ادامه حادثه درگیری و نجات ستوان نوری
ما وقتی میخواهیم پلهای بزرگ بزنیم، با ناودانیهای خیلی قطور و مقاوم میزنیم و اینها را به هم نمیچسبانیم، بلکه کمی فاصله میگذاریم. یعنی یک ناودانی را از اول پل تا آخر پل میکشیدیم، بغلش هم با فاصله مثلاً 8-7 سانتیمتر ناودانی دیگری میکشیدیم و میگذاشتیم، همینطور ادامه میدادیم تا پل تمام شود. پل کلته هم از همین پلها بود، ناودانی گذاشته بودند. من تا آن موقع ندیده بودم، ولی بعداً دیدم که سرتاسر ناودانی است. این طور که نوری میگفت؛ منافقین و کوموله و دموکرات رفته بودند زیر پل، فرش انداخته بودند، سماور روشن کرده بودند و زیر آن چایی میخوردند. بالگرد که از بالای پل به ارتفاع 13هزار پا رد شود، گلوله ضدهوایی 7/12 یا تفنگ ژ3 نمیتواند در این ارتفاع هدف را بزند. وقتی بالگرد که رد میشود و میبیند ضدانقلاب نشسته و چایی میخورند، نوری میگوید: برو پایین. خلبان میگوید: هم آقای رزمی، هم آقای صیادشیرازی، هم خودت سپردهاید که پایین نرویم. میگوید: من نگاه کردم، چیزی نیست. برویم پایین تا ببینیم چند نفر زیر پل هستند، اینها را میکشیم و بعد میرویم.
خلبان هم بالإجبار قبول میکند و پایین میرود، طوری که به 120-100 متری پل میرسد؛ غافل از اینکه از بین دو ناودانی لوله مسلسل بیرون آمده و پشت آن هم نفر نشسته بود و آنها متوجه نشده بودند. وقتی میخواست رد شود، ضدهوایی بالگرد را با چند گلوله میزنند. دو تا از گلولهها زیر بالگرد میخورند، همانجایی که پای خلبان هست. آن قسمت را سرب میگذاشتند که اگر گلوله خورد اثر نکند، اما چون بالگرد خیلی پایین بود و فاصله کم بود، گلوله به پاشنه پای خلبان میخورد و پاشنهاش به کلی از بین میرود. آن طرف پل تپه کوچکی بود که بالگرد214 را روی آن مینشاند، همه از بالگرد بیرون میآیند.
با گفته آقای نوری همه به بالای تپه بلندی میروند تا از خودشان دفاع کنند. دشمن که متوجه میشود، آنها را محاصره و شروع به تیراندازی میکنند. بیسیمچی به من اطلاع داد که ما در پل کلته پایین رفتیم، با 7/12 ما را زدند و بالگرد افتاد و پای خلبان تیر خورده و الآن درگیریم. دشمن حدود 60-50 نفر هستند، ما هم همان 11 نفر و سه نفر خلبان؛ هر کاری میتوانی بکن و ما را از اینجا نجات بده. گفتم انشاءالله خدا نجات بدهد، نگران نباشید، به یاری خدا حتماً این کار را میکنم.
با خود حساب کردم که اگر الآن یک دسته نیرو بفرستم آنجا که 45 کیلومتر فاصله دارد، زودتر از یک ساعت نمیرسد، گشتی هم یک ساعت نمیتواند دوام بیاورد. اگر از جاده بخواهیم برویم هم که سرتاسر بسته است و اصلاً نمیگذارند ماشین رد بشود. به ذهنم رسید که روز قبل درخواست 60 کیسه آرد نانوایی کرده بودم که تیپ سقز قول داده بود فردایش (یعنی امروز) با بالگرد شنوک برایمان بفرستند. در همین فکر بودم که دیدم صدای بالگرد آمد. گفتم: یا امام زمانعج! پیغام دادم: سربازها که استراحت میکنند سریع بیایند، حدود 20 تا 30 نفر. فوری آردها را بریزند پای بالگرد. لازم نیست جایی ببرند تا بالگرد بتواند بلند شود و برود گشتیها را نجات بدهد. خودم رفتم پای پد بالگرد ایستادم و بالگرد هم آمد همانجا که من ایستاده بودم، نشست. سربازها سریع آردها را خالی کردند. رفتم پیش خلبان بالگرد، سرگردی بود به نام طاهری. قضیه را برایش گفتم و گفتم آنها 14-13 نفر هستند که بعضی تفنگ ژ3 دارند و بعضی کلت، اما دشمن همهجور سلاح دارد، فکر نمیکنم بتوانند بیشتر از 15 یا 20 دقیقه طاقت بیاورند و از بین میروند. برو و آنها را بیاور.
گفت جناب سرگرد رزمی من که بالگرد نفربر نیستم، باربرم. 60 گونی آرد برای شما آوردم. این هم جثهاش بزرگ است و با تیر و کمان هم میتوانند بزنند، چطور بروم آنجا داخل آتش دشمن؟! خودت گفتی لااقل 60-50 نفرند! گفتم راه دیگری نیست. من هرچه فکر کردم به هیچ عنوان راهی نیست. اگر میتوانستم میگفتم 50 نفر را 300-200 متر عقبتر یا جلوتر پیاده کن تا با ضدانقلاب درگیر شوند، ولی وقت میبرد و آنها از بین میروند. گفت شما فرمانده من نیستی، هوانیروز از من قبول نمیکند. گفتم اگر من کتباً بنویسم و امضا کنم هوانیروز از تو سلب مسئولیت میکند؟ گفت توکل بر خدا، بنویس و امضا کن تا ببینیم چه میشود. کاغذی پیدا کردم و نوشتم: «جناب سرگرد طاهری! باتوجه به اینکه بالگرد214 در پل کلته سقوط کرده و خلبانش تیر خورده و نفراتش الآن در معرض تهدید و تیراندازی منافقین هستند، خواهش میکنم سریعاً خودتان را به آنجا برسانید و آنها را نجات دهید به امید خدا. فرمانده پادگان بانه سرگرد علی رزمی.» امضا و انگشت هم زدم که دیگر نگویند این امضای او نیست، یا من نگویم مال من نیست.
کاغذ را به دستش دادم. گفت توکل بر خدا رفتم، یا علی، بسم الله. به او گفتم آقای طاهری، روی هوا در عقب را باز کن، برای آنکه تو بیشتر صدمه نبینی و وقتی مینشینی در عقب باز باشد. چانل بیسیمش را به من داد و چانل بیسیم من را هم گرفت. با گشتیها تماس گرفتم، با بیسیمچی صحبت کردم و گفتم آمد. گفتند چی آمد؟ گفتم: بالگرد شنوک برایتان میآید. گفتم: در عقب باز است، شما سریع از در عقب بپرید توی بالگرد تا بتواند فوری برود بالا و شما را نجات بدهد. نوری با دشمن درگیر بود و باید از خودش دفاع میکرد. خلبان شنوک نزدیکیهای آنجا در عقب را باز کرد، روی تپهای که دست خودی بود و آتش دشمن کمتر بود، نشست. گشتیها از در عقب بالا میآیند، نوری هم از در جلو داخل بالگرد میشود و شروع به شمردن میکند. یک نفر هنوز نیامده بود، برای همین مجدداً پیاده میشود. دو سه گلوله به بالگرد میخورد و خلبان که دید دیگر نمیتواند بماند، حرکت میکند و همان طور که بالا میرفت، در را بست. در راه به من گفت آقای رزمی سیزده نفر را نجات دادم، 4-3 گلوله هم به بالگرد خورده، حالا چه به من بگویند خدا میداند! ولی اصغر نوری جا ماند.
در همین موقع خلبان بالگرد کبرا با من تماس گرفت و گفت مهماتم تمام شده، بنزینم در حال اتمام است. میروم سقز مهمات و بنزین بزنم، بعد برمیگردم بالاسر گشتیها، وگرنه میافتم. گفتم هرچه سریعتر برو و زود برگرد. رفت سقز و خیلی زود بنزین زد و مهمات بار کرد. در راه به طرف پل کلته با من تماس گرفت و گفت مهمات زدم، بنزین زدم، خیالت راحت باشد، الآن میروم آنجا. متأسفانه اسمش یادم نیست، خلبان وظیفهشناسی بود. گفتم: صبر کن. قطع نکن. قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم نوری را پیدا کن و بیاور. گفت من کجا سوار کنم؟ ما در داخل کابین فقط یک جا برای خلبان داریم. نزدیک بود ناامید بشوم، اما با توکل به خدا گفتم: از اسکیهایت آویزان کن، بالأخره نوری را به یک جایی برسان. گفت چشم و رفت آنجا.
نوری تک و تنها جلوی 60-50 نفر دشمن مسلح بود، وقتی متوجه شد؛ هیچ کاری نمیتواند بکند و اگر او را بگیرند تکهتکهاش میکنند، شروع کرد به دویدن به سمت سقز. آنها هم دنبالش میکردند. میگفت من سریع میدویدم، پشت درختی پنهان میشدم، به پای نزدیکترین آدم به خودم تیر میزدم، به سر و شکمش نمیزدم، او که میافتاد دوباره سریع میدویدم. به همین ترتیب ادامه داشت، تا دیدم یک بالگرد کبرا آمد. برای اینکه من را پیدا کند بلوزم را درآوردم و با فندکی که داشتم آن را آتش زدم و خلبان من را دید. بالگرد نزدیکم نشست، گفت بیا سوار شو، اسکیها را بگیر، پاهایت را هم ته اسکیها بگذار. او هم سوار شد و بالگرد بلند شد. اشتباه اصغر نوری این بود که به جای اینکه سرش به طرف عقب بالگرد باشد، پاهایش به طرف جلو، طوری آویزان شده بود که سرش به طرف جلوی بالگرد بود. میگفت همینطور که بالگرد میرفت، فشار باد از دهانم داخل سینهام میرفت و فشار باد نمیگذاشت بازدم انجام بدهم. میگفت داشتم خفه میشدم. یعنی اگر دو دقیقه دیگر دیرتر من را زمین میگذاشت، خودم را میانداختم. در حال مرگ بودم. پیش خود میگفتم ما نظامی هستیم، آمدیم شهید بشویم، خودم را پایین بیاندازم شهید بشوم.
در همین افکار بودم که بالگرد در پادگان سردشت نشست. دیدم الحمدلله حالم خوب است و نفس میکشم. فرمانده پادگان آنجا سرهنگ کشاورز بود. دو سه سال در سردشت فرمانده بود. آمد و کمی عصبانی شد که مگر نگفتم بالگرد میآید، سربازها نیایند؟ چون بلوزم را درآورده بودم خیال کرده بود میخواهم سوار بالگرد شوم و فرار کنم. پادگان بانه هم همینطور بود. اگر ما نمیرفتیم کنار بالگرد سربازها میآمدند و خواهش و تمنا میکردند و اگر قبول نمیکردیم به زور سوار بالگرد میشدند و فرار میکردند. به هر حال جنگ بود و خطرناک بود. در هر صورت نوری را سوار بالگرد میکند و به سقز میفرستد.
اعزام گروه رزمی شیراز از بانه به سردشت
برابر شناسایی که انجام دادند، گفتند منافقین، کوموله و دموکرات سرتاسر این جاده را سنگربندی کردهاند. شاید حدود چهارهزار نفر ضدانقلاب و کوموله و منافق و دموکرات آنجا هستند. پل کلته هم که یک راهش به سقز و یک راه دیگر به سردشت میرود و آن هم لانه زنبور است و نمیگذارند واحدها عبور کنند و خطرناک است. اعزام ستون گروه رزمی شیراز از پادگان بانه شروع شد و من از گروه رزمی140 خودم تعدادی پرسنل و سه فروند اسکورپیون با خدمه و تفنگ 106 و خودرو و امکانات دیگری با نفرات دادم. گروه رزمی126 که از تیپ55 هوابرد شیراز به فرماندهی سرهنگ2 آرین آمده بود، ده روز در پادگان بانه بود. جناب صیادشیرازی هم آمد، جلسهای گذاشتند و همه قبول کردند که جاده سردشت را باز کنند.
از من سه تا اسکورپیون، دو قبضه تفنگ 106، دو قبضه ضدهوایی 7/12 و 7-6 نفر درجهدار گرفتند. اسکورپیون هم که با خدمه خودشان بود. به من گفتند 3-2 روز هم غذای ما را پشتیبانی کن و با بالگرد بفرست. گفتم من همه این کارها را انجام میدهم، شما تشریف ببرید. گفتند بعد از آن ده کیلومتری که باید بانه را تأمین بکنیم، توپخانههایت را ده کیلومتر بعد از آن هم به جلو بکش و ما را با توپخانه پشتیبانی کن. دستور دادیم افسر فرمانده جناب سروان ابراهیمی توپخانههایش را به طرف جاده سردشت تا ده کیلومتر جلو بکشد و سپس مستقر شوند و تا ده کیلومتری گروه رزمی شیراز را پشتیبانی کند.
چانل بیسیم بدهند و بگیرند؛ آمبولانس و پزشکیار هم بهشان دادیم. تقریباً حدود ساعت 2 بعدازظهر ناهار خوردند و حرکت کردند. حدود ده کیلومتر اولیه بانه که باید تأمین برقرار میشد ستون اعزامی درگیر شد. از ما آتش خواستند و ما هم کاملاً آنها را پشتیبانی کردیم. توپخانه ما 105مم بود و حداکثر بردش ده کیلومتر بود. توپخانههای ما ستون اعزامی از شیراز را تا 20 کیلومتری از بانه به سردشت پشتیبانی آتش کرد و ستون با ضدانقلاب همان روز حرکت درگیر شد. همان روز از تعداد تلفات و زخمیها که آمبولانسها میآوردند، معلوم شد که درگیری شدید میباشد. بعد از اینکه از برد توپخانههای ما خارج شدند کماکان حمله ادامه داشت. دشمن جلوی ستون را گرفت و درگیر شدند. اگر هم از ما کمک میخواستند دیگر امکان نداشت. اغلب نیروهایمان را داده بودیم. غذا هم میپختیم و سه وعده برایشان میفرستادیم. 4-3 روز کامل پشتیبانی کردیم و بعد از آن تماس گرفتند گفتند ما با سقز هماهنگی کردیم که آنها برایمان غذا بفرستند.
مشکلاتی پیش آمد و شایعه کردند که چند نفر از ضدانقلاب که در داخل این ستون هستند، تصمیم گرفتند جناب صیادشیرازی را به شهادت برسانند. گفتند اینها اعتصاب کردند و اعتراض کردند که سرهنگ صیادشیرازی ما را آورده اینجا تا با اینها بجنگیم. اینها سه تا چهار هزار نفرند و ما 700-600 نفر. خودش بیاید و با ما در این جنگ شرکت کند. سرهنگ آریان این را به جناب سرهنگ صیادشیرازی بیسیم کرد و گفت پرسنلش اعتصاب کردند و نمیجنگند و از افسران فرمان نمیبرند و میگویند صیادشیرازی هم بیاید تا با هم باشیم و بجنگیم. تعداد اینها زیاد است، دائم از هر طرف گلوله میآید، ما نمیدانیم از کدام طرف میآید. البته او گفته بود افسران و درجهداران، ولی همه نبودند، شاید 5-4 نفر بودند. جناب صیادشیرازی که انسانی بسیار مؤمن، متعهد و دلسوز بود، سوار بالگرد شد و به داخل گروه رزمی شیراز رفت و گفت من را خواستید، من هم آمدم. جنگِ جمهوری اسلامی ایران با کوموله و دموکرات است، باید بجنگیم. چند روزی میجنگیدند، ولی پیشرفت بسیار کم بود. بعضی روزها تنها 3-2 کیلومتر و بعضی روزها هم اصلاً حرکتی در کار نبود.
بالأخره این ستون با حضور جناب صیادشیرازی، فرمانده محترم عملیات منطقه کردستان در آن زمان، به سردشت رسیدند. ولی متأسفانه به سبب اینکه تعداد زیادی از نیروهای ضدانقلاب آنجا جمع شده بودند، نتوانستند جاده را باز کنند، زیرا هرجا را که باز میکردند، دومرتبه آنها پر میکردند. در هر صورت این عملیات به مدت 40 روز، یعنی از 13/6/59 تا 20/7/59 طول کشید.
منبع: خاطرات رزمی، رزمی، علی، 1395، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب