تیراندازی به خودروی اینجانب
آن قسمت از کانال که منافقین از آنجا بیرون آمده بودند و امیر سیستانی را به رگبار بسته بودند، به آن صورت خاک نداشت. من که دورتادور پادگان را خاکریز زدم، آنجا را باید گود میکردم. ماشینهای خراب و سوخته و تیرخورده که شاید بیش از صد دستگاه بودند را به آنجا بردیم و درست روبهروی خبازخانه گذاشتیم تا دشمن دیگر نتواند از آن کانال بیرون بیاید. یکی از آن خودروهایی که آنجا گذاشته بودیم و میشد آن را تعمیر کرد بدون اطلاع بنده به علت نیاز تعمیرکاران برای تعمیر برده بودند و جایش را هم پر نکرده بودند.
من به خبازخانه رفتم و نان گرفتم. وقتی سوار ماشین شدم تا دور بزنم، 5-4 گلوله به گلگیر سمت چپ ماشینم زدند. خواست خدا این بود که همه این گلولهها به گلگیر خورده بود. درست همان مسیری که آن گلولهها را به زانوی امیر سیستانی زده بودند، ولی زانوی من کمی پایینتر بود و گلولهها به گلگیر ماشین خورده بودند و آن را سوراخ کرده بودند. خدا را شکر کردم و فوراً پایین پریدم. آنجا سنگر گذاشته بودیم، مسلسل 7/12 داشت که دقیق میزد و اگر گلولهاش به کسی میخورد تکهتکهاش میکرد. داخل سنگر شدم، سربازها همه خواب بودند. با اینکه سنگر نزدیک بود و دشمن تیراندازی کرده بود اما از خواب بیدار نشده بودند. فرصت را از دست ندادم، خودم نشستم پشت مسلسل، یک رگبار زدم، دیدم نه! این مسلسل گودی است و آن بلندی و من هرچه دقت میکنم که به دشمن تیر بزنم، نمیشود. دو نفر از دشمن آنجا بودند که خوابیده بودند، هرچه تیر میزدم به آنها نمیخورد، یا مسلسلش تنظیم نشده بود. آمدم سوار ماشین شدم و خیلی سریع حرکت کردم. رفتم تپه منبع آب که بلندتر و مسلطتر بود و تیراندازش هم بیدار بود. دیدم آن دو نفر هنوز هستند، به کسی چیزی نگفتم و رفتم پشت مسلسل. به نگهبانش گفتم: تو ندیدی؟ صدای تیر را که به طرف خبازخانه زدند نشنیدی؟ گفت: من صدای تیر را شنیدم، ولی متوجه نشدم از کجا زدند تا بزنم. گفتم بنشین کنار. خودم نشستم پشت مسلسل، تنظیم کردم و یک تیر زدم. دومی را نزدم. مثل اینکه وقتی دیدند یک تیر به یکی زدم، نفر دوم سریع داخل کانال فاضلاب رفت. از تیری که زدم گرد و خاک بلند شد و نمیتوانستم چیزی ببینم. صبر کردم ببینم چه شده، دیدم به زمین افتاده و تیرم به او اصابت کرده و دیگر نیازی به تیراندازی نیست. از داخل کانال فوری دو نفر ضدانقلاب درآمدند و زود او را داخل کانال کشیدند. خدا را شکر نه خودم صدمه دیدم و نه نفراتم. ماشینم میول ارتش بود که به آن تیر زدند، از تپه هم بالا میرفت. به هر حال به لطف خداوند در 8-7 ماه بعد که آنجا بودیم، کسی جرئت نکرد تیراندازی کند. آنها نفهمیدند من خودم زدم، ولی فهمیدند که منطقه امن نیست. برای آن ماشین هم که برداشته بودند جایگزین گذاشتیم.
شنریزی در داخل پادگان و موضوع تشویقی اینجانب
من با شهرداری بانه که کمپرسیهای زیادی داشت و آشغال خالی میکرد صحبت کردم. شهردار به پادگان آمد و گفت من همه را شنریزی میکنم. همه پادگان را شنریزی کردند و زمستانها دیگر به آن صورت گِل نبود.
فرمانده لشکرمان جناب سرهنگ ورشوساز بود. افسری به تمام معنا، باهوش، مدیر و مدبر. وقتی حرف میزد در خون و استخوان آدم فرو میرفت. اینقدر دقیق حرف میزد که مورد پسند بود. وقتی به سربازان و افسران و درجهداران دستوراتی میداد، آدم دلش میخواست هرچه زودتر آن را انجام بدهد. ایشان نامههایی نوشتند به ستاد نیروی زمینی و لشکر سنندج و از آنها هم نظر خواستند. همگی نظر موافق دادند که شش ماه به من ارشدیت بدهند. البته فقط ما را در دستور نیروی زمینی تشویق کردند؛ گفتیم اشکالی ندارد، نیت ما این است که برای اسلام کار میکنیم. اگر بنده خدا نداند، خدا که میداند؛ ما تمام تلاشمان برای حفظ اسلام است، برای حفظ جان سربازان و درجهداران و افسران و برقرار تأمین در منطقه است. بنابراین چه ده سال به من ارشدیت بدهند، چه هیچی ندهند، در روحیه من تأثیری ندارد.
این مطلب را برای این گفتم که رزمندگان اسلام بدانند که خداوند تبارک و تعالی همه را میداند و اگر اجر و پاداشش را در این دنیا ندهد، در آن دنیا خواهد داد و البته بهتر از اینجا. من از تاریخ 1/7/59 به درجه سرهنگی ارتقاء یافتم.
شناسایی محور بانه ـ سردشت و چگونگی نجات هوایی ستوان نوری
در مرداد59، روزی جناب سرهنگ صیادشیرازی آمدند و از پادگان بانه بازدید کردند. موقع رفتن به من گفتند: جناب سرهنگ رزمی، من میخواهم جاده بانه ـ سردشت را باز کنم. گفتم جناب سرهنگ اینجا حدود چهارهزار نفر نیروی منافق کوموله و دموکرات و فراری از مملکت ما و از شهرهای مختلف دارد و همه هم کاملاً مسلح هستند. این جاده با نیروهایی که ما داریم، بازشدنی نیست. گفت من یک گردان از شیراز میآورم. گفتم توکل به خدا. گفت من جناب سروان اصغر نوری را با یک هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر214 که حمل مجروح میکند، پیش شما میفرستم؛ خود او هم تعدادی نیرو دارد، هرچقدر هم نیرو میخواهد شما به او بدهید. هلیکوپتر ظرفیت حداکثر 16-15 نفر را دارد. اینها بروند این جاده را تا پل کلته بازدید کنند، اگر امکانات اجازه میدهد، ما این جاده را باز کنیم.
پل کلته در 15 کیلومتری سردشت و 45 کیلومتری بانه است. شاید ده روز طول کشید که هلیکوپتر آمد. اصغر نوری پیش من آمد و سلام علیک و احوالپرسی کردیم. گفت آمدم آن سفارش جناب سرهنگ صیادشیرازی را بررسی کنم و گشتی آن را انجام بدهم. گفتم هرچه نیرو میخواهی بدهم. گفت حسن قهرائی، مسئول جهاد سازندگی بانه را آوردم. حسن قهرائی برای جهاد سازندگی خیلی پول در حساب بانکیاش داشت. هرچه وسایل و لوازم میخواستیم برای ما فراهم کرد (در جنوب شهید شد، به نظامیها و سپاهیها و بسیجیها کمک میکرد، طوری که حاضر نبود حتی یک ریال در حسابش بماند). یک کلاشینکف به او دادم گفتم آقای صفایی را هم آوردم. صفایی افسر عقیدتی ـ سیاسی تیپ سقز بود. اصغر نوری افسر رنجر و کماندو تیپ سقز و پادگان بانه و مورد اعتماد سرهنگ صیادشیرازی و رزمندهای بسیار شجاع و نترس بود و تقریباً آشنایی کامل به منطقه و روستاهای آن داشت. برادرزاده حاج آقا ناطقنوری بود. اگر بانه کار داشت، به بانه میآمد و اگر تیپ سقز کار داشت، میرفت و انجام میداد. همه دهاتهای اطراف شهر بانه را بلد بود، همه جادهها را بلد بود، همه منطقه را میشناخت. خود ایشان قبلاً به من گفته بودند بعدازظهر عملیات انجام ندهید، دشمن منتظر است شما بعدازظهر عملیات انجام بدهید تا به شب بکشاند و شب شما را محاصره کند، یا اسیرتان کند، یا بکشد. ایشان از نیروهای مخصوص بود. یک نفر ستواندوم هم آورده بود. او هم به نظرم افسر نیرو مخصوص بود و در تیپ سقز خدمت میکرد. 6-5 نفر بودند، من هم 6-5 نفر نیرو دادم، با خود اصغر نوری جمعاً یازده نفر شدند. دو خلبان و یک گروچیف هم بودند که در مجموع چهارده نفر بودند گفتم اصغر جان، جناب سرهنگ صیادشیرازی به من گفتند به اصغر بگو از 13هزار پایی پایینتر نیایند، ضدانقلاب تیربار 7/12 دارند و میزنند. گفت باشد. من به خلبانان هم همین را گفتم، گفتند چشم. چانل بیسیم من را گرفتند، من هم چانل بیسیم هر دو بالگرد را گرفتم که هر دو هم یکی بود. بررسی کردم، بنزین داشتند، مهمات هم داشتند. بالگرد کبری مهمات کافی داشت، موشک هم داشت. به خدا سپردمشان و گفتم شما را به خیر و ما را به سلامت. اگر اتفاقی افتاد خبر بدهید، اگر هم اتفاقی نیفتاد صحبت نکنید، زیر ضدانقلاب همه مکالمات بیسیمهای ما را میگیرد و متوجه قضیه میشود. سوار شدند و بالگردها حرکت کردند. قلبم تندتند میزد. چهارده نفر را فرستاده بودیم داخل کوره آتش، چون میدانستیم آنها چه هستند! آنها اگر از ما نمیترسیدند بانه را زیر و رو میکردند.
منبع: خاطرات رزمی، رزمی، علی، 1395، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب