شرح جزئیات بیشتر از عملیات فتحالمبین
نزدیک پل کرخه تعدادی زاغه بود که پر از مواد منفجره مثل دینامیت بود و متعلق به شرکت نفت بود. آن موقع من در کردستان و در بانه بودم. تیپ1 آمد آنجا مستقر شد و آنجا را قرارگاه خود کرد، با شرکت نفت هماهنگی کردند تا این دینامیتها را از تعدادی از این زاغهها بردارند و آنجا را محل کار و محل قرارگاه تیپ1 لشکر21 حمزه بکنند، و آنجا پاسگاه فرماندهی تیپ1 در اوّل جنگ شده بود. ساختمانهایش بتنآرمه بود. یک گنبد بتنآرمه درست کرده بودند، به زمین وصل کرده بودند و رویش خاک ریخته بودند. اگر توپ هم به آن میخورد، تأثیر بر زاغه نداشت. کسانی که روزها در سرکشی به واحدها و تعیین خط مشی پدافند و آفند بودند، شبها خیالشان راحت بود که در داخل این زاغهها استراحت میکنند و صدمهای هم نمیبینند. یکی از آن زاغهها را کرده بودند مسجد و برای نماز همه به آنجا میآمدند. یکی دیگر از زاغهها انبار مهمات واحدها شده بود و 3-2 ستاد تیپ هم آنجا بود. محل ستاد تیپ هم مشخص شد. واحدهایش از 400-300 متری پل رودخانه کرخه تا حدود 30 کیلومتر و نزدیک تپه چشمه ادامه داشت.
طول منطقهای که تیپ1 لشکر21 حمزه پدافند میکرد، حدود 30 کیلومتر بود. تپه چشمه که آخری بود در حملههای محلی که انجام داده بودند، دشمن را عقب زده بودند، دشمن جلوتر بود، ارتفاعات خَروَلی هم بود. ارتفاعت خرولی به رودخانه کرخه نزدیکتر است. دشمن را از آنجا بیرون کرده و برده بودند تپه243 که حدود 30 کیلومتر با رودخانه کرخه فاصله داشت. گردان131 همانجا که تونل کندیم، تقریباً 5-4 کیلومتر آن طرف قرارگاه لشکر، مستقر بودند. گردان138 حدود 8-7 کیلومتر به راست، یعنی به طرف غرب و گردان140 احتیاط لشکر شده بود و در احتیاط لشکر بود. گردان138 هم در خود تپه چشمه بودند، یعنی لانه زنبور بین عراقیها و ارتشیهای پدافندکننده ایران دو تا تپه بودند، یک دره کوچک فاصله بود، 70 متر فاصله گردان138 با گردان عراقی بود که تپه243 مستقر بود. گردان138 هم تپه242 مستقر بود. وسط اینها دره کوچکی بود، حدود 70 متر بین اینها فاصله بود. هروقت که دشمن سرش را زودتر بیرون میآورد، نفرات ما باید به زحمت و دوز و کلک سرشان را بالا میآوردند، وگرنه دشمن او را میزد. اگر ما زودتر سرمان را بالا میآوردیم، دیدهبانمان نمیگذاشت آنها سرشان را بالا بیاورند. خیلی نزدیک بود.
همانطور که قبلاً گفتم، در تیپ1 روحانی جوانی به نام آقای ابوطالبی به صورت داوطلب آمده بود و تقریباً با تمام یگانها و فرماندهان، به ویژه یگانهای خط مقدم، دوست مهربانی شده بود و در تپه چشمه به آن سنگر مرگ خیلی سر میزد. حدود یک ماه مانده بود به عملیات فتحالمبین. حاجآقا تا آن موقع مرخصی نرفته بود و آن موقع مرخصی گرفت. گفتیم خدا را شکر که ایشان مرخصی گرفت تا استراحتی بکند. ده دوازده روزی گذشت، برگشت. دیدیم سرش را تراشیده. خبر داشت که میخواهیم عملیات انجام بدهیم. اسم عملیات را هنوز تعیین نکرده بودند. در مرخصی تمام کارهای این دنیا را روبهراه کرده بود. به یکی از درجهدارها که با هم دوست بودند، گفته بود؛ او هم به من گفته بود مواظب حاجآقا باشید، آمده که شهید بشود. من که باخبر شدم به رویش نیاوردم، ولی خیلی مراقبش بودم. میدیدم مدام به سنگر مرگ میرود، به تپه چشمه و نزدیک تپه242 که عراق هست میرود و بررسی میکند که کجا مین دارد، فاصلهمان چقدر است…
روز حمله فرارسید. ما واحدها و سلاحهای سنگین را به محل خودشان که میخواهند حمله کنند فرستادیم. از قبل همه کارها را کرده بودیم. مخابراتمان را درست کرده بودیم، واحدهایمان را نزدیک هدفهایی که باید به آن حمله میکردند برده بودیم، این گردان را هم برده بودیم سر تپه چشمه، گردان140 را به فرماندهی سرهنگ2 دماوندی به نزدیکیهای تپه چشمه برده بودیم که باید شب از آنجا حمله میکردند. در روز 2/1/1361 جناب سرهنگ حسنیسعدی، فرمانده محترم لشکر21 حمزه رمز عملیات را اعلام کردند و دستور شروع حمله داده شد. شنیدم حاجآقا تفنگ گرفته، نارنجک به خودش بسته و نزدیک سنگر مرگ آمده. دیگر آن موقع نمیشد رفت، آتش زیاد بود. رزمندگان اسلام تکبیرگویان حمله کردند. بین این دو گردان، یعنی گردان140 که میخواهد حمله کند و گردان عراقی فقط 70 متر فاصله بود و داخل این 70 متر پر از مین بود، یعنی دره را اینقدر مین ریخته بودند که نگاه میکردی مینها پیدا بودند.
خیلی طول کشید تا این عملیات انجام شد و واحدهای دیگر اعلام کردند هدف را گرفتیم. واحد دیگری که از تونل رفته بود ظرف یک ساعت و نیم هدف را تصرف کرد و 500 نفر اسیر گرفت، شش دستگاه تانک را منفجر کردند، یک تانک فرار کرد و نرسیدند منفجر کنند. بقیه همه را آوردند. اما گردان140 پشت همان خاکریز قبلی مانده بود. تا 3-2 صبح طول کشید تا توانستند قسمتی از میدان مین 70 متری را پاک کنند و خود را به طرف دشمن برسانند. به طرف دشمن یورش بردند و تعداد زیادی از عراقیها را کشتند، تعدادی هم توانستند فرار کنند. حاجآقا ابوطالبی همراه سربازانی بود که حمله کردند تا از معبر عبور کنند و دشمن را بکشند. یک تیربارچی حاجآقا را به گلوله بسته بود، حدود هشت یا ده متر مانده به سنگر عراقیها، و همانجا شهید شده بودند، تعداد زیادی از سربازان هم آنجا شهید شده بودند. من در کنار تونلی بودم که رزمندگان از آنجا رفته بودند و اسرا و غنائم جنگی میآوردند. با بیسیم خبر دادند که حاجآقا شهید شده و آنجا افتاده. گفتم اگر میتوانید جنازه را به عقب بیاورید، یا اینکه بگذارید بعداً جنازه شهدا را بیاوریم، حاجآقا را هم بیاوریم. ما حمله را ادامه دادیم.
در مرحله سوم عملیات بودیم که جوانی آمد و گفت میخواهم بروم پیش فرمانده تیپ. آمد و گفت: من برادر حاجآقا ابوطالبی هستم. به او تسلیت گفتم و اینکه حاجآقا واقعاً رشادت به خرج دادند و در راه آزادسازی این مملکت اسلامی به شهادت رسیدند، انشاءالله با شهدای کربلا محشور باشند. چه فرمایشی دارید که من انجام بدهم؟ گفت من الآن دو روز است اینجا در ستاد تیپ هستم. دو روز است که به تپه چشمه میروم، هرچه میگردم جنازه برادرم را پیدا نمیکنم. ایشان قبلاً که به مرخصی آمد به من گفته بود 10-8 روز بعد از آنکه من به آنجا بروم به عراق حمله میکنیم و من در این عملیات شهید میشوم. تو یک روز بعد از آنکه رادیو اعلام کرد حمله فتحالمبین انجام شد، بیا جنازه من را به شهر خودم (فسا) ببر. اما هرچه گشتم پیدا نکردم. چه کار کنم؟ گفتم: از بچهها کمک میگرفتی؟ گفت خیلیها آمدند کمک کردند، خیلی گشتیم، آنجا هم پر از مین بود، نتوانستیم پیدا کنیم. گفتم: من تا ظهر جنازه برادرت را به شما تحویل میدهم. گفت چطور؟ گفتم حاجآقا را من میشناختم، همش سنگر مرگ بود. هرچه به او میگفتیم، باز هم به آنجا میآمد، از نزدیک سنگر مرگ با سربازها به دشمن حمله کرده و حتماً یا روی دره شهید شد یا روی مین رفته، یا نزدیکی سنگرهای عراقیها با تفنگ و تیربار او را زدند.
من به شما یک راهنما میدهم تا شما را به آنجا ببرد و شما جنازه برادرت را پیدا کنی و ببری. خوشبختانه آدمی که به آنجا آشنا بود داشتم. یک ماشین به آنها دادم. گفتم با ایشان میروی، سنگر مرگ را به ایشان نشان میدهی. روبهروی آن، کمی به چپ سنگر عراقیها است، اول با دوربین جنازهها را ببینید، هر موقع تشخیص دادید که ممکن است جنازه حاجآقا باشد، با مینبرداری که از گروهان مهندس بهتان میدهم، اول مینها را بردارید، راه را باز کنید، بعد برادرش بیاید و جنازه را ببرد. همین کار را کردند. حاجآقا را که دمر افتاده بود، آنجا پیدا کردند و به عقب آوردند و برادرش جنازه را به فسا برد و تشکر کرد که جنازه را پیدا کرده بود. شهادت ایشان سرمشقی آموزنده برای ما شده بود. گفتیم ما نظامی هستیم، باید تلاشمان بیشتر از یک روحانی و غیرنظامی و بسیجی و سرباز باشد. ما از این مملکت حقوق گرفتیم، ما در این مملکت تغذیه کردیم، در این مملکت آموزش دیدیم. نباید کمتر از حاجآقا ابوطالبی باشیم. از آن زمان به بعد بیشتر تلاش کردیم و خودم هم در خطرناکترین جاها حضور پیدا میکردم.
افسری داشتیم به نام سرهنگ جعفر خوشدل. افسری خوب، دانا، زحمتکش، متین، مانند برادر به رزمندگان کمک میکرد. 20-10 روز قبل در منطقهای که عملیات فتحالمبین را انجام دادیم عراقیها آتش زیادی اجرا مینمودند. روز و شب میزدند. از زدن خمپاره خسته نمیشدند، اینقدر مهمات داشتند که نمیشد حسابش را کرد، همهجا را میزدند. قرارگاه سرهنگ خوشدل پاسگاهی بود که با کیسه شن سنگر درست کرده بودند، فرمانده گردان و معاونش آنجا میخوابیدند، محافظها و تأمینهایش هم همانجا میخوابیدند. شبی ساعت 3 نصف شب یک گلوله خمپاره مستقیم به روی سنگر میخورد. دو سربازی که داشتند، یکی تأمین بود و دیگری کارای فرمانده گردان را انجام میداد، یکی به شدت زخمی شد و دیگری همانجا شهید شد. خوشدل آن طرف خوابیده بود، ترکشهای زیادی به داخل سنگرش میرود، ولی خدا میخواهد که او سالم بماند. گفتم فوری جای سنگرت را عوض کن، اینجا ثبت تیر شده؛ همین کار را کردند.
ما تپه چشمه، تپه242 که دست عراق بود را گرفتیم. اگر امکانات و وسایلی بود که درد سربازان میخورد برمیداشتند و اگر به درد ارتش میخورد، برای ارتش برداشتند. بعد رفتیم سایت 4 و 5 که حدود 20-15 کیلومتر با تپه چشمه فاصله دارد. آنجا درگیر بودیم. من قبل از عملیات فتحالمبین، یعنی حدود 20 روز قبل به مرخصی رفته بودم. فرزندانم گفتند همه به بسیج و به جنگ میروند، شما نمیگذارید ما به جنگ برویم. گفتم چرا نمیگذارم! ما خودمان هم بسیجی میگیریم، خودمان هم بسیجی داریم. شما بیایید من به جبهه ببرمتان، تفنگ و فشنگ و آموزش هم بدهیم و با سربازها حمله کنید. خیلی خوشحال شدند. اینها را سوار ماشین کردم، به یکی از گردانها دادم و گفتم این دو بچههای من هستند، بسیجیاند. آنجا ماندند، عملیات فتحالمبین به خط مقدم رفتند.
روزی چند سرباز از آن گردان از فرمانده گردانشان تقاضا میکنند که اجازه بدهید ما برویم تپه چشمه را ببینیم که چطور آنجا را گرفتند. روزهای استراحت بود، ولی بعضی واحدهای عراق هنوز نوبت حملهشان نبود. به هر حال آنها ماشین بزرگی برمیدارند و 10-8 نفر سوار میشود. پسرهای من هم با اینها سوار میشوند و به تپه چشمه که لانه زنبور بود میروند. داخل سنگرهای خالی عراقیها میروند. یکی از سربازهایی که با اینها بود، به گروهبانشان میگوید داخل سنگر سروصدا میآید، مثل اینکه کسی داخل است. بازدید میکنند، ولی کسی را نمیبینند.
میگویند شما اشتباه میکنید. دقایقی مینشینند و از سنگری صدای قوطی کنسرو میشنوند. سنگر را خراب میکنند و میبینند یک سرباز عراقی در آن است. من گفتم شما که اینطور رفتید، اگر آن سرباز عراقی آدم شجاعی بود و تیربار یا تفنگی داشت شما را به رگبار میبست. گفت نه، مُردنی بود، از ترسش آمده بود به آن سنگر و در سنگرش را با گونی بسته بود. اینطور که میگفت 4-3 روز، از روز حمله تا آن موقع، آنجا مانده بود. شبها بیرون میآمد، نیرویی هم که دوروبر نبود، کنسرو مانده و تهمانده کنسرو یا آب و غذایی اگر مانده بود تهیه میکرد و میخورد و دوباره به سنگر میرفت. سرباز کوچک و ضعیفی بود. به او میگویند نگران نباش، تو را نمیکشیم، میبریم اسیر شوی. او را به کمپ اسرا بردند و بعد پیش من آمدند. گفتم دیگر بدون اجازه من نروید که برای خودتان و دیگران مشکل پیش میآید.
ما داشتیم برای حمله آماده میشدیم. نوبت حمله جناب سرهنگ شاهینراد، فرمانده تیپ2، بود. افسری بسیار خوب، زحمتکش، کاری و کاردان و شجاع. میخواست برود آبادی واوی و آنجا را تصرف کند. یک ده بزرگی بود که دور و برش هم رمل بود. من صبح از سنگرم بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است. واحدهای تیپ2 لشکر21 حمزه را دیدم که جناب شاهینراد با تیپش و افسران ستادش دارند میروند. من هم گفتم بروم ببینم کجا میروند تا جایشان را بلد باشم و اگر کمکی لازم باشد برایشان بیاورم. دیدیم گردان140 ما هم دارد دنبال این واحدها میرود. چیزی نگفتم. با خود گفتم پسفردا که میخواهیم در جای دیگر حمله کنیم این گردان140 میروند که چیزی یاد بگیرند یا ببینند چه خبر است.
من و فرمانده گردان و پرسنل گردان140 با اینها رفتیم. به ده واوی رسیدیم که انبار مهمات عراقیها بود. عراقیها آنجا سنگر داشتند، خمپاره داشتند، سلاحهای سنگین داشتند، فرار کردند، جای سنگرهایشان هم بود. گفتیم بهتر است فعلاً به طور موقت در جای اینها مستقر شویم تا ببینیم چه خبر است. استوار ایلبیگی نامی بود که سرگروهبان دسته خمپاره120مم بود و با من در شهر بانه خدمت میکرد. خیلی درجهدار خوبی بود. خمپارهاندازیش حرف نداشت. یک نقطه را نشان میداد، اگر گلوله اول یا دوم نمیخورد، ممکن نبود گلوله سوم به هدف نخورد. ایلبیگی هم با گردان140 بود که رفتند و مستقر شدند. خمپارههایش را هم مستقر کرد. خود جناب شاهینراد هم واحدهایش را جابجا و مستقر کرد. من برگشتم سر واحد خودم و کارهای واحد خودم را انجام دادم. حوالی ساعت 2 بعدازظهر بود، افسر موتوری به نام ستوان محمدی داشتیم، ستوان2 بود، آمدند و گفتند جناب سرهنگ به دادم برس. گفتم چیه آقای محمدی؟ چه شده؟ گفت گردانم را گم کردم. گردانش گردان140 بود. گفتم ناهار چه کار کردی؟ گفت ناهار توی ماشین است. میخواهم برایشان ببرم، همه جای این منطقه را گشتم، گردانم را پیدا نکردم. یک نفر از تیپ2، تیپ جناب شاهینراد، به من گفت صبح جناب سرهنگ رزمی هم با ما بود، او جای گردان140 را بلد است.
گفتم اگر هنوز همانجا که صبح بودند، باشند، بلدم. فوری ماشین را آماده کردم. سوار شدم و با محمدی که یک زیل روسی همراهش بود و غذای گردان را داخلش گذاشته بودند، حرکت کردیم. باید حدود 15-10 کیلومتر میرفتیم. نزدیکی آبادی واوی رسیدیم. صبح تیپ2 آمده بود آنجا. حدود 4000-3000 نفر بودند و الآن کسی نبود! گردان140 خودمان هم آنجا بود، اما حالا هیچکس نبود. رفتم جاهایشان را دیدم، ولی هیچکس نبود. یک موقع از طرف عراقیها آتش به روی ما شروع شد. عراقیها پاتک کرده و واوی را پس گرفته بودند و حالا عراقیها آنجا مستقر بودند نه واحد خود ما، نه گردان140 و نه تیپ2. آنها شروع کردند به آتش و مانور و به طرف ما آمدند. چند نفرشان آتش میکردند و چند نفر دیگر به طرف ما میآمدند. دیدم اینجا گیر افتادیم و اسیر میشویم. گفتم خدایا توکل بر تو. خوشبختانه ماشینهایمان را روشن گذاشته بودیم. گفتم محمدی بپر توی ماشین، سریع فرار میکنیم. محمدی پرید توی ماشین، من هم ماشینم روشن بود، با اینکه راننده همراهم بود، اما خودم رانندگی را به عهده میگرفتم. نشستیم توی ماشین و فرار کردیم.
دشمن هم در حال تیراندازی بود. شاید بیش از چند گلوله به ماشین غذای زیل خورد و 4-3 گلوله هم به ماشین من خورد. البته خوشبختانه نه به لاستیکش خورد، نه به خود ما، هیچکدام زخمی نشدیم. دیدیم یک تانک خودمان هم دارد میرود. گفتیم تو چرا میروی؟ بایست و به سمتشان گلوله بزن. بهانه آورد که تانکم خراب شده و تیراندازی نمیکند، مجبورم به عقب بروم. گردان140 را در آبادی حسنبربوطی که 4-3 کیلومتر دورتر از ده واوی بود، پیدا کردیم. به فرمانده گردانش گفتم آدم که جابجا میشود محل جدیدش را به فرمانده تیپش نمیگوید؟! گفتند جناب سرهنگ، دشمن پاتک کرد و آنجا را گرفت و ما آمدیم عقب، در جریان باش. گفتم ما از بس دنبالتان گشتیم نزدیک بود اسیر یا شهید بشویم. بعد غذا را بهشان دادیم و آمدیم.
منبع: خاطرات رزمی، رزمی، علی، 1395، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب