– عبدالله، یک قایق بزرگ بفرست تا ما را ببرد.
با بررسی اوضاع متوجه شدیم که آنجا مقر جاسوسان عراقی است و از صحبتهای آنها معلوم بود که ساعتها به عراقیها گرا دادهاند. تصمیم گرفتیم با آنها وارد نبرد بشویم. ما به غیر از بیسیم، دو قبضه ژ3 و سه قبضه کلت داشتیم، ولی در نزدیکی جاسوسان عراقی یک جعبه نارنجک بود.
ما به سرعت به مشاوره با هم پرداختیم و تصمیم گرفتیم از همان نارنجک ها بر علیه جاسوسان استفاده کنیم. با سختی فراوان خود را به جعبه نارنجک رساندیم. نارنجک ها را از ضامن خارج و به جای شمارش از 1 تا 5 از یک تا 12 می شمردیم و نارنجک ها را پرت می کردیم و این نارنجک ها در فضا منفجر می شد. همین کار باعث شد که از آن ها تلفات بگیریم و باقیمانده آنها یک خیز به عقب رفتند. ما صدای آنها را می شنیدیم. نیروهای عراقی برای کمک به آنها به سمت ما می آمدند. ناگهان فکری از ذهنم گذشت. بی سیم را برداشتم و با صدای بلند گفتم:
– از کهتر به فرمانده گردان 105، فوراً پل را منهدم کنید و نگذارید عراقی ها از پل فرار کنند. و لحظه ای بعد گفتم:
– گردان سوم، خودت را به پل نزدیک کن و گردان 105 را پوشش بده. و باز گفتم:
– گردان دوم نباید هیچ یک از عراقی ها سالم به آن سمت بهمنشیر بروند. این دستور باید فوراً اجرا بشود.
وقتی جاسوسان این صحبت مرا شنیدند بلافاصله با زبان عربی به صحبت پرداختند و دقایقی بعد از فرار آنها را با چشم غیر مسلح دیدم.
ما با یک پوليتیک نظامی توانستیم سازمان عراقی ها و جاسوسان را به هم زده و باقیمانده آنها را فراری بدهیم. آن هم با گردان هایی که اصلاً وجود خارجی نداشتند.
منبع: میگ و دیگ2، سرهنگ پوربزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز
انتهای مطلب