب این کار را هم کرده بودند و آماده بودند و هم رفته بودند بهشان تک کرده بودند، دو خاکریز عراق مانده بود. یکی همان سد عرایض بود، یکی هم منطقهای در آنجا با فاصله 4-3 کیلومتر با سد عرایض. آنجا هم یک خط داشت و درنتیجه عراق که همیشه 4-3 تا خط مقدم درست میکرد برای واحدهای خودش از جلو دوتا مانده بود، یکی سد عرایض، یکی هم یک جادهای بود از رودخانه کارون شروع میشد و میآمد بالا، دور میزد جلوی سد عرایض با فاصله 4-3 کیلومتر میرفت تا نزدیکیهای شلمچه. این دو خط مانده بود، بقیه خطهایش با حمله رزمندگان اسلام منهدم شده و از بین رفته بودند. حتی با این حملهای که انجام دادند، نتوانستند این دو خط را بشکنند. همه جای منطقه را پر از مین بود، رفت و آمد اصلاً مقدور نبود، خودش جادهای را آسفالت سرد کرده بود، یعنی جاده را صاف کرده، بعد رویش شن و سپس قیر داغ ریخته بود. ماشینها که رد میشوند این جاده را آسفالت میکنند، البته زیاد دوام ندارد، شاید 3-2 سال بیشتر دوام ندارد و دستانداز دارد.
ما هرچه خواستیم گشتی رزمی بفرستیم، برود به دشمن نزدیک بشود، رفتند داخل این آبی که عراق درست کرده بود. وقتی دیدند نمیتوانند بروند، با قایق فرستادیم، اما قایق به سیمهای خاردار گیر میکرد، میترکید و غرق میشد. بچهها به زحمت میتوانستند بیایند، بعضیها هم میرفتند روی مین. در نهایت نتوانستیم خودمان را به ارتش عراق نزدیک کنیم، یا لااقل آب را باز کنیم برود. یکی دو جا باز کردند، کانال زدند، و این آب رفت نهر عرایض، یعنی راه باز کردند، میرفت داخل نهر عرایض میریخت، که آن هم رودخانه نبود، یک جوی بود، منتها پهنایش زیاد بود. مثلاً 5-4 متر و جوابگوی اینهمه آب نبود.
روزی نمیدانم چه شد که من یکی از موتورهای آب صدام را دیدم، به نظرم بعد از این بود که خرمشهر را گرفته بودیم. طول موتور شاید به اندازه 10-9 متر و عرض آن به اندازه جادهای که کمپرسی بیاید رد بشود، یا دوتا کمپرسی بغل هم رد بشوند. این موتور شاید ـ به قول ما قدیمیها ـ پنج یا شش آسیاب آب را در آن واحد از لولهاش خارج میکرد، ظرف مثلاً 3-2 روز یک منطقه بزرگی را پر از آب و باتلاقی میکرد؛ اینکه چندتا از این موتورها گذاشته و اینهمه آب ریخته بود، خدا میداند. مرکز آب مشخص بود، آبهای هور بود، آب هور هم تمامشدنی نیست، یک دریای بزرگ از اول طول عمر زمین تا حالا، آنجا باتلاق بود، آب بود و آبش هم تمامشدنی نبود.
ما قرارگاه تیپمان را به قرارگاه لشکر نزدیک کردیم، یعنی نزدیک خرمشهر. البته همیشه آنجا نبودیم. چون حالت پدافندی داشتیم، فوری میآمدیم آنجا ببینیم چه خبر است، چه کار کردند و کی حمله میکنیم. به جایی رسید که ما شلمچه را ادامه دادیم، به خود جاده شلمچه نرسیدیم، ولی نزدیک جاده شلمچه رسیدیم و واحدهای ارتش عراق که میآمدند، ما به چشم یا با دوربین میدیدیم، یعنی اگر میخواستیم آنجا را ببندیم، میتوانستیم، ولی دستور نداشتیم. دیدیم واحدهایی آمدند، نزدیک ما مستقر شدند و آمادهاند جاده شلمچه را هم ببندند. قرار شد 3-2 روز دیگر از جاده اهواز ـ خرمشهر، وقتی واحدهایمان به طرف خرمشهر نزدیک شدند، آمادگی پیدا کرده، حمله کنند و این دو خاکریز عراق را هم پس بگیریم و به خرمشهر حمله کنیم. بعد از پاسگاه کوت سواری به پاسگاهی میرسیدیم که نامش را فراموش کردم. ما آمادگی داشتیم تا دشمن از آن طرف واحدها را نزند، چون واحدهایمان بیشتر دور خرمشهر جمع شدند.
روزی خبر رسید که برادر متوسلیان خودش با چند بسیجی و سپاهی برای بررسی به جلو رفته بود تا ببیند کجا مین هست، کجا مین نیست، سیم خاردار چقدر است و مسیر را کجا انتخاب کنند که به ران سمت راستش تیر خورد، برگشت و آمد، ولی دو تا عصا گرفت، زخم رانش را پانسمان کردند، با پای تیرخوردهاش میآمد و واحدها را هدایت میکرد. ما رفتیم تا هم او را ببینیم و هم اطلاعات منطقه را داشته باشیم. گفت در نظر دارم انشاءالله فرداشب یا پسفرداشب خرمشهر را از دست صدام بگیریم. گفتم انشاالله.
واحدهای ارتش آمده و جمع شدند، یک تیپ از لشکر مشهد آمد، یک تیپ از تیپ2 لشکر21 حمزه آمد، گردانهای تانک آمدند عقبتر، آماده باش، که اول با توپ و تانک میدانهای مینها را بزنند، معبر باز کنند، بعد هم به خود دشمن بزنند، نفربر هم فرستادند که با نفربر بروند این سیم خاردار و میدان مین، همه را منفجر کنند، راه باز کنند و آماده شدند تا مرحله آخر بیتالمقدس را انجام بدهند. ما هم رفتیم و همه چیز را بررسی کردیم، خودمان را آماده کردیم تا بتوانیم یک گردان بگذاریم و شلمچه را ببندیم. یعنی یک گردان مأمور بشود تا هم راه شلمچه به طرف بصره را بسته باشیم، هم مقداری طرف خودمان را، یعنی دو طرفش را گرفته باشیم که با این گردان نگذاریم حتی یک عراقی فرار کند.
میدانستیم که پسفرداشب تک میکنیم. برادر متوسلیان گفته، همه را هم جناب حسنیسعدی آمادهباش داده بودند. ما همینجا که نگذاریم ارتش عراق کمک بکند از شلمچه به نیروهایش و همینطور هم نگذاریم فرار کنند، همانجا ماندیم. پسفرداشب ساعت 12 یا 12:30 حرکت شروع شد، ما فوری جاده شلمچه به بصره را بستیم. با آن گردانی که آماده کرده بودیم، جاده شلمچه را بستیم. 300-200 متر به طرف عراق و 150-100 متر هم به طرف خودی، به طرف خرمشهر را بستیم تا هیچکس نتواند از آنجا رد بشود. عراق آمد، درگیر شدیم، خودیها هم که از این طرف نیامدند، عراقیها خواستند دربروند، درگیر شدیم و تیراندازی نمودیم. دیدند دیگر جاده بسته شده. ایرانیها، ارتش ایران، تیپ1 لشکر21 حمزه، جاده را بستهاند. درگیری تا صبح طول کشید. تانکها آمدند میدانهای مین عراق را با گلوله زدند و تقریباً معبر باز کردند. نفربرها از همین معبرها رفتند. بعضیها منفجر شدند، بعضیها راه باز کردند و تا آخر رفتند.
برادرهای سپاهی، ارتشی و بسیجی هم از جاهایی که خودشان شناسایی کرده بودند، زدند روی مین. یعنی کسی دیگر آنجا مین خنثی نمیکرد. نفر میرفت روی مین و معبر باز میکرد. ارتشی، سپاهی و بسیجی، اول معبر اول مال آن خاکریزی که مانده بود، به اصطلاح سنگرهایی که مانده بود ردیف اول، اول این را آزاد کردند، خودشان فرار کردند عقب، خودشان رفتند روی مین و اینها از آنهایی که رفته بودند روی مین (عراقیها) از آنجا استفاده کردند، رفتند جیشالشعبیها که توی کانال سد عرایض بودند. جیشالشعبیها تقریباً همه تسلیم شدند، ولی عدهای از نیروهای جیشالشعبی حدود 20 کیلومتر از سد عرایض را گرفته بودند، سنگر بسته بودند،یعنی حداقل 500 نفرشان دفاع میکنند، اگر 4000-3000 نفرشان هم دفاع نکنند و تسلیم بشوند، 500 نفرشان دفاع میکنند. آنهایی که گرفتند تسلیم شدند. آنهایی که تسلیم نمیشدند یا کشتند یا اسیر کردند، همین توی کانال سد عرایض گذاشتند و رفتند. داخل خرمشهر رفتند.
عراق خرمشهر را خراب کرده بود، همهجا را میدان مین گذاشته بود و تپه تپه درست کرده بود، مثل اینکه تپهها را روی زمین کاشت، به فاصله 10 تا 20 متر از هم تپه درست کرده بودند. مثلاً دکل سیم برق وسطش گذاشته بود، پرسیدیم چرا این دکلها را گذاشتند وسط شهر؟ گفتند اگر ایران خواست چترباز پیاده کند، چترش گیر کند بالای دکل و این نفر همانجا آویزان بماند و نتواند بیاید پایین. ماشینها را آتش زده بود، ماشینهایی که در گمرک ایران بودند، بنزهای آخرین مدل، سایر خودروها آخرین مدل، همه اینها را یکی داده بود به پرسنلش، باز هم زیاد آمده بود و آنها را آتش زده بودند و گذاشته بودند روی این خاکریزها.
خاکریزها مثل کله قند بودند، ماشین بنز سوخته ای را گذاشته بودند بالای آن، تریلی هم گذاشته بودند، تراکتور هم گذاشته بودند تا کسی که چترباز است و میخواهد پیاده بشود، چترشان به اینها گیر بکند و آن بالا بماند. میتوانم بگویم 5-4 کیلومتر به طول و 4-3 کیلومتر به عرض یک منطقه خاکی دشتی بود، داخل آن منطقه را باتلاق کرده بودند. قبلاً ماشین سوخته و تیر برقها را کاشته بود و محل را به صورت مانعی برای فرود چتربازان درست کرده بود. یعنی با انداختن آب و خاکریز زدن دور تا دور منطقه کاری کرده بود آبی که داخل این منطقه هست، بیرون نرود و اینجا همیشه باتلاق باشد. شبانه نیروهای رزمندگان اسلام از طرف شهرک ولیعصر(عج) ـ سمت چپ جاده از خرمشهر به طرف بصره بود که آن را ویران کردند، فقط بعضی دیوارهایش مانده. حالا درست کردند، آنموقع که ما میدیدیم بعضی دیوارهایش مانده بود ـ وارد خرمشهر شدند.
اینها فکر میکردند از طرف کارون میآیند، اما از طرف شلمچه آمدند و رفتند داخل عراقیها. دیگر پرچم سفید هم پیدا نمیکردند، زیرپیراهنشان، یا دستمال سفیدی پیدا میکردند و میگفتند: «الدخیل الخمینی، الدخیل الخمینی». این صدا در خرمشهر پیچید. رزمندگان عراق لشکر لشکر تسلیم میشدند. دیگر نیرویی برای جنگیدن نبود، رزمندگان اسلام عراقیها را جمع میکردند و میبردند. تقریباً دیگر تصرف شده بود. اینها را جمع کردند، بردند یک جایی که بعداً تخلیه کنند به کمپ اسرا. گفتند 19500 نفر عراقی اینجا تسلیم شدند. من میگویم دو برابر اینها هم کشته شدند و دو برابر اینها هم خودشان را انداختند داخل رودخانه کرخه خروشان (اروندرود).
منبع: خاطرات رزمی، رزمی، علی، 1395، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب